مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
حتی اگر سالم نیز باشید...
همینطور هم هست آقا. درست می فرمایید؛ شانه های مردم زیر بار فشارهای مالی و روانی خم شده است. از مالی که صرف نظر کنم، درست است که بگویم زیر فشارهای روانی؛ زیرا به آن ها بر می خورد. همیشه به آن ها بر می خورد. چرا نخورد؟! چرا باید کسی سست عنصر و فرومایه ای چون من و جسارتاً شما آن ها را به چالش بکشیم که چی؟ تو یک بیمار روانی هستی. حتی وقتی برای خودشان هم نوبت می گیرند تا توسط روان پزشک ویزیت شوند هم بهشان بر می خورد. نه تنها زیاده از حد بر می خورد، بلکه جسارتاً آقا، من و شما هم کمی خوشحال می شویم از خجالت و برخوردنشان. نه! نه! کتمان نکنید! آه اگر بدانید وقتی با چه هنرمندی ای کارت ملی شان را رد می کنند تا به منشی مطب بدهند! اگر بدانید چطور فلسفه ی زندگی شان جلوی چشمشان رژه می رود همانطور که در اتاق انتظار نشسته اند؟ و چطور آوای نسیم بهاری زیر گوششان زمزمه می کند که تو چقدر ناپاک و البته روانی هستی. بله! بله! ناپاک! در قرون وسطا اگر بود که چه عرض کنم در همین قرون خودمان نیز آن ها ناپاک به شمار می آمدند؛ عیناً مانند طاعون زده ها! درست است آقا، آن ها را چون طاعون زده ای در عصر الیزابت اول به جزیره ای به نام بخش اعصاب ور وان می فرستادندشان.
به خودتان نگیرید! نه! نه! اصلاً! اگر بگذارم! اگر اجازه دهم که شما کرایه تان را حساب کنید. مسیری را با هم طی کردیم و با هم همصحبت شدیم و الان می خواهیم از هم جدا شویم. بله؟ درست می فرمایید! بروم به اتاقم؟ بله حتماً! راستی آقا! شغل پرستاری به شما خیلی می آید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز دوم بیمارستان. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت دهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه ی شب هایم از اسکیروفرنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اتاق کاردرمانی... ؛ تجربه ی من از اسکیزوفرنی (قسمت نوزدهم)