به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
بخت بیدادگر یا زیر تیغ ستاره جبار اثر هدا مارگولیوس کووالی
من دوبار کریسمس به پراگ سفر کردهام. آنجا دختر صد در صد دلخواهم را دیدم. این شهر در بسیاری از جوانب شبیه اصفهان خودمان است. رودخانه وولتاوا و زایندهرود، پل خواجو و پل چارلز، قلعه پراگ و میدان شاه. ساخت و سازهای جدید در اطراف شهر به چشم میخورند اما مرکز شهر حس و حال قدیمی خودش را حفظ کرده؛ این را میشود در رفتار گردشگرها دید که چطور با شور و لذت پرسه میزنند و لذت میبرند. پیرامون شهر قدیمی، با باروهای باقیمانده از قرون وسطی، تاریخ و زیبایی خود را به ما نشان میدهد. چشمانداز شهر از این بالا بسیار دیدنی است.
پراگ، شهری که خطرات زیادی را از سر گذرانده، در سال ۱۹۳۹ با آغاز جنگ جهانی دوم به محاصره افتاد و تا پایان جنگ تحت اشغال آلمان نازی ماند. بعد کمونیسم آمد. چکیها ماندند و حتی خندیدند. در بهار سال ۱۹۶۸، تانکهای روسی شهر را اشغال کردند تا قیام مردم علیه کمونیسم نافرجام بماند. کتاب «زیر تیغ ستاره جبار» داستان زندگی خانم هدا مارگولیوس کووالی دورهای تاریخی از سالهای ۱۹۴۱ تا ۱۹۶۸ را روایت میکند.
داستان یک خانمِ یهودیِ اهلِ پراگ
داستان که تمام شد برای تنهایی و رنج بیپایان خانم کووالی گریه کردم. واقعا تحمل آدمی چقدر است؟
در ابتدای ۲۰ سالگی، او را به کمپ کار اجباری میفرستند. این سرنوشت محتوم یهودیان بود. کووالی میگوید تا قبل از آن فرقی میان خودم و بقیه شهروندان پراگ نمیدیدم. نازیها یهودی بودن را به گناهی نابخشودنی تبدیل کردند. آنها به شدیدترین شکل ممکن قصد ریشهکنی یهودیها را داشتند و چقدر هم موفق بودند. چه انسانهای عزیز و دوستداشتنی که در کمپ تلف نشدند.
در اواخر جنگ کووالی از کمپ فرار میکند. نهایتا چند هفته بعد، پس از طرد و انزوای کامل به این نتیجه میرسد که زندگی را تمام کند: خودکشی و تمام. طنز سیاه این که کمپِ مرگ، آرامش و رفاه بیشتری برای کووالی داشت تا زندگی در پراگِ تحت سلطه نازیها. مردم یا آدمفروش بودند یا از ترس دوری میکردند؛ بنابه قانون نازیها اگر کسی به فراری پناه میداد همه خانوادهش را اعدام میکردند. کووالی میخواست خودش را در وولتاوا غرق کند اما اقبالش بلند بود و زنده ماند. چرا زندگی در چنین لحظاتی قابل پیشبینی نیست؟
و بعد حس آشنای دیگری سراغم آمدهمان نیروی قدرت درونی که موقع بدترین اتفاقها کشفش میکنیم، همان موقع که دیگر راه فراری نیست و کسی نیست که به دادمان برسد جز خودمان. این نیرو، جایی در درون ما فوران میکند که ما از وجودش بیخبریم اما معمولاً زمانی به کار میآید که زندگی چنگودندانش را نشانمان میدهد.
عقبنشینی نازیها و پراگ پس از جنگ
کووالی خواسته مردم پس از جنگ را این طور شرح میدهد:
«همهٔ آنچه میخواهم یک زندگی عادی و آرام است. بعدها فهمیدم که یک زندگی ساده و آرام نه معمول است نه بهراحتی دستیافتنی. برای اینکه در آرامش زندگی کنی، کار کنی، فرزندانت را بزرگ کنی و از شادیهای بزرگوکوچک زندگی لذت ببری، داشتن شریک زندگی خوب و شغل مناسب کافی نیست، اینکه به قانون کشورت احترام بگذاری و وجدانی آسوده داشته باشی کافی نیست؛ از همه مهمتر باید جایگاه اجتماعی خوبی داشته باشی که برپایهٔ آن چنان زندگیای را بسازی. باید در نظام اجتماعیای زندگی کنی که با اصول بنیادین آن موافقی، نظامی که تحت فرمان و نظارت دولتمردانی باشد که بتوانی به آنها اعتماد کنی. همانطور که نمیتوان خانهای را بر گودالی از گل بنا کرد، نمیتوان در جامعهای فاسد زندگی همراه با سعادت ساخت. اول باید پی خانه را بریزی.»
انتخاب کمونیسم به عنوان سازمان سیاسی تجربهای پیچیده و پرهیجان بود که کووالی به خوبی آن را شرح میدهد.
ظهور کمونیسم در چکوسلواکی
برای آنها دموکراسی شکست خورده بود؛ افراد اشتباهی که از دل دموکراسی سرکار آمده بودند، مسبب جنگ و نابودی بودند. غربیها هم پشت مردم چک را خالی کرده بودند اما در عوض روسها به نجات چکوسلواکی آمدند. فاجعه اصلی اعتماد به شوروی و ظهور اندیشههای رفیق استالین در اروپای شرقی بود. من تصور مبهمی از خفقان حکومت کمونیستی داشتم اما توصیف موبهموی خانم کووالی از سلطه کمونیسم وحشت به جانم انداخت.
کووالی از ما میخواهد تصمیم اشتباه مردم چک را با توجه به شرایط و روح پس از جنگ قضاوت کنند. آنها صادقانه، با نیتی انسانی اندیشههای کمونیستی را پذیرفتند تا مایه عدالت و رفاه باشد.
امروز آسان است که به گذشته نگاه کنیم، قضاوت کنیم و بعد محکوم کنیم، اما مطمئنم که اشتباه رودلف و آدمهایی مثل او که در قضاوتشان مرتکب اشتباه شده بودند از سر غفلت بود و درک نادرست نه ضعفهای شخصی. نیت خوب بود اما نیت خیر که کافی نیست. گاهی نیات بد هم نتایج خوبی درپی دارد و نیات خوب به عکسِ خود بدل میشودهمهچیز به شرایط بستگی دارد. اگر شرایط خوب باشد حتی غالب اقدامات نادرست هم ممکن است در پرتوِ تاریخ قابلبخشش بهنظر برسند. اما، وقتی کسی نظامی سیاسی را انتخاب میکند که بد و ناکارآمد از آب درمیآید، نظامی که از اصلاح اشتباههای خودش هم عاجز است، ممکن است تمام اشتباههای آن فرد بعدها جنایتی نابخشودنی در نظر گرفته شود.
لابلای همین اتفاقات اجتماعی سیاسی، خانم کووالی عشق زندگیاش را پیدا میکند و بعد از آن دنیا رنگ دیگری میگیرد.
زیباترین لحظه زندگی
سه اتفاق داستان «زیر تیغ ستاره جبار» را به پیش میبرد: جنگ جهانی دوم، کمونیسم و عشق.
اگر از من درباره زیباترین لحظه زندگیام بپرسید، جوابتان را دقیق خواهم داد: لحظهای که پرستار بچهام را با آن موهای به همریخته آورد، با آن مژههای بلند و ابروهایی که انگار روی آن صورت لطیف نقاشی شده بودند و گفت بفرمائید این هم پسر خوشتیپ کوچولوی شما! تمام دنیا روشن شد و انگار همه زدند زیر آواز و اتاق خالی و سوت و کور بیمارستان آکنده از عطر بهشت شد. ناگهان پدر و مادر و مادربزرگم، لبخندزنان، کنار تختم ظاهر شدند. آن کله کوچولو را به سینه فشردم و با خودم گفتم: «زندگی ... زندگی.» این بار متفاوت با دفعات قبل.
وفاداری خانم کووالی به فرزند و شوهرش مرا شدیدا به وجد آورد. من این جنس عشق را میان مریلین و اروین یالوم هم دیده بودم. آنها هم یهودی بودند و از عشق را تا آخرین لحظات زندگیشان روشن نگه داشتند. این زوجهای یهودی ویژگی مشترک دیگری هم داشتند: ارتباطات اجتماعی عمیق و موثر.
آیا همه یهودیها چنین زندگی پرمحبتی دارند؟ جای فکر و بررسی دارد. بگذریم. حرف را جمع و جور کنم.
حرف آخر
مختصر مفید بگویم، کتاب سفری تاریخیست به قلب مردمان شهر دوستداشتنی پراگ. داستان ما را به لایههای سخت و ستمگر تاریخ پراگ میبرد. جزئیات و لحظههای نفسگیر کتاب زیادند. واقعا مشتاقم بخوانید و بینهایت لذت ببرید.
ممنون از مطالعهتان :)
کتابهایی در مورد جامعه و سیاست در پراگ، چک
- «بار هستی» اثر میلان کوندرا
- «روح پراگ» اثر ایوان کلیما
- «قدرت بیقدرتان» و «نامههای سرگشاده» اثر واتسلاف هاول
کتاب دیگری میشناسید بگوئید به لیست اضافه کنم :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو ترسیدی بابا (فکر کنم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرزوی داستان کوتاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی و نوستالژی