اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
هر کسی، اِلا تو
آسمان ابری بود
جای باران از ابر
خستگی میبارید
پشت دیوار کسی
بیصدا، با دقت
خانه را میپایید
تو که رفتی آرام
به چپ و راست نگاهی انداخت
کوچه را دید و سپس
داخل خانه خزید
پرده ها را که کشید
نور از خانه گریخت
بعد تاریکی شوم
روی قالی خوابید
قاب تصویر دوتاییمان را
از سر طاقچه برد
و عوض کرد سپس جای تو را
با کمی دلتنگی
بعد در گلدانم
جای رز دوری کاشت
رویش افشانه سردی پاشید
جای نسکافه داغ
توی فنجان غم ریخت
و غذا پخت برایم آرام
با کمی ادویه تنهایی
بعد با پارچه ای نرم و لطیف
اثر چشمت را
پاک کرد از همه جا
و هوای نفست را کم کم
از فضای خفقان آور و بی روح اتاق
جمع و در ظرفی ریخت
بعد گرمای وجودت را برد
قاتی شربت کرد
و سپس
با لطافت نوشید
آب و کف قاطی کرد
رد پایت را شست
عکس هایت را هم
بی صدا آتش زد
بوی دود اما ماند
ماند تا دید مرا تار کند
تا نبینم رفتی
گرچه من دیدم او
بودنت را دزدید
نکند یادش رفت
خاطراتت مانده
ته این قلب هنوز
هم تو ماندی هم من
هم تمام لحظاتی که کنارم بودی
تو هنوز
بین ماهیچه بی جان دلم جا داری
جای خالی تو آنجاست هنوز
گرچه خیلی دوری
گرچه دوری و تو را مدتهاست
که ندیدیم به چشم
هر که از دیده رود یک روزی
از دلم خواهد رفت
هر کسی الا تو
هیچ کس جز تو از این قاعده مستثنی نیست
چی قشنگتر از صدای زنگ در وقتی پستچی پشت دره؟ فکر کن کتاب هم آورده باشه...
ممنونم از آقای دستانداز بابت هدیه ارزشمندی که لطف کردن.
حسن ختام:
که زندگی دو، سه نخ کام است
و عمر سرفه کوتاهیست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرين برگ هاى پاييز
مطلبی دیگر از این انتشارات
گودو در اعماق دنيا
مطلبی دیگر از این انتشارات
مصطفی