نویسنده ی رمان یک عاشقانه سریع و آتشین- و رمان پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
معرفی فیلم بی بدن+پی نوشت های جذاب و اسنپ نوشت

سلام. این فیلم را انجمن علمی دانشکده حقوق دانشگاه فردوسی یا خیام به نمایش گذاشته بود و من اعلانش را دیده بودم ولی خب قسمت نشده بود که بروم و ببینم پس فیلم را دانلود کردم و روی موبایلم نشستم به تماشایش. فیلم با شوک شروع میشود. همان یکی دو دقیقه ی اول فیلم ما را بدجور گرفت. داستان فیلم جنایی بود و اول فیلم با صحنه ی اعدام یک نفر شروع شد. مادر شاکی هم صحنه را داشت می دید و اعدام علنی بود و مردمی هم جمع شده بودند و هی میگفتند بخشش بخشش. البته کلی طول کشید تا بفهمم مردم چه چیزی را فریاد میزنند.
بازپرس هم مدام با مادر مقتول چانه میزد که مجرم جوان است و ببخشدش. ولی مادر مقتول میگفت نه. خیلی صحنه ی اعدام دلخراش است. هر چه قدر هم آدم بخواهد سنگدل باشد. اشک گوشه ی چشم هایش جمع میشود. مخصوصا وقتی زیر چهارپایه را میکشند. زیر چهارپایه را کشیدند و پسرک آویزان شد. مادر مقتول هم دلش لرزید و گفت بخشیدمش. بخشیدمش. این ها هم سریع رفتند و طرف را بغل کردند و کشیدنش پایین. داستان اینجور هیجان انگیز شروع شد.
در سکانس بعد مادر دختری وارد ایستگاه پلیس شد و گفت دخترم گم شده. هر چه شماره اش را میگیرم پیدایش نیست. ریتم فیلم بالاست همچنان. مادر دختر الناز شاکردوست است. بازیگری که نه تنها زیباست بلکه بازیگر درجه یکی هم هست و من بازی های خیلی خوبی ازش دیده ام. پدر دختر هم که سروش صحت است حضور دارد کمه دخترمان رفته دانشگاه و برنگشته. بازپرس هم که نقشش را خیلی خوب بازی میکند. دستور پیگیری می دهد و می روند دانشگاه و میبینند دخترک اصلا سر کلاس نرفته ولی حاضری برایش خورده. کسی که حاضری زده را احضار میکنند و میگوید برایم ویس فرستاده و گفته برایم حاضری بزن. بازپرس میگوید ویس ها را بگذار برایم. همه اش را. گندش در می آید که دخترک دوست پسری پولدار داشته و به خاطر او همه ش کلاس ها را جیم میکرده. خلاصه پرونده جلو می رود و پسرک را می گیرند و می آورند برای بازپرسی. البته این اواخر با دختر دعوایی هم کرده بود که میزند و آسیبی به دختر میزند. چرا؟
چون عکس های عریان دختر بین دانسجویان پخش شده بود و پسرک غیرتی شده و دختر را میزند. داستان خیلی خوب پیش میرود. خیلی فیلم را دوست داشتم. نصفش را صبح دیده بودم و خانه که امدم و بعد رفتیم مراسم هفتم دوست پدرم پابه ی دستی ام را با خودم بردم و آنجا نشستم بقیه اش را دیدم. خیلی کنجکاو بودم ببینم آخرش چه میشود. خیلی دوس داشتم فیلم را. بازی ها عالی . داستان عالی. پایان عالی. همین پایانش خودش کلی جالب بود. من هی حدس میزدم الان اینطور میشود. الان آن طور میشود ولی هی سوپرایز میشدم و آخرش هم که اصلا انتظار نداشتم اینطور تمام شود. مرحبا به نویسنده و کارگردان.
پی نوشت1: میخواستم امروز چیزی ننویسم ولی این فیلم باعث شد که بنویسم چند خطی. خیلی وقت بود فیلم ندیده بودم .. آن هم فیلم خوب
پی نوشت 2: خب برویم یکی دو تا عکس زینب کوچولو بانو عشق دایی ببنیم.. با اون نگاه مکش مرگ ماش. البته هنوز کمی زردی داره و دعا کنید زود خوف شه.


پی نوشت3: دوست پدر سنش زیاد است و برگشت با ایشان آمدیم. آدم رکی هم هست و گفت منو میبینید انقدر سر حالم الکی که نیست. تریاک میزنم گاهی. یک دوست افغانی دارم ازین تریاک زردها برایم می آورد و من سر قلیون میگذرام و میکشم خیلی خوب است و درمان است و ازین حرف ها. من هم التماس دعایی به ایشان گفتم و گفتم یک بار به ما هم بگویید یک بار امتحان کنیم .. درمان است چه اشکال دارد.
پی نوشت4: اسنپ گرفته بودم برم یه جلسه ای، یه خانومی سفرم رو قبول کرد. بابا مشهد شهر بزرگیه. خانوما هم اسنپ کار میکنن بعضیاشون. حالا جای شما خبری نیست به ما چه؟ حالا از فضای اسنپ جدا نشیم . خلاصه این خانومه که چل پنجاه سالش بود. انقدر رانندگیش نا امن بود که من همش آیت الکرسی میخوندم و 4 قل. البته ماشین بنده خدا خراب بود و رانندگی شخله و عجیبی هم داشت. یارو داشت رد میشد از خیابون یهو میگرفت روش. خلاصه بهش گفتم اگر زیر کنین امتیاز داره ها ... هااار هااار خندید و گفت آره زیر میکنم ازین به بعد. خلاصه مردم و زنده شدم تا رسیدم. البته دو سه تا تیکه هم انداختم بهش و گفتم تو ثواب ایت الکرسی ها و صلواتایی که فرستادم شریکی. J))
پی نوشت 5: از ویرگول زنگم زدن برای مسابقه اسنپ پی و اینا منم گفتم من ازین خریدا نداشتم تا حالا. ولی کلی انتقاد کردم ازینکه پستای رفیقامون تو صفحه اصلی بهمون پیشنهاد نمیشه و این آپدیت جدید چقدر افتضاحه و اینا.
پی نوشت 6: سوار مترو که میشم یک جای مخصوص دارم. میرم اونجا میشینم معمولا. آخر واگن یک سکویی داره که کسی نمیشینه معمولا و اگرم بشینه از من یاد گرفته. خلاصه میخواستم برم اونجا بشینم. تو راهرو وسط هم کلی آدم واستاده بود تا رسیدم به آخرین نفر که ردش کنم برم اونجا بشینم. هی میرفتم جلو اون میرفت عقب. باز میرفتم جلو اون میرفت عقب. دیگه انقدر رفت عقب که گقتم الان پرت میشه از عقب واگن بیرون. آخرش هر هر هر خندید و گفت میخواین اون عقب بشینین ، منم که خون خونم رو میخورد و تو دلم میگفتم هر هر و عرق بید گفتم ها و خلاصه رفتم نشستم. گیری کردیم ها ..
پی نوشت 7: همه میگن یک پیج کافه گردی تو اینستا بزنم و معرفی کنم کافه هایی رو که میرم. چون واقعا خاصن و خیلی معروف نیستن. ولی خیلی قشنگن. ولی خب گذاشتم بیشتر بشه بعد. نمیدونم چرا از شروع یک کار جدید انقدر فراری ام. نمیدونم این همه ترسم از کجا میاد. هر کاری میخوام بکنم لبریز از ترس میشم. حالا منی که همه ی زندگیم با توکل به خدا و توسل به اهل بیت میگذره و دیدم که چقدر خوب جواب میده. ولی تهه دلم همیشه یک استرسی هست. نمیدونم از سردی مزاجه یا چی؟ رمان کوری رو امشب تموم کنم. نوشته ی بعدیم معرفی کتاب کوری هست انشاالله.
پست های قبلم هم خیلی کم دیده شدن. اگر دوس داشتین یه نگاهی بهشون بندازین :
وحیِ مُنزَل ( از خاطرات دانشگاه موسیو شیخ)
32 دندان ذهن (سیال ذهن+آزادنویسی+معرفی کتاب)
8 آذر 1403
سید مهدار بنی هاشمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای مجرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
راننده ی اسنپ یا ساقی آبجو؟ مساله این است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
47-دزدی