!Heaven in hiding
آبی. رنگ اعماق دریا {۱}
پارت۱
درو باز کردم و وارد شدم. بجز اون لوستر سوختهای که توی ارتفاع ده_دوازده متری من از سقف آویزون بود هیچ وسیله نورانی دیگهای وجود نداشت.
به روبروم خیره شدم. تاریک بود. هیچی نمیدیدم. تاریک بود و بیانتها. و دیوونه کننده. و... وحشتناک.
یه لحظه یه چیزی دیدم. باوجود تاریکی محض، بازم میتونستم ببینمش، بزرگ بود. خیلی بزرگ. هزار برابر من. داشت نزدیک میشد، نزدیک شیشه. سرم گیج رفت. رفتم کنار دیوار تا دستمو بهش تکیه بدم، اما دستم خورد به یه چیزی، به یه دکمه.
دکمه دریچه.
دریچه شروع کرد به باز شدن. نفسم بند اومده بود، انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم تکون بخورم. آب داشت با شدت از دریچه وارد اتاق میشد. صداش وحشتناک بود. خیلی وحشتناک. توی تاریکی محض، فقط صدای برخورد آب با در و دیوار رو میشنیدم و یه هاله میدیدم. یه هاله از موجای وحشتناکی که نمیتونستم ازشون فرار کنم. کم کم برخورد پرش آب رو با صورتم حس میکردم. باید یه راهی برای بستن دریچه پیدا میکردم، باید قبل از اینکه کامل باز میشد جلوی آب رو میگرفتم، باید فرار میکردم. اشکام توی چشام حبس شده بودن. دلم میخواست مامانو صدا کنم. ولی حتی نمیتونستم دهنمو باز کنم. میخواستم نجاتم بده، ولی از ترس یخزده بودم. انگار پاهام به زمین چسبیده بودن. مغزم داشت فریاد میکشید و ازم میخواست که فرار کنم، ولی بدنم انگار فلج شده بود.
یواش یواش آب اومد بالا. دیگه تقریبا کل اتاق رو پرکردهبود. اون سیاهی تاریک و بیانتها و دیوونهکننده و وحشتناک تمام وجودمو گرفته بود. شناور شدهبودم، معلق توی اقیانوس. توی اعماق.
نمیدونم چرا، اما حتی انگار نمیتونستم شنا کنم یا دست و پا بزنم تا خودمو نجات بدم. نه آژیر خطر روشن شد، نه هیچی. موهام دور صورتم حرکت میکردن، شالم از گردنم باز شد.
آخرین لحظه، یه چیزی دیدم، دوباره همون بود، همونی که هزار برابر من بود. داشت میومد نزدیکتر...
بعدش
من مُردم.
.....
- خب جدی چرا باید آهنی باشه؟ منطقی فکر کنین بابا، واقعا اگه شیشهای بود بهتر نبود؟ ما مجبوریم سه چهار دقیقه این تو باشیم، خب اگه شیشهای بود، حداقل میتونستیم بیرونو ببینیم!
+ قبلا هزار بار راجع به این مسئله حرف زدیم. واقعا دلیلی برای اینکه دوباره راجع بهش حرف بزنم نمیبینم.
- بابا آخه شما هیچ وقت درست توضیح ندادین. هرچی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر غیر منطقی به نظر میاد. اینجوری آدم حس میکنه توی زندانه، حتی آسانسور برج هم شیشهایه، پس چرا باید اینجا...
+ وای کایلو! بین حرفات گاهی هم نفس بکش! باشه میگم! برای بار هزارم، واضحه که شیشه اصلا و ابدا مقاومت آهن رو نداره! امنیت اینطوری بیشتره! ما که اینجا رو برای امروز و فردا نساختیم! اینجا قراره چندین سال همینجوری بمونه! حالا فقط کافیه شیشه بشکنه و...
- آخه بابا برای چی باید بشکنه؟ هیچ ضربهای نمیتونه شیشه به این محکمی رو بشکنه!
+ مگه حتما باید باید ضربه باشه؟ فشار زیاده! ممکنه فشار بهش آسیب بزنه! بعدشم نگران نباش! اینجا انقدر تاریکه که حتی اگه شیشهای هم بود، تو نمیتونستی چیزی ببینی! پس بیخود...
دوباره شروع شد. سکوت شد.
کایلو ساکت نشد. ینی اصلا بعید میدونم بدونه سکوت یعنی چی، ولی یواش یواش صداها شروع کردن به محو شدن. کم کم ضعیف و ضعیف تر شدن، تا اینکه بالاخره سکوت شد. هیچی نمیشنیدم. سرم گیج میرفت، حس میکردم شناورم، حس میکردم جاذبه از بین رفته، حس میکردم توی خلأ ام.
ولی پاهام روی زمین بودن.
داشتم خفه میشدم.
ولی اکسیژن کافی بود.
داشتم غرق میشدم.
ولی اونجا هیچ آبی وجود نداشت.
حداقل توی آسانسور وجود نداشت.
مثل همیشه
بار اولی نیست که اینجوری میشم. زیاد اتفاق میفته. تقریباً هرروز.
یادمه از کی شروع شد. بار اولی که سوار آسانسور شدم. تا شروع به حرکت کرد، حالت تهوع گرفتم، سرم شروع کرد به گیج رفتن، بعدم صداها محو شدن و...
اوایل فکر میکردم بخاطر تکونهای آسانسوره، ولی بعداً فهمیدم که آسانسور اصلا تکون نمیخوره. اصلا هم اینجوری نیست که فوبیای آسانسور یا فضای تنگ داشته باشم. این اولین آسانسوری نبود که سوار شدم. برج هم آسانسور داره، اما هیچوقت اونجا همچین حسی نداشتم. انگار که این آسانسور فرق داره.
البته از اون روزی که قرص میخورم، دیگه حالت تهوع نمیگیرم.
یه روز از توی داروهای مامان قرص ضد تهوع پیدا کردم و حدود نیم ساعت قبل از اینکه سوار آسانسور بشم خوردمش. یدونه هم آبنبات لیمویی گذاشتم توی دهنم.
جواب داد. دیگه حالت تهوع نگرفتم. ولی قضیه سرگیجه، توهم شناوری، تنگی نفس و این چیزا فرق میکرد. انگار نمیتونستم کنترلشون کنم. نمیدونستم مشکل کجاست که بخوام با قرص و دارو حلشون کنم، از یه طرف هم نمیخواستم هیچی به مامان بابا بگم. همین مونده که فکر کنن دیوونه شدم.
انگار هر دفعه که سوار این آسانسور میشم، یه بار میمیرم و دوباره...
+ کاسیا! نمیخوای بیای بیرون؟ آسانسور میخواد بره بالا.
- هروقت سوار آسانسور میشیم کاسیا جنزده میشه. نه حرف میزنه نه هیچی. فقط خیره میشه به در. فکر کنم...
گفتم: تو انقدر حرف میزنی که مهلت نمیدی کس دیگهای حرف بزنه!
- مگه داشتم حرف بدی میزدم؟ فقط یه سوال از بابا کردم.
+ ولی تو هر دفعه که سوار آسانسور میشیم دقیییقا همین سوال رو تکرار میکنی و بابا هم هردفعه برات توضیح میده، ولی تو دوباره و دوباره میپرسی! مگه دو سالته؟
- خب راست میگم دیگه! ما روزی هزاربار باید سوار اون آسانسور بشیم، اگه میشد حداقل...
+ کایلو! دوباره شروع نکن! اگه خیلی ناراحتی و دلت میخواد دریارو ببینی چرا از بالا تا اقامتگاه شنا نمیکنی؟ اینجوری میتونی راحت از منظره لذت ببری!
- میدونی که اصلا بامزه نیستی؟
+ میدونی تو هم هیچوقت نمیتونی جدی و عاقل باشی؟
یهو مامان اومد توی اتاق و گفت: بس کنین دیگه! از لحظهای که رسیدین دارین دعوا میکنین!
- کاسیا یجوری با من حرف میزنه انگار من احمقم!
+ اگه گاهی وقتا ساکت بشی، کمتر احمق به نظر میرسی!
بابا گفت: اینا تا بالا بودن خوب بودنا! داشتن بگو بخند میکردن. الان یهو دیوونه شدن!
+ اینا همش واسه اینه که وقتی میایم پایین کاسیا جنزده میشه!
دیگه الان واقعا دلم میخواست بزنمش! ولی حوصله سوال و جواب نداشتم. پس رفتم.
بعضی وقتا کایلو بیشتر از حد نرمال میره روی مغزم! خصوصا وقتایی که بیشتر از حدی که باید حرف میزنه، که البته، فکر کنم این مواقع شامل همیشه میشه! یادم نمیاد آخرین باری که کم حرف زد کی بود.
منم زیاد حرف میزنم. با خودم. توی مغزم. تفاوتمون اینه که اون همه رو دیوونن میکنه، من فقط خودمو!
رفتم توی اتاقم. وقتایی که این پایینیم، بیشتر وقتمو تو اتاقم میگذرونم. بیرون اتاق ناخودآگاه هرچیز کوچیکی عصبیم میکنه.
خودمو انداختم روی تختم و هندزفریمو گذاشتم توی گوشم. ولی قبل از اینکه چیزی پخش کنم یه چیزی شنیدم. اول حس کردم صدای آبه، ولی بعید میدونم توی عمق پنجاه متری صدای آب شنیده بشه. احتمال داره توهم زده باشم، مثل همیشه! اینجا انقدر ساکته که کوچکترین صدایی، توجه رو جلب میکنه.
آهنگ two of us
آهنگ مورد علاقم.
مامان چندین بار ازم خواسته که دیگه بهش گوش نکنم، ولی نمیتونم.
فکر کنم اونا دیگه تا الان رفته باشن توی رستوران. فقط من میمونم. البته هزار دفعه ازم خواستن که باهاشون برم، ولی نمیتونم. فقط دوبار رفتم اونجا. از بار اول، همون حالتای آسانسور رو حس کردم. تا وارد شدم حس کردم نمیتونم نفس بکشم. فقط کافی بود در حد چند ثانیه به بالا خیره بشم تا... دیدن اینکه ماهیا دارن بالای سرم شنا میکنن، نور با آب برخورد میکنه، موجا آروم حرکت میکنن... شاید به نظر خیلی قشنگ بیاد. غذا خوردن زیر آب. ولی تک به تکشون، باعث میشه سرم گیج بره، نفسم بند بیاد و حس کنم... حس کنم توی خلأام.
چندین بار مامان و بابا ازم خواستن که برم و پشت دخل وایسم و سفارشارو بگیرم یا بلیطارو چک کنم، یا حداقل فقط راه برم، به هرحال من دختر رئیسم! میگفتن بد نیست هرازگاهی خودمو نشون بدم. میدونم آدمای خیلی زیادی دلشون میخواد توی این رستوران باشن، میدونم که بلیطش واقعا گرونه، میدونم خیلیا آرزوشونه اینجا رو ببینن، ولی متاسفانه من جزو اون خیلیا نیستم.
اون اوایل همش ازم میپرسیدن که دلیلش چیه. میگفتن شاید از دریا متنفرم یا ازش میترسم، ولی...ولی چرا باید متنفر باشم؟ من و زویی همیشه لب ساحل باهم قدم میزنیم و حرف میزنیم. و خاطراتم با زویی بهترین خاطراتمن. ینی تقریباً تمام خاطراتم! روز اولی که باهم دوست شدیم، اونجا راه رفتیم، روزی که پدرش فوت کرد، اونجا بودیم که گریه میکرد و از خاطرههای خوبش باهاش میگفت. اون روز که لئو اومد بهم گفت که دوسم داره، لب ساحل برای زویی تعریف کردم. و حتی اون روزی که لئو تصمیم گرفت ولم کنه و از اینجا بره هم اونجا بودیم. همونجا به زویی گفتم که اصلا برام مهم نیست و اهمیت نمیدم،
ولی شبش کلی گریه کردم. من لئو رو خیلی دوست داشتم، ولی دلم نمیخواست زویی ببینه چقدر داغونم.
نمیخواستم فکر کنه ضعیفم.
با زویی توی مدرسه دوست شدم. حدود یه هفته بعد از اینکه اومدیم به گالف شورز. من تنهای تنها بودم. یه غریبه خارجی. ولی با زویی سریع جور شدم. پوست اون از من تیرهتره. موهاش هم فر تره، یهکم هم از من تپلتره. نه که چاق باشه، فقط یه کم از من چاقتره. اون خودش آمریکاییه، البته از یه شهر دیگه اومده بودن. حدود یه سال بود اومده بودن گالف شورز. وقتی باهم دوست شدیم هنوز بابام رستورانو راه ننداخته بود. تقریباً هرروز باهم لب ساحل راه میرفتیم وحرف میزدیم. تا غروب صبر میکردیم و بعد میرفتیم خونه. اون همیشه توی درس زیست کمکم میکنه. به طرز عجیبی در این زمینه نابغهس! حتی گاهی وقتا حاضر میشه توی امتحانا بهم تقلب برسونه. البته منم توی زبان کمکش میکنم! و حتی درسمونرو هم لب ساحل میخونیم. خلاصه که همهچیز اونجا اتفاق میفته. لب دریا.
من از دریا متنفر نیستم.
و زویی عاشق دریاست.
..........
بالاخره بعد دو سه ساعت، برای شام از اتاقم اومدم بیرون و نشستم سر میز.
داشتیم شام میخوردیم که یهو کایلو گفت: بابا میشه برم تو اتاق۶؟
یهو مامان غذا پرید توی گلوش و سرفهش گرفت.
بابا گفت: معلومه که نه!
_ چرا؟
مامان گفت: کایلو به نظرم یهکم وقت بذار سوالای جدید طرح کن. دیگه همه سوالات دارن تکراری میشن.
پوزخند زدم.
کایلو گفت: مامان جدی میگم! بذارین برم دیگه! چی میشه مگه؟
بابا گفت: آخه پسر من! چندبار بگم که اونجا رفتن خطرناکه. اونجا خیلی امن نیست.
_ مگه خودتون بعد از اون دفعه که دریچه باز شد نگفتین تعمیرش کردم دیگه این اتفاق نمیفته؟
+ میدونم که اینو گفتم، ولی شما احتیاط کن. فکر نمیکنم ارزش عواقبشو داشته باشه! اگه یهو باز بشه... حتی خودمم نمیخوام بهش فکر کنم!
_ من نمیدونم اگه قرار نیست دریارو ببینیم شما چرا اینجارو ساختین؟
مامان گفت: بهانه نیار! ما هزار دفعه بهت گفتیم بیا توی رستوران کار کن، خودت قبول نکردی! اگه اونجا باشی میتونی تمام مدت دریارو تماشا کنی!
_ مامان اونجا خیلی نزدیک سطح آبه! دلم میخواد اعماق رو ببینم!
+ بهانه نیار پسر من!
_ ولی اگه بذارین برم توی اتاق۶...
اتاق۶.
چرا من هیچوقت دلم نمیخواد برم اونجا؟
اتاق۶ با همهی اتاقا فرق داره. دیوار همه اتاقا فلزیه، ولی اتاق۶...
اتاق۶ دقیقا کنار اتاق منه و ارتفاعش از تمام اتاقا بیشتره. فاصله زمین تا سقفش حدود ده_دوازده متری میشه. ولی مهمترین تفاوتش، یکی از دیواراشه.
یکی از دیوارای اتاق۶، تماما شیشهایه. میشه اقیانوسو دید. البته اینجا عمق پنجاه متریه. تقریباً چیز خاصی دیده نمیشه. ولی به هرحال اقیانوسه.
حتی دیدنش از پشت شیشه هم پرابهته. دلهرهآوره.
من خودم فقط یکبار رفتم اونجا.
ما اجازه نداریم اونجا بریم. چون یکی دوبار دریچه باز شده. نمیدونم موقع ساخت چه فکری کردن که بجای اینکه دیوار رو ثابت بسازن، دریچه ساختن.
دو بار این دریچه باز شده. نه اینکه کسی بخواد بازش کنه، ولی به هرحال سیستمش، به سیستمای اصلی وصله و کافیه یه اختلالی توی سیستم بوجود بیاد.
بار اول، حدود سه چهار سانت باز شد و همونجوری گیر کرد. شانس آوردیم مامان که داشت رد میشد، صدای آب رو شنید و اونها هم سریع بستنش.
بعد از اون بابا توی همه اتاقا آژیر خطر نصب کرد، که اگر اختلالی توی سیستم بوجود اومد، با کوچکترین برخورد آب به حسگرها، آژیر روشن بشه.
بار دوم پنج سانت باز شد اما آژیر روشن شد و زودتر بستنش. بعد از اون چند نفر از بیرون تعمیرش کردن و بابا گفت که دیگه محاله خود به خود باز شه، ولی ما هنوز هم اجازه نداریم بریم اونجا. فقط خودش چند وقت یکبار میره.
من دلم نمیخواد برم اونجا.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وداع
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیگانه در جزیره1
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دل ِ نازم:)