آخرین مرد روی ماه


به بالا نگاه کردم و جز تاریکی مطلق چیزی ندیدم . فکر می‌کردم که تاریکی را میشناسم که تاریکی همان چیزی است که وقتی چراغ ها خاموش می شوند و آسمان ابری است ، می بینیم . ولی نه . هیچ نمی دانستم . تا اینکه به اینجا آمدم و عمق تاریکی را درک کردم . تاریکی واقعی فقط نبود نور نیست. نه . چیزی ورای آن است . چیزی که روح انسان را به سمت خود می کشد و درون خودش فرو می برد . همانطور که غرق فضای بی انتها شده بودم ، ضربه ای به شانه ام خورد که باعث شد ۲ متر بالا بپرم . صدایی شوخ طبع در کلاهم پیچید.
_چیه کاپیتان؟تو فکری!
چطور این زن می توانست انقدر بیخیال باشد ؟
_نصف خدمه‌امون مردن . حتی نمی دونیم چی اونا رو کشته اونوقت میخوای نگران نباشم ؟!
حاضرم قسم بخورم اگر کلاه لباسش شفاف بود ،چشمانش را میدیدم که درون حدقه می چرخاند .
_بیخیال بابا . تا چند ساعت دیگه گورمون رو از این جای کوفتی گم می کنیم . نگران چی هستی؟ مطمئنم اون احمقا هم به خاطر نقص فنی لباس هاشون مردن . شاید!
کلماتش اطمینان بخش (به جز آخری) یا حتی بی رحمانه بودند ولی لحن صحبتش نه . خوشحال بودم که حداقل یک نفر دیگر به اندازه من ترسیده . شاید هم بیشتر!
_یه چیزی اینجا عجیبه . اون مرد ها ..... کاملا سرحال بودن . در عرض چند دقیقه وزن زیادی رو از دست دادن . پوستشون خشک شد . موهاشون سفید شد و دندوناشون ریخت . هیچ مرضی که من میشناسم همچین نشونه هایی نداره . اثرات زبانه های خورشیدیه؟ نه . بعید می دونم . میکروبی اینجا وجود داره که همچین بلایی سر آدما میاره؟ ولی آخه گروه قبلی بدون هیچ مشکلی برگشتن زمین . اصلا هیچ نشونه ای از حیات اینجا به چشم نمی خوره ‌‌‌...
_کار آدم فضایی هاست! تا وقتی صدایی هیجان زده از پشت سر افکارم را قطع کرد، نفهمیدم که بلند بلند فکر میکنم .
_چرا همچین فکری می کنی؟
جوری شانه بالا انداخت که بازیگر های هالیوود را شرمنده می کرد.
_به جز اونا کار کس یا چیز دیگه ای نمیتونه باشه!
همچین بیراه هم نمی گفت . البته اگر این موضوع که از اول عملیات مدام در مورد آدم فضایی ها قصه بافی می‌کرد را کنار بگذاریم . نگاهم را به زمین دوختم . ناگهان دلم برایش تنگ شد . خیلی دور و همزمان خیلی نزدیک به نظر می‌رسید. دلم می خواست برگردم . با تمام وجود میخواستم که برگردم . البته ....
_شاید مجبور بشیم ماموریت های آپولو رو برای مدتی به تاخیر بندازیم.
عجیب بود که هیچ مخالفتی نکرد . همیشه وقتی حرف از تاخیر میشد زبانش باز می‌شد. آرام چرخیدم و جسد دیگری که روی دستم مانده بود نگاه کردم . چرا فریاد نمی زدم ؟ چرا اشک هایم سرازیر نمی شدند . مگر دوستش نداشتم ؟ چرا هیچ احساسی در قبال مرگ همکاران و عزیزانم نداشتم؟ چرا؟چرا حتی اسمشان را به خاطر نمی آوردم؟ یا حتی اسم خودم را. و چرا .... چرا این تاریکی لحظه به لحظه غلیظ تر می‌شد ؟