آفتاب بی حجاب

شب که از ده و نیم می گذرد و وارد منطقه یازده به بعد می شوم. افکار مزاحم. رویاها ، خیال ها و آرزوها به سمتم هجوم می آورند. کلی موفق می شوم ، کت و شوار مشکی برند هاکوپیان به تنم می کنم و می روم بالای سن و از روی برگه هایی که برای خودم از پیش نوشته ام به خاطر گرفتن جایزه ی بهترین فیلم نامه از جشنواره فجر صحبت می کنم. بعد می روم در مراسم اسکار آنجا صحبت می کنم. بعد می آیم سوار ماشین مرسدس بنزی که دم در سالن جشنواره ایستاده می شوم و می روم به هتل محل اقامت. بعد صحنه کمی عقب تر می آید. در فضای مجازی معروف شده ام و کلی طرفدار پیدا کرده ام و برای تولید محتوا با چند شرکت معروف در حال همکاری هستم. کمی عقب تر می آیم؛ نشسته ام و دارم برای تهیه ی کلیپی طنز چیزی می نویسم. تا کلیپ کوتاه شود. امیدوارم زیاد دیده شود و کم کم معروف شوم. کمی عقب تر. صبح از خواب بیدار شده ام. بعد نماز دیگر خوابم نبرده و بین خواب و بیداری در عالم رویا با معشوقه ی خیالی ام کمی صحبت کرده ام و ازو می پرسم : پس تو کجایی جگرگوشه؟

پاهایم یخ کرده اند. ملحفه و چادری که روی خودم انداخته ام را کمی بیشتر دور پاهایم می پیچم. پرده را که برده اند. هوا سردتر شده انگار. حداقل توی اتاق من. سرما بی رقیب و بی رحمانه می وزد. کمی بینی ام را بالا می کشم و فِخ فِخ میکنم. نزدیک ساعت هفت است . می روم آبی به سر و صورتم می زنم تا بیایم پای لایو ساعت 7 استاد بنشینم. ولی حیفم می آید خوب دست و صورتم را بشویم. حیفم می آید خواب به کلی از سرم بپرد. خیلی عاشق چشم و ابروی استاد نیستم که. فقط می خواهم صدایش را بشنوم. پس می آیم تبلتم را بر میدارم میگذارم روی تختم. هندزفری را وصل می کنم. و وارد اینستاگرام میشوم. لایو شروع شده. وارد می شوم. نمای پشت سر استاد عوض شده. به خانه ای کوچ کرده. لوستری پشت سرش از سقف آویزان است و پشت آن پنجره ایست. روی چهل دقیقه این ها حساب کرده ام. ولی استاد حرف هایش را ظرف بیست دقیقه به پایان می رساند و من همینطور که انگار بخواهم موجودی لزج و چسبناک را از خود دور کنم می اندازمش رو تشک کنار اتاقم. هنوز کپن خوابم تمام نشده. هنوز می توانم بخوابم. به فشار معده ام برای خوردن صبحانه بی محلی میکنم. آخر شب گذشته ساعت 8 چیزی خورده بودم. پیراشکی گوشت کوبیده. البته با خودم می گویم یک ساعت دیگر هم بروم هنوز هست و لازم به چیدن میز صبحانه نیست. همان ها را بر می دارم و می خورم. خیلی خوشمزده اند لعنتی ها. مقداری گوشت کوبیده را می گذاری لای نان با روغن سرخ کردنی یا روغن کنجدی چیزی سرخش می کنی. و دلت خواست هم سس کچاپ میریزی رویش. و چه مزه ی خوبی دارد. همیشه به مادرم می گویم اگر می خواهید این گوشت کوبیده ها روی دستتان باد نکند. پیراشکی شان بکنید تا زود خورده شود. البته خواهرم که تهران زندگی می کند علاوه بر پیراشکی با این گوشت کوبیده های طرد شده و بی نوا پیتزا هم درست میکند.

راستش عمل پیچیده ای نیست. همان تبدیل لو لو به هلوست. همان گول زدن بچه هاست وقتی به هوای هواپیما لقمه ای را بهشان غالب میکنی. یا ترکیب برونی با نیمرو تا قابل خوردن تر و خوشمزه تر شود. یادم می آید اولین بار و آخرین باری که جگر خوردم مربوط به ده سالگیم است که رفته بودم خانه ی عموجانم و عموجان با ذوق و شوق از خلاقیت انجام داده شان آمدند و گفتند بیایید املت کَج بخورید؟ کج؟ بله کج. مخفف کالباس و جگر بود. این ها را با هم ترکیب کرده بودند و کمی فلفل و ادویه زده بودند و عجب خوراک دلپذیری شده بود. اما کلا علاقه ای به جگر و دل و قلوه و سیرابی و کله پاچه و این حرف ها ندارم. یعنی خانواده علاقه نداشته اند. ما هم نخوردیم و به سمتش نرفتیم. یعنی آنزیم های هضمشان در دلمان به وجود نیامده و وقتی می خوریم اتفاقات ناگواری برایمان می افتد.

همانطور که به رختخواب بر میگردم ناخودآگاه چشمم می رود به سمت ایوان همسایه. اما خبری نیست. یک کلاغ از روی درخت روبروی خانه می پرد. غار غار . دو سه گلدانی خشکیده و رنجور که روی میله های جلوی بالکون جا خوش کرده اند فضا را سرد و بی روح کرده اند. یکم بیشتر نگاه می کنم می بینم اصلا توی آن بالکونی کوچک خانه ی روبرویی صندلی جا نمی شود. فقط جا برای یک آدم شاید باشد که بیاید به گلدان ها آب بدهد یا سرکی به بیرون بکشد و موهایش را پریشان کند ، دلی ببرد و برود. اما چرا نمی آید؟ کلاغ دیگری از روی درخت می پرد و می رود. کمبود خواب. خواب کمبود. مچاله می شوم زیر ملحفه ام. حالا دیگر خرم از پل گذشته. یعنی لایو 7 صبح را دیده ام و می توانم با خیلی راحت بخوابم. همانطور که در عالم بین خواب و بیداری ام صدایی از توی کوچه می آید. (( عاشقم ... عاشقی بی قرارم .. یوهوو هوو هوو ... تو چه دانی از دل زارمممم ... یوهووو هههو )) صدایش نه تنها زاقارت و داغان است بلکه اگر برود روی استیج اجرا کند. باید حکم تیربارانش را بدهند. پس در ذهنم ادامه ی شعر را که بلد نیستم می خوانم (( صدایمم که داغان است .. باید بگذارمش ساعت 9 شب سر کوچه رفتگر ببرد ))

دلم می پیچد. گویی دستی به دلم چنگ می اندازد و می فشردش. کار همیشگی اش است. ولی خب معلوم است گشنه است. مگر این بی گناه چقدر تحمل گرسنگی دارد؟ ملحفه را پس میزنم و به آشپزخانه می شتابم. مادرم و برادرم سر سفره نشسته اند و بحث سر شیر مرغ تا جان آدمیزاد برقرار است. از سرعت اینترنت می گویند. از الکترونیکی شدن نسخه های دکتر. از یمن. از اوکراین. از کرونا .. از همه چی. نمی دانم کی خسته می شوند ازین حرف ها. سریع می روم یک پیراشکی بر می دارم و شروع می کنم به خوردن. خداروشکر سردش هم خوشمزه است. یکی را تمام می کنم و می روم یکی دیگر هم بر می دارم. می ترسم باز گرسنه ام شود. هر روز هم که ازین خبرها نیست. روزهای دیگر یا کره عسل است یا پنیر گردو یا کره پنیر. منوی صبحانه معمولا برای شام هم سرو می شود.

باز به اتاقم می آیم. به کنار پنجره می روم. تبلتم را می چسبانم به شیشه تا پروکسیم وصل شود. شرطی شده ام. کار ندارم دیگر که ببینم بدون انجام این کار هم وصل می شود یا نه؟ ولی خب دختر همسایه کجاست؟ خانه ها را بالا به پایین نگاه می کنم. پرنده پر نمی زند. دو کبوتر از روی درخت می پرند. خب ببخشید. الان پر زدند. به من چه؟ راستی دستکش هایی که دیروز هدیه گرفتم کجایند؟ بلند شدم و شروع کردم به گشتن کمدهایم. بالای کمد ، داخل کمدها. اینور آنور. خبری نیست که نیست. دیروز مرا چه شده بود؟ افیون نوشتار با من چه کرده بود؟

چشم هایم دیگر دارند به این نور و آفتاب عادت می کنند. دیری دیری دیری دین .. دیری دیدین. دیری دیدین ... دیری دیری دیری دیدین. صدای بازیافتی می آید. ولی خب خیلی وقت است دیگر چیزی برای بازیافتی نداریم. شاید به خاطر اینکه نمک هایش دیگر به دردمان نمی خورد و نمک دریا می خریم. دوباره بر می گردم دم پنجره. حسابی وابسته شده ام ها. به پنجره نگاه می کنم .. به این سکوت قافیه .. به این هوای سرد و سوز عاشقی .. به دلبری که نیست .. به آفتاب بی حجاب که در غیاب خویش خفته بود .. !

#سید_مهدار_بنی_هاشمی

#جزئی_نویسی

9اسفند00