“lost my muchness, have I?”
احساس گناه یا عذاب وجدان؟ هیچ کدام!
آتش را خاموش کرد.
آخرین نفر بود که از سر جایش بلند شد.
داشت لبخند می زد. لبخندی عمیق. اگه با خباثت پر نشده بود می شد گفت زیباست. اما متاسفانه خبیثانه بود.
از بین آن شش نفر تنها کسی که هیچ حس عذاب وجدانی نداشت او بود.
بهتر که بقیه زودتر از او خوابیدند. حالا دیگه لازم نبود خودش را ناراحت نشان دهد.
هر بلایی سر هر کسی آورده بودند حقش بود. همه شان می دانستند. اما این توهم " آدم خوبه ی داستان بودن" باعث شده بود تا همه شان ادعا کنند که حتی اگر شیطان واقعی روی زمین را نیز به جایی دیگر تبعید کنند دلشان برایش می سوزد. البته که این تنها یک دروغ کذایی بود.
عمرا دلشان برایش تنگ می شد. عمرا دل هیچ کسی تنگ می شد!
آنها فقط می خواستند ثابت کنند که بسیار مهربانند و هیچ گاه از ناراحتی کسی خوشحال نمی شوند. اما اثبات به چه کسی؟
دیگر مهم نبود چه حسی داشتند و چگونه رفتار می کردند.
او از آنها خبیث تر نبود. هر کاری که کرده بودند با هم بودند. و هیچ کس هم مجبورشان نکرده بود.
چاقوی جیبی اش را درون کیفش گذاشت و کیفش را برداشت و به درون خیمه اش رفت.
کیفش را به طرفی انداخت لباس هایش را عوض کرد و با خیال راحت خوابید.
سایه هایی را بیرون خیمه اش دید.
اهمیتی به آنها نداد.
کم کم سایه های بزرگتر و نزدیک تر شدند تا حدی که قادر بود هیبتی که سایه را تشکیل می داد ببیند. در واقع هیبت ها را.
اما پیش از آنکه بتواند فکر کند تا بتواند واکنش مناسبی نشان دهد، سایه ها به درون خیمه اش ریختند و توانست قیافه هایشان را تشخیص دهد.
دوستانش بودند. همان پنج نفر که شریک جرمش بودند.
آهی از سر آسودگی کشید. و طلبکارانه پرسید:« دارین چ غلطی می کنین؟»
کسی به حرفش اعتنایی نکرد.
یکی از آنها دستهایش را پشتش برد و محکم با چیزی زبر آنها را به هم بست.
یکی نوار چسب محکمی را به دهانش زد.
در انتها روی تخت خواباندنش و چهار نفرشان محکم او را در جای خودش ثابت کردند.
دختری با موهای سیاه که تا الان با لبخندی خبیثانه فقط در حال تماشا بود آرام نزدیک شد. چیزی در دستش بود که کمی برق می زد. کمی که نزدیکتر شد معلوم شد آن چیز براق تبری بود برنده و تیز. تبری که آن دختر هیچ گاه از خودش جدایش نمی کرد. اما او که اکنون به تخت تاشو اش چسبیده بود عمرا فکرش را می کرد که آن دختر هیچ گاه استفاده ای این چنین از آن تبر کند. اما اکنون از ترس نمی دانست چه کند.
تقلا فایده ای نداشت.
نمی توانست با داد و بیداد کردن کمک بخواهد. اولا چون دهانش بسته بود دوما چون خودش این مکان را برای گذارندن شب انتخاب کرده بود. و این یعنی می دانست حتی اگر در آن مکان بمب هم بترکد کسی آن دور و بر ها نیست که بشنود.
دختر تبر را بالای سرش برد. آن را تا نزدیک گلوی او پایین آورد. نفس نفس میزد و نمی دانست از استرس چه کند.
البته که این استرس چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید.
چرا که دختر با پایین آوردن تبر برای بار دوم کار را تمام کرد.
چهار نفری که او را روی تخت نگه داشته بودند با خونسردی رهایش کردند. از محلی که بیرون خیمه ها آتش روشن شده بود تا خیمه جنازه ای که روی دستشان مانده بود خطی با بنزین کشیدند و آتش را روشن کردند.
همه شان نوبتی به درون خیمه هایشان رفتند و لباس هایشان را عوض کردند و خودشان را از شر خونی که همه جای بدنشان بود خلاص کردند.
در نهایت تمام لباس هایشان را درون آتش بزرگی که آنجا بود انداختند و با خونسردی تمام سوختنشان را تماشا کردند.
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
آویشن و الهام؛ داستان یه زوج سبز?
مطلبی دیگر از این انتشارات
وداع
مطلبی دیگر از این انتشارات
درخت آرزو