او به شنیدن اعتیاد داشت..

موهایش را آشفته بافته بود

تیشرت گشادی پوشیده و در آشپزخانه سر و صدایی برپا کرده بود.

صدای موسیقیِ سنتیِ شیرازی پخش بود، او عادت داشت همیشه گوش هایش مشغول باشد.

(جینگ و جینگ ساز میاد و از بالوی شیراز میاد..)

موقع خواب یا کار فرقی نداشت

او اعتیاد داشت همیشه (بیلبیلَکی) در گوش هایش باشد.

انگار آن بیلبیلَک بال های پروازش بودند برای سفر کردن، چشمانش را می بست و می رفت

می نخورده مست بود.

موهای شلخته بافته شده را تاب می داد و سعی می کرد مانند زنان کولی پاهایش را به هم بپیچد

جسمش در مطبخ، پای اُجاق بود اما روحش کنار کولی ها.

دیروز چنان با آب و تاب قصه ی عشاق خیابان شانزلیزه را تعریف می کرد که اگر تمام دیروز را کنارش نبودم باورم میشد یک روزه به فرانسه رفته و برگشته.

خدا می داند در آن بیلبیلک چه ها می گذرد که او را چنان هوایی کرده.

او اعتیاد دارد همیشه گوش هایش مشغول باشد.

تاریکی شب

روشنایی روز

در میان هیاهوی انسان ها

یا در خلوتگاه خودش

موسیقی و صدای ساز از چیزهایی هستند که انگار با آنها قسم وفاداری خورده.

برای خودش دنیای عجیبی دارد، دنیایی که صداها قدرت بیشتری نسبت به هر چیز دیگری دارند.

صدای ساز، سور و سات، قل قل سماور، صدای گربه سیاهه در ایوان، صدای سگی که سکوت شب را در هم می شکند، صدای سوت سربازِ شبگرد..

او صداها را مانند معشوقه اش می پرستد.