حُقه‌ای احتمالا برای قهرمان بودن؛ راهت را کج کن...

در دلم چیزی تکان خورد. بیشتر به یک اضطراب ناگهانی شبیه بود.
گفتم: پس لیلا سراغِ مرا میگرفت؟
رها انگشتش را برای بارِ دوم در مربا فرو کرد: اوه بله. اما به او گفتم که سرَت حسابی شلوغ است و دلش را صابون نزند.
انگشت مربایی اش را مکید و خنده ای احتمالا شیطانی روی لب هایش نشست.
میخواستم بدانم چه چیزی در مغزش میگذرد؟ چه حسی پیدا میکند وقتی بی هوا و بدون هیچ دلیلی دروغ می‌گوید؟
گرچه میدانم که هرگز احساس رها را درک نخواهم کرد، اما در همین سال ها به این نتیجه رسیده ام که او ترجیح میدهد خودش را درگیر عذاب وجدان های لحظه ای نکند.
برخلاف من که همواره خودم را به دلیل گم کردنِ مداد همکلاسی سالِ چهارمَم، امیرعلی، سرزنش میکنم.
گاهی وقت ها با خودم می‌گویم که زندگی چقدر متفاوت خواهد بود اگر شجاعت کنار آمدن با اشتباهاتم را داشتم.
به نظرم آمد تمام دردهایی که بشر به دنبال خود می‌کشد، به دلیلِ ناتوانی اش در پذیرش گناه هایش باشد.
ما گناه میکنیم؛ مرتکب خطا میشویم و بعد از آن، به خاطر همان خطاها احساس حقارت میکنیم.
آدم ها خیال می‌کنند با درد هایشان کنار آمده اند؛ احساس میکنند هیچ گناهی خیلی هم بد نیست. و در آخر با خود میگویند که شاید آنقدرها که تصور میکردند، خطاکار نیستند.
مشمئزکننده است اما انسان ها هرگز خودشان را نمیبخشند؛ میتوانم شرط ببندم که اگر فراموشی، ذهن را خالی نمیکرد، بشر هیچگاه جسارت بخشیدنِ خودش را نداشت. شاید اینگونه به نظر نرسد اما انسان همواره در عذابِ به قبل بازگشتن است.
به او گفتم: با دروغگویی احساس رضایت بیشتری نسبت به زندگی ات پیدا میکنی؟
_ معلوم است که نه!
پس چرا انجامش میدهی؟
_ چون فوق العاده است. فکرش را بکن. تو دروغی شسته و بسته بندی شده را به اسم حقیقت تحویل دیگران میدهی و اغلب آن احمق ها به قدری ساده اند که این را نمیفهمند. تو میتوانی چیزی را به این دنیا اضافه کنی در صورتی که ابدا وجود خارجی ندارد؛ وهم است؛ تماما زاده ی خیال است. اما همه، آن را خواهند پذیرفت؛ با دست هایی گشوده و لبخندی متواضعانه.
ترسم را از حرف های رها را پنهان کردم: اما خودت میدانی که در نهایت حقیقت چیز دیگریست. مگر میشود به خیال دل بست؟
_ لطفا سختش نکن! مهم این است که دیگران باورش کرده اند و حقیقت هم همان چیزیست که آدم ها باورش دارند. دروغ راهیست برای نجات. یک تسکین دهنده ی سریع. درست مانند خلق کردن است؛ مانند ساختن یک موقعیت یا یک شخص خیالی که باور پذیر است و نبضش را میشود حس کرد. دروغ گفتن مهارت میخواهد، چرا که فراتر از توهمات شبانه ی یک نوجوان نابالغ است. دروغ تو را خلاق میکند و اجازه میدهد تصوراتت را در ذهن دیگران بچپانی. به خیالت نویسنده ها چه میکنند؟ نکند فکر میکنی سرگذشت مادربزرگِ مُرده شان را می‌نویسند؟ نه! آنها ماهرانه دروغ می‌گویند و ما برای دروغ هایشان قیمت میگذاریم و ایستاده کف میزنیم.
رها خنده ای کرد و دستانش را در شکمش جمع کرد. به نظر می‌رسید احساس غرور میکند. دوستش دارم؛ حتی با تمامِ این تفاوت ها. دوستش دارم و ترجیح میدهم به پلی خیره بمانم که ما را به یکدیگر وصل میکند؛ حتی اگر دیواری غیر قابل چشم پوشی میانِمان باشد.
ذهنم گذری به لیلا کرد.
گفتم: از لیلا میگفتی. حالش بهتر است؟
گفت که چندان تعریفی ندارد. این را گفت، درحالی که درِ ترشی را باز میکرد و از خوردن مربا دست کشیده بود.
ادامه داد: خودش که اینگونه میگفت. بعدش هم گفت که حرف زدن با تو حسابی حالش را جا آورده است.
یک قاشق سرپُر از ترشی برداشت و آرام مزه کرد. چهره اش به مانند بچه ای شده بود که برای اولین بار طعم آب لیمو را میچشد. بعد از آن هم گفت که این ترشی ها زیادی عجیب اند و راهش را به سمتِ حمام کج کرد.
خیالم بر تن لیلا سواری میکرد. حس نیاز او به من، مرا قدرتمند تر از چیزی کرده بود که همیشه بوده ام. شاید حتی خیلی قدرتمند تر از این ها.
گمان میکردم تنها موجودِ زنده ی جهانم که میتواند او را از دستِ مشکلاتش نجات بدهد.
و به نظر میرسید این یک معامله ی دو سر سود باشد و من نیز انگیزه ای یافته بودم تا مرا در مقابل جهانِ ترسناکی که در پشت در های خانه در حال غرش بود و به هوا چنگ میزد، یاری کند.
درست در همان لحظه بود که صدایی در مغزم میگفت: نادان نباش! دست از تلاش برای دیگران بردار! مغز استخوانم نیز تایید میکرد. حتی ریشه ی موهایم میگفت باید خیال پردازی را تمام کنم و بپذیرم که نمی‌شود برای هر که از راه می‌رسد جان داد. اما قلبم چیز دیگه ای میخواست. مطمئنم که میخواست. من قلبم را خوب میشناختم:
میدانستم که دست هایش را به کمر گرفته و زیر لب میگوید که اگر کسی نباشد که خودمان را برایش فدا کنیم، زندگی دیگر چه ارزشی دارد؟
اگر هیچ لحظه ای نباشد که از تو یک قهرمان بسازد یا کسی که به راستی تحسینت کند، این دنیای لعنتی قرار است چگونه بگذرد؟
یک ساعتی را حرامِ جرو بحث با اعضای بدنم کردم. هوا تاریک شده بود و رها همچنان در حمام بود و آهنگی را میخواند که به نظر نمی آمد در هیچ سیاره ای معنایی داشته باشد.
صدای خوبی نداشت؛ حتی به خوب نزدیک هم نبود. با این حال جلویش را نگرفتم. آخر رها همیشه میگوید اگر در حمام آهنگ نخوانی، چرک بر روی تنت باقی میمانَد.

زمان در حال گذر بود و این مرا می‌ترساند. وقتش رسیده بود انتخاب کنم تا راهِ ۳۱ ساله ی خودم را بروم، یا مابقی اش را وقف فردی کنم که به راستی نمیشناسم؟
با خودم گفتم که مگر عیبی دارد صبح از جایت بلند شوی، صبحانه بخوری، لباس هایت را بپوشی و به مدیر به درد نخورِ محل کارَت زنگ بزنی و بگویی که میخواهی به جای فهرست کردن فیش هایش، حال کسی را خوب کنی که هیچ سهمی از زندگی ات ندارد؟
جلوی ساعت دیواری طلایی رنگ خانه مان رفتم؛ همان که هفت سال پیش خریده بودیم:
به سرم زد که اگر قرار است ببازم، پس به چیزی خواهم باخت که لایقه بردن است نه آن چیزی که به بردن عادت کرده باشد.
هیچ نمی‌خواستم به زمان ببازم؛ به عمرم، به سنم که بالا رفته بود و چوب خط هایش بر پیشانی ام نقش می‌بست.
دلم میخواست یک تنه بایستم جلوی هر چه که تا این لحظه از آن میترسیدم.
به سردردم بگویم برو به جهنم.
لباس های قدیمی ام را تبعید کنم به زیرشیروانی.
به دهن مردم چسب بزنم و علامت سکوت را رعایت کنید را از بیمارستان ها بِکَنم و به درِ حمام بچسبانم.
میخواستم قهرمان باشم؛ قهرمان زندگی خودم و آدم هایی که در خیابان از کنارم عبور می‌کنند و شاید تا سال ها بعد نخواهند فهمید که آیا به راستی نقشی در زندگی شان داشته ام یا نه.
یادم است سالها پیش رها، بعد از دعوایش با دختری دو پایه بزرگتر از خودش میگفت که مگر چه میشود اگر گاهی با گنده تر از خودت کَل بیندازی؟
سرت را فرو کنی در شکم بچه ی زورگوی مدرسه و به جای توجه به چشم کبودت، به شجاعتت فکر کنی.
او میگفت: فکر نمیکنم عیبی داشته باشد!
حتی میتوانی بر صورتش تف کنی.
میتوانی سینه ات را صاف کنی و دستانت را مشت و قسم میخورم چنین کاری، بدون نیاز به هیچ شنلِ قرمزی از تو یک قهرمان میسازد...
...
گرچه وقتی به گذشته ام فکر میکنم، قهرمانی نمیبینم؛ حداقلش آن قهرمانی که رها در کودکی اش بوده است. اما عوضش بازنده ای هم وجود ندارد.
درست است که بر صورت کسی تف نکرده ام یا زیر چشم هایم نیز کبود نشده؛ ولی خودم خوب میدانم بدون آنکه دستم به کسی بخورد به چند نفر سیلی زده ام!
خیلی ها. شاید حتی بیشتر از خیلی ها.
گمان می‌کنم تقریبا به تمام مردم سیلی زده باشم.
شاید این همان حقه ی قهرمان های نامرئی باشد. حقه ای که میگوید راهت را کج کن برای آنکه نمیدانی کیست.
راه ۳۱ ساله ات، ۱۸ ساله ات، شاید حتی راهِ ۶۰ و خورده ای ات را کج کن برای هر که میدانی مسیرِ غلط خودش را میرود.
ممکن است حمله به همکلاسی قلدرت راحت تر باشد و نهایتا اسمت در مدرسه بپیچد و بگویند که به معنای واقعی اش شجاع هستی.
اما بعد از تمام شدن اخراج موقتی ات و خوب شدن چشم احتمالا کبودت، همه چیز تمام میشود.
تو دیگر قهرمان نخواهی بود و مسیرِ غلط زورگو ترین شخصی که میشناسی، غلط باقی خواهد ماند.
تلفن رها را برداشتم و دنبال شماره ی لیلا گشتم.
این قانون نانوشته ی میان رها و من بود که رمز گوشی ات را از همه پنهان کن جز خواهرت و پلیس فتا.
به خیالم تصویب چنین قانونی بعد ها پشیمانش میکند.
(لیلا. ب.)
خودش بود.
با او تماس گرفتم و صدای بوق، با ریتم نفس هایم همانگ شده بود.
حقیقت این است که این زندگی برای قهرمان های شنل قرمز زیادی دردناک است و بعید می‌دانم دوام بیاورند.
تنها انگیزه ی آنها تشویق تماشاچیان است، مگرنه هرگز مثل یک دلقک لباس نمیپوشیدند و شاید هرگز به یه نیازمند در یک کوچه ی خلوت کمکی نکنند.
این دنیا قهرمان هایی را میطلبد که کارهای بزرگ بکنند با اینکه میدانند هیچ تماشاچی ای منتظرشان نیست.
کسانی که در گوش آدم بده ی قصه سیلی بزنند، بدون اینکه او را لمس کنند.
آنهایی که نامرئی باشند، اما اثری پاک نشدنی در زندگی ها بگذارند.
_ الو؟
+سلام، با کمی صحبت موافقی؟

دوستدار شما

یک چیزی مثل پ ن: مثل تمام دفعات قبل و تا تمام دفعات بعد، ممنونم بابت وقتی که گذاشتید و امیدوارم لذت برده باشین. راستش برای پُست کردن این نوشته کمی تردید داشتم، با این حال دلمو زدم به دریا و گفتم عجیب نوشتن بهتر از هرگز ننوشتنه. موضوعی مشابه این مطلب برای خودم چند باری اتفاق افتاده و به نظر صحبت راجبش بد نباشه: گاهی وقت ها ما آدم ها به وقف کردن خودمون برای دیگران عادت میکنیم و گاهی این کار میتونه عمیقا احساس قوی بودن به ما بده، مثل یه قهرمان.
قطعا پ ن: نمیدونم چرا جدیدا نوشته هام خیلی طولانی میشه؛ برخلاف ابتدای کار که هر چی سعی میکردم، بیشتر از یکی دو دقیقه نمیتونستم بنویسم. امیدوارم این یه جور پیشرفت باشه و دردسر ساز نشه.
اگر بخوام شما رو به چالش بکشم میتونم بپرسم که آیا خودتون رو یه قهرمان میبینید؟ و اگر جواب مثبته چی از
شما یه قهرمان میسازه؟
و در نهایت نقدی، سخنی، پیشنهادی؟ بینهایت ممنونم و ایام بگذره بر طبق آرزوهای شما.