علاقه مند به نویسندگی / حوزه وب (محتوا) / معامله گری *** https://www.linkedin.com/in/ba-omid
خودکار به دست
![](https://files.virgool.io/upload/users/962538/posts/l8rkyqugpwcw/yjupi2aoa4ns.png)
گزیده:
...تازهوارد عصبانی میشود: «اگه عجله داری بیا زودتر از من بگیر اگه میتونی. همیشه باید تو نونوایی بحث کنی.» امیر لبخند نیشداری میزند: « یه بهونهی تازه بیارید. این «عجله دارم» دِمُده شده...»
تازهوارد نمیتواند در برابر حرف امیر، حرفی بزند. ناچار است سکوت کند. برای جمع این حرفها تکراری است و زیاد اهمیتی نمیدهند.
تازهوارد سکوت را تحمل نمیکند. به صورت امیر سیلی محکمی میزند. چند نفر بین دو طرف میایستند تا درگیری ادامه پیدا نکند. ذهن امیر به زور میخواهد خودکار را در دست بگیرد. به سمت تیر برقی میرود و به آن تکیه میدهد و میایستد. به ذهنش زیاد توجهی نمیکند. در شوک سیلی خوردن از تازهوارد است. نگاهش را به زمین دوخته است...
متن کامل
چشمهایش را باز میکند. ذهنش خودکار را رها میکند و احساس راحتی به آن دست میدهد. راه حل را پیدا کرده است. دست راستش را بلند میکند و بشکن میزند. همیشه وقتی بشکن میزند، صدا نمیدهد. برای اینکه وقتی بشکن میزند صدا دهد خیلی سعی کرده است ولی نمیشود. انگار ناخنهایش خیلی نرم است یا گوشت انگشتش سفتی لازم را ندارد.
به سمت کتاب و دفترش غوطه میخورد. خودکار را در دستش میگیرد و شروع به نوشتن جواب مسئلهی ریاضی میکند. چند عبارتی مینویسد و جوهر خودکار شروع به کمرنگ شدن میکند. با خودکار روی صفحهی دفتر خطخطی میکند. خودکار نمینویسد. سر خودکار را باز میکند و لولهی درون آن را در دستش میگیرد. جوهر خودکار تمام شده است. قطعات خودکار را پرت میکند. دست راستش را زیر چانهاش میگذارد و به مسئلهی ریاضی نگاهی میاندازد. امیدوار است راه حلی که برای مسئله پیدا کرده درست باشد. باید از مغازه خودکار بگیرد.
از سر جایش بلند میشود و به سمت آویز لباس که در اتاق هال است میرود. شلوارش را برمیدارد و جیبهای آن را میگردد تا پولی پیدا کند. هیچ پولی پیدا نمیکند. شلوار را در کف اتاق هال رها میکند و بهدنبال مادرش میرود. مادرش را صدا میکند: «مامان!... مامان! کجایی؟! خودکارم تموم شده. پول بده میخوام خودکار بگیرم... مامان!» جوابی نمیشنود.
انگار مادرش در خانه نیست. به سمت بخاری اتاقش میرود تا کاپشنش را بپوشد و بیرون برود. ذهنش کمکم دارد خودکار را در دست میگیرد؛ به اندازهی کافی استراحت کرده است. ذهنش خودکار را در دست میگیرد و راه حل را بررسی میکند؛ به یک معادلهی پیچیده میرسد که باید ساده کند. ذهنش نمیتواند تمرکز کند. او مادرش را باید پیدا کند و برای خرید خودکار از مادرش پول بگیرد. هنگامی که میخواهد کاپشنش را بردارد روی دو پا مینشیند و به سمت مسئلهی ریاضی خم میشود. با انگشت اشارهی دست راستش یک ضربهی کمانی به روی کتاب ریاضی میزند. خوشحال است که بالاخره راه حل را پیدا کرده است. مسئله را خطاب قرار میدهد: «داداشت راه حل رو پیدا کرده...! (لبخند میزند) بروم خودکار بگیرم... فعلاً»!
از سرجایش بلند میشود و در حین رفتن به سمت در خروجی خانه، کاپشنش را میپوشد. ذهنش توانست از معادله عبور کند؛ راهحل دارد درست پیش میرود. ذهنش علاقهی زیادی دارد که ادامه بدهد. از خانه بیرون میآید و بهسمت جاکفشی میرود تا کفشش را بردارد. کفشش را برمیدارد و بهسمت راهپله میآید؛ مینشیند و کفشش را میپوشد. مادرش را صدا میکند: «مامان! مامان! کجایی تو... پول میخوام!»
در انبار باز میشود. مادرش از انبار بیرون میآید و در انبار را پشت سرش میبندد. هنگامی که به سمت او میآید، او را خطاب میکند: «پول واسه چی میخوای تو؟» جواب مادرش را نمیدهد. پای سمت راست مادرش لنگ میزند. میان راه میایستد و دست راستش را روی زانوی پای راستش میگذارد. صورت کشیدهی مادرش نشان میدهد درد میکشد. ذهنش را از مسئله دور میکند تا زمان حال را بهتر درک کند. حال مادرش را میپرسد: «چی شده مامان؟! میلنگی؟» مادرش توضیح میدهد که صبح روی راهپله سرش گیج رفته و از راهپله افتاده است. وقتی از روی راهپله افتاده بود، به زانوی پای راستش فشار زیادی وارد میشود. او چیزی برای گفتن به مادرش پیدا نمیکند: «چی بگم؟!... پول بده میخوام برم مغازه خودکار بگیرم.» صورتش را به سمتی میگیرد و ناراحتی خودش را نشان میدهد؛ به مادرش میگوید: « ای بابا!... نمیخواد صبح زود پاشی دیگه... کار که تموم نمیشه...» مادر ناراحتی خودش را از دیگر اعضای خانواده نشان میدهد و میگوید: «هر کی کار خودشو انجام بده واسه من هم کار نیست... پدرت انبار رو ریخته به هم، مثلاً خواست یه قوطی میخ ازش برداره.»
مادرش دستش را در جیب جلیقهاش میبرد و به او پول میدهد. از سر جایش بلند میشود و به سمت در خروجی حیاط میرود. راهپله خاکی میشود. کفشش خاکی بود. مادرش عصبانی میشود: «ببین!... بعد میگی کار تموم نمیشه.» او از مادرش میخواهد زیاد سخت نگیرد.
ذهنش از مسئله دور شده است. وقتی از حیاط خانه بیرون میآید چند قطرهی باران به صورتش میزند. قطرههایی که به صورتش میخورد ثانیه به ثانیه زیادتر میشود. نگاهی به آسمان میکند. از ابر سیاهی که به بالای سرش دارد میآید معلوم است میخواهد باران شدیدی ببارد. قدمهایش را تندتر میکند و پس از طی مسافتی شروع به دویدن میکند تا زودتر به مغازه برسد. باران دارد شدت میگیرد.
به مغازه میرسد. باران او را خیس کرده است ولی نه آن قدر که نتواند کاپشن و شلوار خیسش را تحمل کند. مغازه بسته است. دستی به موهایش میکشد؛ آب از پیشانیاش سرازیر میشود. زیر سایهبان مغازه منتظر میماند تا باران بند بیاید؛ شاید هم مغازهدار بیاید. زیپ کاپشنش را باز میکند. کاپشن خیس او را اذیت میکند. به موقع به مغازه نرسیده بود. رنگینکمانی در آسمان شکل گرفته است و خورشید چشمهایش را میزند. رویش را به سمت دیگر میکند. بارانی که باریده است را توصیف میکند: «مختصر و مفید!» لبخند میزند.
صدایی میآید: «امیر! پسرم!...» نگاهش را به سمت صدا میبرد. صدا از روبرو، آن طرف خیابان میآید. به صاحب صدا جواب میدهد: «بله خاله؟!» صاحب صدا از او خواهشی دارد: «مغازهدار رفته خونهاش، الآن میاد. میشه برام از نونوایی سه تا نون بیاری، دستم بنده. تا اون موقع هم مغازهدار میاد.»
به سمت صدا میرود. پول را میگیرد و به نانوایی میرود. نانوایی صد متر با مغازه فاصله دارد. ذهنش صد متر را تقسیم بر هر قدم امیر که هفتاد و پنج سانتیمتر است میکند. سرش را تکانی میدهد تا از این فکر بیرون بیاید. ذهنش خودکار را پرت میکند.
به نانوایی میرسد. به جمع سلام میکند. در صفی که سه تا نان میدهد میایستد. یک نفر جلویش است. در نانوا سه نفر دارند کار میکنند. خمیر را تازه دارند در تنور میگذارند. مثل اینکه باید زیادتر منتظر بماند. ذهنش میخواهد دوباره به سراغ راه حل برود؛ خودکار را از ذهنش دور میکند.
یک نفر تازه به صف نانوایی میآید. میان جمع، با گفتن «ببخشید» برای خود راه باز میکند و سرش را روبهروی دریچه نانوایی میآورد؛ عجله دارد: «خسته نباشین! سه تا نون میدین؟! عجله دارم!...» صاحب نانوایی از او میخواهد صبر کند. امیر اعتراض میکند: «ما هم که اینجاییم واسه سه تا نون وایسادیم ها!... اینجوری که نمیشه.... لطفاً بیا عقب نوبت رو رعایت کن.» تازهوارد عجله داشتن خود را دلیل قرار میدهد که نمیتواند در صف بایستد اما امیر دلیل او را نمیپذیرد و میگوید که او هم عجله دارد. تازهوارد عصبانی میشود: «اگه عجله داری بیا زودتر از من بگیر اگه میتونی. همیشه باید تو نونوایی بحث کنی.» امیر لبخند نیشداری میزند: « یه بهونهی تازه بیارید. این «عجله دارم» دِمُده شده...»
تازهوارد نمیتواند در برابر حرف امیر، حرفی بزند. ناچار است سکوت کند. برای جمع این حرفها تکراری است و زیاد اهمیتی نمیدهند.
تازهوارد سکوت را تحمل نمیکند. به صورت امیر سیلی محکمی میزند. چند نفر بین دو طرف میایستند تا درگیری ادامه پیدا نکند. ذهن امیر به زور میخواهد خودکار را در دست بگیرد. به سمت تیر برقی میرود و به آن تکیه میدهد و میایستد. به ذهنش زیاد توجهی نمیکند. در شوک سیلی خوردن از تازهوارد است. نگاهش را به زمین دوخته است.
در دور بعدی تنور، نوبت به او میرسد و سه تا نان خود را میگیرد. حوصله ندارد نانها را در قفسهی نان پهن کند تا خنک شوند. میرود. نمنم باران به صورتش میزند. مغازهدار، مغازه را دارد باز میکند. به خانهای که باید نانها را تحویل دهد میرسد. صاحب خانه را صدا میکند: «خاله! نونا رو بگیر.» صاحب خانه از او میخواهد صبر کند تا بیاید. بعد از چند ثانیه نانها را تحویل میدهد. صاحب خانه از امیر تشکر میکند.
امیر بعد از تحویل دادن نانها سرش را برمیگرداند و به سمت مغازه میرود. ذهنش درستی راه حل را تأیید میکند و به خود استراحت میدهد. دو قدم در خیابان میگذارد که موتورسیکلتی از روبهرویش میگذرد که در حال سر خوردن است و بعد از طی کردن مسافتی نقش زمین میشود. امیر در جای خود میایستد و نگاه میکند.
بالای سر رانندهی موتورسیکلت میرود. راننده بالاتنهاش را از روی زمین بلند کرده است. وضعیت موتورسوار را جویا میشود: «چیزیتون که نشده؟!... تویی حمید؟!» موتورسوار را شناخته است. موتورسوار توضیح میدهد برای آنکه به او نخورد فرمان موتورسیکلت را کج کرده است و از بیتوجهی او گلایه میکند: «این ور اون ور رو نگاه کنی بد نیست ها!» امیر از او میخواهد، اگر میتواند، بلند شود.
دلیل سر خوردن موتورسیکلت صاف بودن لاستیکهای آن است. حمید میخواست که دیروز آنها را عوض کند. امیر تعجب میکند که حمید با این لاستیکها رانندگی میکند: «دیوونه! با این لاستیکا چه جوری میرونی؟!... معلومه سر میخوری!»
زانوی راننده درد گرفته است. امیر موتورسیکلت را بلند میکند و آن را روشن میکند و به دست حمید میدهد. حمید سوار موتورسیکلت میشود. امیر از او میخواهد که مراقب باشد. حمید گاز میدهد و میرود.
امیر به راه خود ادامه میدهد و بهسمت مغازه میرود. به مغازه میرسد و داخل آن میشود. به مغازهدار سلام میدهد. مغازهدار سلام امیر را میدهد و از رانندهی موتورسیکلتی که سر خورده است میپرسد؛ مغازهدار اتفاق را دیده است. امیر میگوید که موتورسوار حمید است و دلیل سر خوردن او، صاف بودن لاستیکهای موتورسیکلت است.
امیر در هنگام صحبت کردن با مغازهدار، دستش را در جیبهای شلوارش کرده و در مغازه قدم میزند. نگاهی به بیرون دارد و به مغازهدار میگوید که احتمالاً دوباره باران ببارد. با مغازهدار صمیمی است. با او همیشه حرفهایی برای گفتن دارد.
از مغازهدار میپرسد که آیا خودکار دارد. مغازهدار میگوید که خودکار دارد. مغازهدار خودکار آبی و قرمز میفروشد و دو نوع هم دارد؛ به خودکارهایی که تازه آورده است اشاره میکند. امیر از مغازهدار میخواهد که خودکاری ارزان به او بدهد؛ برای امیر، فقط نوشتن خودکار کافی است. مغازهدار یک خودکار آبی و ارزان به او میدهد. امیر قیمت خرید خودکار را تسویه میکند.
همه فکر میکنند که امیر زیاد درس میخواند اما امیر با این حرف موافق نیست. امیر زیاد درس نمیخواند! امیر به موافق نبودن خود اصرار زیادی ندارد. مغازهدار امیدوار است امیر با درس خواندن به جایی برسد و مثل بقیه، فقط بیهوده درس نخواند. امیر به موفقیت کسانی هم که با درس خواندن به جایی رسیدهاند تأکید میکند و میخواهد این نیمهی دیگر لیوان را هم ببینند! مغازهدار در برابر حرف امیر سکوت میکند؛ چیزی ندارد بگوید. حرف امیر برای او جالب است.
امیر بعد از چند دقیقه گفتگو با مغازهدار، خداحافظی میکند. امیر از مغازه بیرون میآید. ذهنش دچار شوک میشود. ذهنش انگار در بررسی راهحل دچار خطای بزرگی شده است؛ در جستجوی خودکار است تا خطا را رفع کند. امیر لحظهای میایستد تا ذهنش کمی آرام بگیرد. غلط بودن راه حل، او را کمی اذیت میکند. سرش را بالا میآورد و آهی میکشد. در این لحظه تندر شدیدی او را به خود میآورد. به خودش میآید و به راهش ادامه میدهد. در مسیر، ذهنش دوباره به حل مسئله مشغول میشود.
به خانه میرسد. در حیاط را باز میکند و داخل میشود. در حیاط را پشت سرش نمیبندد. به راهپله میرسد. با کفشهای گلی بالا میرود. به ایوان میرسد و کفشش را درمیآورد. متوجه میشود که راهپله را گلی کرده است. مادرش اگر ببیند اعتراض میکند. به سمت سینک دستشویی که در ایوان است میرسد. تشتک کنار آن را برمیدارد و آن را پر از آب میکند. راهپله را قبل از آنکه مادرش ببیند تمیز میکند. باران شروع به باریدن میکند.
داخل خانه میشود. از اتاق هال میگذرد و به اتاقش میرود. متوجه مادرش نمیشود که در هال، روی شلوار او به خواب رفته است. مادرش متوجه پارگی زانوی شلوار امیر میشود: «چرا زانوت پارهست؟» امیر متوجه پارگی زانوی شلوارش نبود اما اهمیتی نمیدهد.
کاپشنش را درمیآورد و کنار بخاری اتاقش میگذارد تا خشک شود. به شکم دراز میکشد و سرش را به روی کتاب و دفتر میبرد. خودکار را در دستش میگیرد و راه حل را خطخطی میکند. سپس خودکار را روی گوشش میگذارد؛ ذهنش خودکار به دست مشغول میشود تا راه حل را تصحیح کند.
ذهنش راه حل را تصحیح میکند و خودکار را زمین میگذارد. او خودکار را از روی گوشش برمیدارد و شروع به نوشتن میکند. خودکار نمینویسد. دفتر را خطخطی میکند. خودکار نمینویسد. سر خودکار را باز میکند و لولهی داخل آن را در دستش میگیرد و به داخل لوله فوت میکند اما نتیجهای نمیدهد. سرش را به دفتر میکوبد. انگار باید دوباره به مغازه برود و خودکار را عوض کند.
خودکار را به حالت اولش درمیآورد. کاپشنش را میگیرد و راه میافتد. از خانه بیرون میآید. باران شدیدی گرفته است. باید منتظر بماند تا باران بند بیاید. خودکار به دست، بالای راهپله مینشیند و منتظر میماند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقایع نگاری قهرمان زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان عاشقانه / هیدروژن فلوئورید
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان خیلی کوتاه