خورشید مو طلایی
خورشیدِ کوچک، پلکهایش لرزیدند. انگار نسیمی سرد، اتاقِ کوچک و دلگیرشان را نوازش میکرد.
بویِ خاکِ بارانخورده، با عطرِ گلِ های مامانبزرگ، در هم آمیخته بود و فضایی غریب به وجود آورده بود.
او در خواب هم، دستهایِ کوچکش را مشت میکرد، انگار که میخواست چیزی را محکم نگه دارد؛ شاید همان مهرِ مادری که از دست رفته بود، یا شاید حضورِ بابا که هیچوقت آنطور که باید، حسش نکرده بود.
مامانبزرگ، کنارِ تختش نشسته بود و با انگشتانِ پینهبستهاش، پارچهٔ نازکِ لحاف را صاف میکرد.
نگاهش، خیره به چهرهٔ خفتهٔ خورشید بود .
در آن صورتِ معصوم، تمامِ حرفهایِ ناگفتهاش را میدید؛ دلتنگیهایِ کودکانه، ترس از تنهایی، و سوالهایی که هیچوقت از زبانِ او شنیده نمیشد .
اما در عمقِ چشمانِ عسلیاش موج میزد. طلاق کلمهای که مانندِ تیغی، خانواده را از هم دریده بود و کودکی را در میانِ این شکاف، تنها گذاشته بود.
خورشیدِ با موهای طلایی رنگش گاهی در بازیهایش، ناخودآگاه، نقشِ مادری را بازی میکرد. عروسکِ کهنهاش را بغل میگرفت و برایش لالایی میخواند، درست با همان لحنِ غمگینِ مامانبزرگ.
گاهی هم، با پتویی که دورِ خودش میپیچید، وانمود میکرد که بابا است و با همان صدایِ کودکانه ، سعی میکرد خندهای به لبِ عروسک بیاورد.
اما این بازیها، زود تمام میشد. چون خورشید بلافاصله عروسک را محکم در آغوش میفشرد و صورتش را در پارچهٔ نرمش پنهان میکرد، تا اشکهایش دیده نشوند.
در مدرسه، همهٔ بچهها، مامانهایشان را داشتند که برایشان خوراکی بیاورند، یا روزِ پدر، نقاشیهایِ رنگیرنگی بکشند.
خورشیدِ کوچک، گاهی حسرتزده به کیفِ پر از خوراکیِ دوستانش نگاه میکرد. او هم دوست داشت مامانش، برایش لقمه بگیرد یا در جلسات اولیا مربیان حضور داشته باشد ... اما مامانَش، فقط در عکسها با لبخندی محو، حضور داشت؛ لبخندی که انگار از او دور شده بود.
حضورِ پدر، در زندگیِ خورشید، بیشتر شبیه به مهمانی ای بود که هر چند وقت یکبار اتفاق میافتاد.
پدر میآمد، چند ساعتی با او بازی میکرد، اما این بازیها، آن شور و هیجانی که خورشید در رویاهایش میدید را نداشت. پدر، همیشه عجله داشت.
انگار که میخواست زودتر برود و به زندگیِ جدیدش برسد.
خورشید، حتی نمیتوانست بابا بودن را در او حس کند. انگار پدر، فقط یک نام بود، نه یک تکیهگاه.
اما خوب بود که مامانبزرگ، تمامِ تلاشش را میکرد تا خلاءِ نبودِ پدر و مادر را پر کند.
او با عشق و مهربانی، خورشید را بزرگ میکرد. اما عشقِ مادربزرگ، هرچند که گرم و دلچسب بود، نمیتوانست جایِ مهرِ مادری را بگیرد، و حضورِ پدرانه را تداعی کند.
این خلاء، در گوشه و کنارِ زندگیِ خورشید، مثلِ یک حفرهٔ تاریک، خودنمایی میکرد و گاهی، تمامِ دنیایِ رنگیاش را، سیاه میکرد.
اما در آن سوی داستان مادربزرگی خودش را در آشپزخانه پنهان کرده بود
مادربزرگ در خلوت آشپزخانه، اشکهایش را رها کرده بود .
او دلش برای کودکی که در اتاق آرامیده بود، سخت میسوخت. گونههایش خیس اشک بود، اما هیچ مرهمی بر درد عمیقش نبود.
سینهاش از بغض پر بود، اما تمام تلاشش را میکرد تا آرام بماند. در آن لحظه، تنها یک آرزو داشت: عاقبت بخیری نوهی کوچکش و خوشبختی برای او .
مادربزرگ آرزو میکرد دخترک چشمتیلهایاش، کمترین گزند را از اشتباهات والدین ببیند.
اما واقعیت تلخ این است که رنجدیدهترین موجودات این سرزمین، کودکان طلاقاند.
کاش وقتی خوشی زیر دلتان میزند ؛ به یاد این کودکان معصوم هم باشید که ناخواسته و به اراده شما، پا به این دنیای پر از درد گذاشتهاند.
هیچ کودکی، سزاوارِ پرداختن بهایِ اشتباهاتِ بزرگترها نیست ...

مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت دوم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان| لحظه
مطلبی دیگر از این انتشارات
«گمشده»