نانوا هم جوش شیرین می زند...
دختر داخل ایستگاه
به دختری که روی نیمکت آن طرف ایستگاه مترو نشسته بود نگاه کردم. حواسش جای دیگری بود یعنی داشت با تلفن همراهش ور می رفت و متوجه نبود که از آن طرف یکی دارد نگاهش می کند. مانتوی سبز رنگی به تن داشت و موهایش را رنگ کرده بود. شالی که به سر داشت روی شانه هایش افتاده بود و می شد تشخیص داد که از آن دست دخترانی هست که وقت زیادی را در آرایشگاه می گذارند.
چهره ی سبزه اش در آفتاب عصرگاهی می درخشید و اگر می توانستم مستقیم به چشمانش زل بزنم ، از نگاهش تشخیص می دادم که آیا سگی در آن ها پنهان شده یا نه؟ ولی در هر صورت اگر هم بود و پاچه ام را هم می گرفت، مگر می توانستم از روی ریل ها به آن طرف بروم؟
منتظر بودم تا قطار زودتر بیاید، تحمل شرایط موجود برایم سخت بود، اینکه دختری که به او نگاه می کردم و
نمی دانستم رنگ چشمانش چیست کمی آزارم می داد. از طرفی این موضوع آنقدر بی اهمیت بود که نمی دانستم که چرا به آن فکر می کردم.
ایستگاه هر لحظه شلوغ تر می شد. تعداد زیادی از دختران جوان به جمعیت افزوده می شدند و انگار که همه ی آن ها در آن ساعت مشخص از کار یا جای دیگری تعطیل شده بودند و می خواستند خود را هر چه سریع تر تا قبل از غروب آفتاب به خانه برسانند.
دیگر نمی توانستم دختر را به راحتی ببینم. حال دیدم محدود شده بود و هر از گاهی از لابلای افراد می توانستم او را از بقیه تشخیص دهم. هنوز هم شالش روی شانه هایش افتاده بود و موهای بلند و رنگی اش در نسیم عصرگاهی می رقصیدند. این بیشتر باعث جلب توجه می شد و از اینکه نمی توانستم مثل چند دقیقه قبل او را به طور کامل تماشا کنم کمی دمغ شده بودم.
صدای نزدیک شدن قطار به گوش می رسید البته برای ایستگاه مقابل. همه به مسیر ریل خیره مانده بودند. بعد دیدم که دختر از جایش بلند شد و شال را روی سرش کشید البته طوری که بیشتر موهای او هنوز بیرون بودند. برای آخرین بار نگاهش کردم. ناگهان به من نگاه کرد، لعنتی چه لحظه ای بود. دستپاچه شدم و خواستم چشمانم را از او بدزدم اما انگار او با نیرویی ماورایی من را سرجایم ثابت نگه داشت و نگذاشت تا حرکت کنم.
مچم را گرفته بود اما خیلی دیر. قطار هر لحظه به ایستگاه نزدیک تر می شد و دیگر زمانی برای بازخواست باقی نمانده بود. نمی دانم ولی شاید در تمان آن لحظاتی که او را زیر نظر داشتم، او می دانسته. اما چرا به من این اجازه را داد تا بتوانم با خیالی راحت نظاره گرش باشم؟
چشمانش سگ داشتند. قطار رسید و همه چیز پایان یافت. در میان سیل جمعیت وارد واگن شد و دیگر نتوانستم او را پیدا کنم. فقط در آخرین لحظه لبخند زد. بدنم کرخت شده بود، یخ کردم و زمان همان جا متوقف شد.
آخرین قطار به ایستگاه رسید و بعد از توقف دوباره به مسیر خود ادامه داد. با صدای نگهبان به خود آمدم. هیچ کس جز من باقی نمانده بود. از پله ها بالا آمدم و در خیابانی که نور چراغ ها آن را روشن کرده بودند قدم گذاشتم. دیروقت بود و من آخرین قطار را از دست دادم.
وقتی به خانه رسیدم همه خوابیده بودند. فقط چراغ کوچکی در پذیرایی روشن بود. روی صندلی نشستم و سیگاری روشن کردم. چشم هایم را بستم و چهره ی آن دختر را در ذهنم مجسم کردم. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. ساعت هشت صبح بود. مدیر که شاکی بود گفت زودتر خودم را برسانم.
دوباره در ایستگاه مترو بودم و به روبرو نگاه می کردم. دلم می خواست دوباره ببینمش. با اکراه سوار دومین قطار شدم و روی اولین صندلی خالی نشستم. هنوز خوابم می آمد. در راه چرتی زدم. با صدای بلندگوی کوپه که نام ایستگاه را می گفت از خواب بیدار شدم. درست روبرویم همان دختر نشسته بود و به من نگاه می کرد.
قطار حرکت کرد. تلفنم مدام زنگ می خورد و از محل کارم دور می شدم. بدنم یخ کرده بود. به او نگاه می کردم.
چیزی نمی گفت و همان لبخند بر چهره اش نقش بسته بود. حیف که نمی شد سیگاری روشن کنم. می خواستم بدانم آیا خواب می بینم یا نه ؟
از داخل جیب کتم بسته ی آدامس را بیرون آوردم و تعارف کردم. یکی برداشت بی آنکه چیزی بگوید. یکی هم خودم برداشتم و داخل دهانم گذاشتم. استرس داشتم و می خواستم هر طور شده دهانم بجنبد. اما او کاملا آرام بود و چیزی نمی گفت.
قطار از شهر خارج شد، تلفنم را خاموش کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
2 شهریور 1401
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
DARK MODE ? 2
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت (قسمت شانزدهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت دوازدهم)