همه چیز اتفاق افتاد (قسمت پنجم)

همه‌چیز اتفاق افتاد
قسمت پنجم:
در آستانه آغاز
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

با همان لباس‌ها روی مبل
خوابم برده بود...
این‌بار قبل از زنگِ رو مُخِ
ساعت کوکی بیدار شدم...
فنجانی قهوه خوردم، که بتوانم
سوی چشمانم را برگردانم،
تا پلکم نیوفتد و صدای خرناسم
توی اتوبوس بلند نشود...

دل‌گرفته، آسمان باز شده بود؛
اما خورشید هنوز دودل بود
که بتابد یا نه...
کفِ زمین خشک شده بود.
پرندگان، در هوای تمیزِ شهر،
عجب آوازِ شیرینی می‌خواندند...

امروز عجیب حالم خوب بود...
دوباره، مثل روزهای قبل،
یک سیکلِ تکراری را تکرار می‌کردم...
دمِ درِ شرکت بودم؛
اما من هم، مثل خورشید، دودل بودم
که بروم یا برگردم،
بمانم یا نمانم...
ولی ناچاراً پله‌ها را
دو تا یکی، به سمتِ دفترِ بالا رفتم...

این‌بار گیل ـ که میزِ بغلم بود ـ
و دیو ـ که روبه‌روی من و
پشت به پنجره‌ی بزرگِ اتاق بود ـ
را نادیده نگرفتم...
سلام و احوال‌پرسی، و از همین
چیزهای کلیشه‌ای...

من: پس حرف زدن با آدما
همچین چیزِ سختی‌ای هم نیست...
شاید وقتشه، بعد از این‌همه سال،
دوباره خودمو بسازم...

اما داشتم زیادی بلندپروازی می‌کردم؛
دیو و گیل، ده سال و اندی بود
که هر روز می‌دیدند
و می‌شنیدند که می‌آمدم،
و عادت کرده بودند به بودنم...

اما بقیه‌ی آدم‌ها...
آنها که این‌گونه نیستند...
دوباره روزنه‌ی امید در دلم بسته شد.
نوری که داشت خیلی زیرکانه
از کنجِ دلم وارد می‌شد،
حالا دستش قطع شد...

در همین اوضاع و احوال بودم
که یک صدای نرم و نازک ـ که انگار
داشت روحم را نوازش می‌کرد ـ
صدایم کرد:

ماریا: آقای بینوود؟

سرم را بالا آوردم.
از اینکه ماریا بود شوکه شده بودم.
چرا این‌قدر صدایش دل‌نشین بود؟
در حالی که باید از او متنفر می‌شدم،
اما یک حسِ خوبی داشت
گوشه‌ـ‌و‌کناری جوانه می‌زد...

من: بله، خانم آنیستون؟

ماریا: رئیس گفتن که قراره
از امروز شما کمکم کنید، تا از تجربه‌های شما
یاد بگیرم و بتونم مهارتمو
به کار ببندم...

می‌توانستم تا ابد به صدایش
گوش بدهم...
انگار یک خلأ را در وجودم پر می‌کرد؛
یک جایی که سال‌ها خالی بوده،
و حالا دارد کم‌کم عادت می‌کند
به چیزی که مقدر بود این خلأ را پر کند...

من: بله، درسته.
اجازه بدید یکم کارامو این‌جا
راست‌و‌ریس کنم، میام دفترِ شما...

با یک تشکرِ گرم و صمیمی
از دفتر خارج شد...
انگار که این تشکر را به من بدهکار بوده؛
شاید بابتِ اینکه جایم را پر کرد
و حسِ گناه می‌کرد...

دو ربعی ساعت تیک‌وتاک کرد...
وسایلی که نیاز داشتم را
زدم زیر بغلم و از این اتاق
رفتم به اتاقی که
پنجره‌اش به حیاطِ پشتیِ ساختمان
باز می‌شد...

یک حیاط، به چه سرسبزی...
درختِ کاجی زیبا آن وسط،
دست به کمر ایستاده بود؛
و آن روز، پرنده‌ای آبی‌ـ‌سفید
داشت روی شاخه‌ی درختِ هلو
آوازِ شادی را چهچهه می‌زد...
نسیمی هم داشت از زیرِ پرده
راهش را به داخلِ اتاق باز می‌کرد...

سراغِ میزِ ماریا رفتم؛
پشت میزش نبود.
منتظر ماندم تا برگردد و
کِرمِ وجودم فعال شد...
چشمم دور تا دورِ اتاق و روی میز می‌گشت...

یک کارتِ شناسایی بود؛
مالِ کتابخانه‌ی میدانِ مرکزی...
از روی کارت می‌شد فهمید
۲۶ سال سن داشت...

خلاصه که کلِ اتاق را با چشمم
قورت دادم...
وقتی مرا در اتاق دید،
خیلی عذرخواهی کرد که نبوده،
و من منتظر شدم تا برگرده...

من: مشکلی نیست، خانم آنیستون،
پیش‌اومده و ایرادی نداره...
حالا بیاید پشتِ سیستمتون
تا بهتون بگم چیکار باید بکنید...

کاری نبود که بشود یک‌روزه تمامش کرد،
یا حتی سرِ سوزنی از
تجربیاتم را منتقل کنم...

یک دسته برگه از پوشه‌ی دکمه‌دارم
خارج کردم و روی میز گذاشتم...

من: نگاه کنید، خانم آنیستون،
این چارتیه که شما باید براساسش عمل کنید...
اما چه تجربیاتِ من، و چه کار با
این سیستم، چیزی نیست که
یک‌روزه بتونم به شما یاد بدم...

این برگه‌ها رو مطالعه کنید،
و هر سوالی داشتید از من بپرسید،
تا اینکه فردا ادامش رو براتون توضیح بدم...

پس از تشکر، و یک‌سری جملات
که همیشه در گوشم می‌خوانند،
از اتاق خارج شدم.
پله‌ها را دو تا یکی پایین دویدم...

ساعت داشت تقریباً
خودش را به ۳ می‌رساند...
باید می‌رفتم دنبالِ گرگ،
تا برای شام، یک پیتزای مشتی بخوریم...

دو ساعتی هم راه داشتم،
و از خودم متنفر می‌شدم اگر در این هوا
تاکسی می‌گرفتم، یا
خودم را در یک اتوبوسِ شلوغ و پر از
بویِ عرق جا می‌کردم...

کت را روی دستم انداختم،
و مسیرم را به سمتِ بیمارستان کج کردم...

ممنونم که تا اینجا خوندید🙏🏻🤍

ادامه به قسمت ششم:

قسمت ششم