دسامبر همه می‌میرند! کایات‌ها | فصل دوم

کایات‌ها : فصل دوم
کایات‌ها : فصل دوم


برای خواندن فصل اول به لینک روبه‌رو رجوع کنید: فصل اول

آنجا که آفتاب غروب ندارد...

روی یک لاشه چوب قرارم داده بودند و با طناب‌هایی که به سر لاشه بسته شده آن روی زمین می‌کشیدند دستانم را با طناب کهنه‌ای بسته بودند گویا می‌دانستند قرار نیست به جایی فرار کنم. هیچ آب و علفی وجود نداشت. با اینکه از اسمشان وحشت داشتم ولی به نظر آدم‌هایی نحیف و لاجون می‌آمدند. هیبتشان ترسی نداشت اما ذهنیتی که برداران جبه شمالی از آن‌ها برای ما ساخته بودند بسیار ترسناکشان کرده بود. آخ، کاشکی برادران جبه شمالی به کمکم آیند، کاشکی پایم را از آن دیوار لعنتی این طرف نگذاشته بودم...

در همین حال شدت آفتاب و گرمای سوزان باعث شد از حال بروم. با چند قطره آبی که روی صورتم پاشیده شد بیدار شدم. دوباره ترس و وحشت همه بدنم را فرا گرفت. یک ایل بزرگ از کایات‌ها دور مرا گرفته بودند، یکی از آن‌ها به سمتم آمد. کلمات غیر آشنایی می‌گفت و من چیزی از آن‌ها نمی‌فهمیدم حتی یک کلمه‌اش هم برایم آشنا نبود. ناگهان صدای دخترانه‌ای از انتهای جمع گفت:

- می‌گوید اینجا چه کار می‌کنی؟

ناگهان درنگی مرا فرا گرفت. خیلی خوشحال شدم که یکی دارد به زبان من صحبت می‌کند و از طرفی هم ترسیدم که قرار است چه بلایی سرم بیاورند. در صدایش ترس و وحشت نبود، با آرامش خاصی حرف می‌زد. صدایش این اعتماد به نفس خاصی به من داد و باعث شدم اولین کلمات درست و حسابی از زبانم جاری شود. دوباره صدا آمد:

- باز آدم فرستاده‌اند تا کسان بیشتری از ما را بکشند؟

همزمان جماعت را کنار زد و جلو آمد... صدایش به اشتباه انداختتم دختری در کار نبود. صاحب صدا یک پسر بود که با آن جماعت خیلی فرق داشت. شاید بیست و چهار و پنج ساله بود و هم سن خود من بود. گویا برخلاف این جماعت کایات اهل حمام و نظافت هم بود. زبان باز کردم:

- کسی من را نفرستاده، من آدمکش نیستم...

+ تو آدمکش نیستی؟ برادران جبه شمالی درست است؟ از آن‌هایی؟ همه تان تا به این روز می‌افتید موش میشوید...

_ تو آن‌ها را از کجا می‌شناسی؟

+ جواب سوال را با سوال نده. اینجا کایات‌ها سوال می‌پرسند

_ اما تو که کایات نیست با این جماعت خیلی فرق داری، به زبان آن‌ها هم که حرف نمی‌زنی...

+ گفتم اینجا محکمه توست و من قاضی. حرف اضافه موقوف ایجا چکار می‌کنی؟

_ من از دیوار فرار کردم و در این بیابان گم شده‌ام...

+ چرا فرار کردی؟ شما که منابع ما را خوب میدزدید و پشت آن دیوارها مخفی می‌کنید

_ منابع؟ الان حدود سه سالی هست که برادران دیگر غنیمتی برایمان پیدا نکرده‌اند!

+ انقدر از آن مفت خورها حرف نزن! برادران برادران! آن‌ها تنها یک مشت مفت خور دروغگو هستند...

_ راست میگوییم باور کن

من هم مطمئن بودم برادران حرف‌هایشان بوی صداقت نمی‌داد به همین خاطر سعی کردم به او بفهمانم که من هم خودم از قفس دیوار خسته شده‌ام و میدانم برادران جبه شمالی ریگی در کفششان است.

- ببین من میدانم که ما را گول زده‌اند به همین خاطر در پشت دیوار نماندم و خواستم خودم به دنبال چیزی بیایم که شنیده‌ام.

پسرک چهره‌اش با جمله‌ای که گفتم بهم ریخت و با شتاب پرسید؟

+ چه چیزی شنیدی؟ صدای من را شنیدی؟ آن صدا را دریافت کردی؟

کایات‌ها و خونی که ریخته خواهد شد
کایات‌ها و خونی که ریخته خواهد شد

به روی جماعت کایات رو کرد و به زبان آن‌ها با شوق و شعف زیادی چند جمله گفت و آن‌ها هم چهره‌شان از آن بی‌رمقی و نا راحتی در آمد.

_چه شد؟

+ ما مطمئن بودیم که بالاخره شما را از نیرنگ برادران جبه شمالی آگاه خواهیم کرد... آن‌ها یک عمر است که از ما دیوهایی ساخته‌اند که وجود خارجی ندارد. آن‌ها خود شیطان‌اند...

متعجب شدم... می‌دانستم برادران شمالی همه چیز را نمی‌گویند، اما مطمئن هم بودم که لااقل درباره وحشی‌گری کایات‌ها درست گفته‌اند.

_ متوجه حرفهایت نمی‌شوم؟ من صدایی را از برج مخابراتی دریافت کردم و خواستم ببینم در این سیاره به غیر از مردم دیوار چه کسانی وجود دارند. برای همین عازم این بیابان شدم.

+ من از برادران شمالی بودم.

متجعب شدم! پسرک جلو آمد و نشانی را که تنها برادران جبه شمال داشتند به دستم داد و گفت:

+ ما پست‌ترین و دروغگوترین مردمان این سرزمین بودیم. نمی‌توانستم دروغ آن‌ها را باور کنم و خون این جماعت بی‌گناه را بریزم. برای همین شبانه به بیابان زدم و از کمپ خارج شدم. آن سگ‌های عوضی همه چیز را برای خودشان انباشته کرده‌اند و دیر یا زود منابع ناچیزی را هم که در دیوار مانده تصاحب می‌کنند و همه را از دم تیغ می‌گذرانند.

در همین حین صدای فریادی به همراه حجوم گرد و خاک وسیع از دور به چشم می‌خورد. برادران شمالی بودند، با لشکری عظیم در حال آمدن به سمت ما بودند... خدایا اگر بفهمند من از شهر فرار کرده‌ام اعدامم می‌کنند و اگر هم پیش این جماعت خون ریز بمانم من را می‌کشند... همه‌ی کایات‌ها لوازم رزم را برداشتند و آماده شدند. پسر جلوتر از همه ایستاد و ارتش را به سه قسمت تقسیم کرد... عده‌ای را به سمت راست پشت تپه‌ها فرستاد و عده‌ای را هم در تپه‌های سمت چپ مخفی کرد و مابقی سپاه در غباری که بلند شده بود منتظر ماندند تا برادران جبه شمالی نزدیک شوند و در همین حین...



برای خواند فصل بعدی (فصل سوم) روی عنوان زیر کلیک کنید

https://virgool.io/Story-Writing-Corner/%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1-%D9%87%D9%85%D9%87-%D9%85%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%AF-%D8%AE%D9%88%D9%86%DB%8C%D9%86-%D8%AC%D8%A8%D9%87-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D8%B3%D9%88%D9%85-gkc3dcrcugua


این داستان ادامه دارد...