رادیو اکتیو قسمت 5

-باشه،ولی چرا منو بستید به صندلی؟!

گراهام سرتکان داد:"چرا؟!اوه آره...الان تو نبودی که یکی رو جلوی چشم همه کشتی..."

ماروین سرش را پایین انداخت.

"میدونم.متاسفم."

گراهام چند ثانیه به او خیره شد و بعد نفسش را بیرون داد:"همین؟!"

ماروین سرش را کج کرد:"اون میخواست بهتون آسیب بزنه.اگه نمیکشتمش اون شماهارو میکشت."

گراهام خم شد و صورتش را به صورت او چسباند "ماروین،من اینو میدونم.میدونم که ریموند میخواست بازم بشکه ها رو بچاپه و خودم تمام مدت حواسم بهش بود.اما این وسط یه چیزی وجود داره که به ما نمیگی..."گراهام دوباره ایستاد"یه چیزی اشتباهه...مگه نه؟"

ماروین ناگهان شروع به خندیدن کرد.خنده هایش به قهقهه تبدیل شد"آره!اما درباره خودت چی؟هیچوقت نمیخوای بهشون بگی قراره چه اتفاقی براشون بیفته؟"

گراهام آه کشید"درباره چی داری حرف میزنی؟فکر کردی با این حرف های تکراری و مسخره میتونی در بری؟"

"در برم؟!نه!من در نمیرم.دارم حقیقت رو بهشون میگم.من دلم براشون میسوزه.برای اینکه نمیدونن چی قراره سرشون بیاد.سر خانوادشون...سر خونه و زندگیشون...حق ندارن اینو بدونن؟"

مانیکا مبهوت زمزمه کرد"چی؟...مگه قراره چی بشه؟"

گراهام گفت:"ماروین،مزخرف تحویل من نده.همه میدونن که تو آدم بده این داستانی..."

ماروین وسط حرفش پرید:"همه فکر میکنن من آدم بده داستانم...در واقع تو اون آدم بده ای!ببینم اونا اصلا میدونن که تو در واقع آلما..."گراهام ناگهان دستش را به صورتی تهاجمی به سمت او برد و ماسک رادیو اکتیو را از صورت او کند و دستش را روی دهان ماروین گذاشت"خفه شو!میفهمی؟خفه شو!"

بعد دستش را انداخت و سر تکان داد :"ماروین من فقط ازت پرسیده بودم که چی رو داری مخفی میکنی...جواب سوالمو بده."

چشمهای آبی ماروین روی او خیره ماند و بعد به سمت بقیه رفت.لبخند زد"تاحالا لبخند منو ندیده بودید مگه نه؟!"

جو گفت:"مرد تو یه هیولایی"

ماروین خندید:"باورم نمیشه...یعنی شماها حتی حقیقت رو درباره منم نمیدونید؟!"

جیک غرید:"حقیقت چی رو؟!"

ماروین غش و ریسه رفت:"اوه...یادم رفته بود...قرار بود فقط گراهام حرف بزنه!پس نمیتونم جوابتو..."

گراهام دو طرف صورت او را محکم گرفت و فکش را فشار داد:"ماروین فقط جواب بده...دقیقا داری چیکار میکنی اینجا؟"

ماروین صورتش را از چنگ او بیرون کشید "هی!این چه طرز رفتار با یه جوون مستضعفه؟!"

گراهام با بی حوصلگی گفت:"و الان مثلا جوون مستضعف تویی؟"

ماروین عشوه رفت:"خب...نه کاملا...فردا بیست سالم میشه!"

گراهام خشکش زد:"صبر کن...چی؟!تو دقیقا داری چه غلطی میکن...آه...ماروین!تو به من گفتی بیست و هشت سالته،یادت میاد؟!"

مانیکا به ماروین خیره شد:"چی...یعنی..."

ماروین بی توجه به او ادامه داد:"داشتم میگفتم...گراااااهاااااام...آلمانیه!"

گراهام فریاد کشید:"ماروین خفه شو!"

_اون آلمانیه و میدونین قراره چی بشه؟!قراره کل پول بره تو..."

حرفش با کوبیده شدن مشتی در صورتش قطع شد.مانیکا نفسش را تو کشید.همه در سکوت به گراهام و ماروین خیره شده بودند.

ماروین سرفه کرد "واقعا فکر کردی که..."لبخندی شرورانه روی لبش نقش بست و دستهایش را ناگهان از پشتش بیرون آورد.طناب هایش را پاره کرده بود.در یک چشم بهم زدن یقه گراهام را گرفت و او را به زمین کوبید."میتونی جلومو بگیری؟!"جو ناگهان از عقب او را کشید:"ماروین!تمومش کن!"ماروین برایش زیر پایی گرفت و او را هنگام افتادن هل داد"ببخشید جو...نباید مزاحمم میشدی.حالا مجبورم تورو هم بفرستم پیش ریموند..."بلافاصله اسلحه اش را از جیبش در آورد و گلوله را توی سر او خالی کرد.

جیک فریاد زد"نه!"

مانیکا جیغ کشید و گوش هایش را گرفت.وایت شانه های مانیکا را فشار داد.

ماروین به ساعت مچی اش خیره شد"فقط چند دقیقه دیگه مونده."جیک به سمت او دوید"لعنتی!تو یه عوضی به تمام معنا هستی!"ماروین اسلحه را به سمت او گرفت:"جلو نیا!الان اوضاع کاملا تحت کنترل منه..."جیک خشک شد"ماروین!این کارا لازم نیست..."

ماروین زانو زد و اسلحه را روی سر گراهام گذاشت"اتفاقا بدجوری هم لازمه...بای بای گراهام!"

گراهام گفت:"ماروین!بذار توضیح بدم!"

مانیکا میتوانست لرزیدن وایت را حس کند"ماروین!لطفا!نکن!"

ماروین بعد از چند لحظه خیره شدن به او و عقب دادن موهای مشکی اش ماشه را کشید.

دستهای وایت مشت شد.ماروین دود خیالی اسلحه را فوت کرد.مانیکا به سختی نفس میکشید.جیک هنوز خشکش زده بود.

ماروین بار دیگر به ساعتش نگاه کرد.بعد نفس عمیقی کشید و انگار که متنی حفظی را ارائه بدهد،گفت:"خب خب خب ... همه بجز گروه ما دارن کار میکنن..."

جیک با لحنی بر از نفرت گفت:"داری چی میگی با خودت؟!"

ماروین ادامه داد:"میدونین...یه سری از کار ها اگه با هماهنگی همراه باشه مثل جادوگری میمونه...دوست دارین یه نمونشو ببینین؟"

مانیکا و وایت و جیک به هم نگاه کردند.

ماروین با لحنی موذیانه گفت:"بنگ!"

و بخش آنطرف غار که بقیه بودند،منفجر شد.

ماروین نیشخند زد"بالاخره با هم تنها شدیم!"

ادامه دارد...