تمرین میکنم برای بهتر نوشتن .
رفیق نامرد
پدربزرگ سرفه میکند و توی جایش کنار بخاری افتاده است . بابا روی یکی از صحنه های فیلمی که ملک مطیعی نقش اولش است در اثنایی که دختر چای را در مراسم خواستگاری روی پای ناصر میریزد میزند زیر خنده .
پدربزرگ سرفه های خشک میکند .
بابا میگوید : این فیلم رو برای مرگ منوچهر وثوق دارن نشون میدن که دیروز پریروز فوت شد .
مادر که هیچ وقت با فیلم فارسی کنار نیامده بی توجه دارد انار دانه میکند . جمعه ی گُنگیست، با اینکه ساعت، دو بعد از ظهر را نشان میدهد اما آسمان اصراری ندارد تا پرده از روی خورشید بردارد .چراغهای خانه روشنند .
فیلم کات میخورد و توی صحنه ی بعدی دوستهای دختر دوره اش کرده اند و میگویند و میخندند و یکی آن وسط کِل میکشد ،دختر با نیش تا بناگوش باز سرش را هی پایین می اندازد و نگاهش را از جمع میدزدد. باران شلاقی به پنجره ی بزرگ پشت تلویزیون میکوبد ، پدر بزرگ جایی نامعلوم را میپاید .
حالا بیست سالی میشود که زندگی پدر بزرگ ورم دارد و تنها گوشه ی یک اتاق از خانه ای روستایی زندگی میکند که دوطبقه ی کاهگلی است و حیاطی که زمانی سبز بود با انگور و سپیدار و حالا تلی از خاک است.
بابا نگاهش را از تلویزیون میگیرد و به پدرش میدهد و این پا و آن پا میکند تا کلمه ای ، جمله ای ، چیزی را وسط بکشد تا پدربزرگ را از چاه عمیق دور دستی که توی خانه ی مان پیدا کرده بیرون بکشد و آخر سر میگوید: حمام روستا از اول اول بود یا بعدا ساختنش؟
هرکسی جز این جمع اگر اینجا حاضر بود با این سوال یک فکری پیش خودش میکرد ، اما قدیمیها انگار بهتر میدانند چطور کلمات، طناب را میاندازد کجای وجود آدم و میکشد دنبال خودش .
با این وجود کلماتی که بنظرم تاثیر گذار ترین و چسبنده ترین چیزها هستند هم نتوانستند به حرف بیاورندش و پرتش کنند یک جای دیگر و با سر به علامت تایید و کلمات کوتاهی که به سختی شنیده میشوند گفت: آره از اول بوده.
حمام روستا یک حوضچه کوچک بوده توی یک دخمه زیرزمینی که با یک شمع گرم میشده ،همه ی اهل روستا توی همان حوضچه خودشان را میشستند که بابا از قارچ کچلی و تاریک بودن دخمه خیلی قبل تر ها برایم مفصل گفته بود .
چهار نفر توی عالم لوتی گری و دوستی به ملک مطیعی خیانت میکنند و از پشت بهش رکب میزنند .
بابا و مامان حرف را میکشانند به حسن پسر غلام که حالا تولیدی لباس زده است و بابا میگوید : از کارهای دیگه به صرفه تر . مامان میگوید : آره بابا از تهران برش خورده ، آماده ، میارن اینجا فقط میدوزنش، چهارتا کارگر میگیرن میدن میدوزن واسشون .
پدربزرگ به ناکجا خیره است .
مرتضی عقیلی چاقو را تا دسته فرومیکند توی پهلوی ناصر که حالا فهمیده کدام یکی از رفیقهایش یک عمری نارفیق بوده .
بابا رو به من میگوید: من تولیدی لباس بچه داشتم روستا و دم عیدی برای همه ی بچه های فامیل عیدی لباس میدادم . از همه ی روستاهای اطراف میومدن بهم سفارش لباس نوزاد میدادن خیلی سود داشت ، با پارچه حوله ای میدوختم .
ناصر با دست و بال خونی کف زورخانه افتاده است و زجه میزند و با آخرین امیدهایش که توی بازوهایش مانده تخته شنایی را برمیدارد و نامرد رفیقش را خفه میکند.
روح پدربزرگ جایی توی زمان منجد شده است .
مامان نهارش را که میخورد میگوید: خوابم میاد. و میرود چرتی بزند . بابا میرود توی حیاط تا قدم بزند . من هم برمیگردم توی اتاقم تا به کارهای عقب افتاده ام برسم .ناصر حالا دیگر امیدی توی بازهایش نیست و چشمهای خشک شده اش توی سقف زورخانه جایی دنبال نقش دختر میگردند . بابابزرگ دست هایش را دور زانوهایش گره کرده و روی دیوار سفید روبرویش به طرحی نامعلوم خیره مانده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریکی چون پیله ما را در آغوش گرفت
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقایع نگاری قهرمان زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای اولین بار...