شب عروج

آن شب ماه کامل بود.

البته که چیز جدیدی نبود، تمام مراسم های عروج در ماه کامل برگزار میشد.

اما برای ناهام (خلاقیت رو حال کنین فقط) این شب عروج مهم ترین شب عروج بود. همینطور مهم ترین شب زندگی اش. چون این مراسم برای او بود. او کسی بود که امشب قرار بود عروج پیدا کند.

تمام عمرش منتظر این بود که به سن عروج برسد و بتواند بالاخره قدرت هایش رو به حد نهایتشان برساند.

او در ردای بلند سبز یشمی ای که به تن داشت، خود را یک جادوگر کامل میدید. او کامل تر از همیشه بود!

به عکس دوران طفولیتش نگاه کرد.

او در آن عکس یک کودک بود. لباس و کلاه راه راه سفید و سیاه به تن داشت و با مظلومیتی کودکانه به عکاس نگاه میکرد. به خاطر داشت که آن عکاس آدم ترسناکی بود و زل زدن به او و خندیدن چیزی نبود که به راحتی قابل انجام باشد.

پدربزرگش پیشش بود، زمانی که این عکس را گرفت. راجب لباس عکاس چیزی گفت. چیزی که ناهام یادش نمی آمد اما به خاطر داشت که پس از گفتن آن پدربزرگ قاه قاه خندید. صدای نرم خس خسی که پدربزرگ هنگام خنده داشت را کاملا به خاطر می آورد. انگار همین دیروز بود.

اما نه، صبر کن. پدربزرگش آن روز اصلا همراهش نبود. مادرش او را به عکاسی برد و عکسش را گرفت. التماسش کرد که لبخند بزند. در نهایت به او قول داد اگر بخندد برایش پاستیل خرسی میخرد.

ناهام مطمئن نبود. هیچ چیزی را راجب آن روز یادش نمی آمد. تنها چیزی که از آن روز به خاطر داشت این بود که چند ساعت پس از گرفتن این عکس به او راجع به شب عروج گفته شد. به او گفتند که زمانی که پانزده سالت پایان یابد تو آماده ای تا قفل قدرتت را باز کنی و از تمام قدرتت استفاده کنی.

او کودکی بود که می پنداشت همه چیز را می داند، اما آن روز فهمید که هیچ چیزی نمیداند.

کودکی بود عاشق عکس گرفتن و بازیگوشی، اما این آخرین عکسش بود.

آن روز، پس از فهمیدن راجع به شب عروج به خودش قول داد تا 8 سال هیچ عکسی نگیرد. دفعه بعدی که به لنز دوربین نگاه میکرد و به بی مزه ترین جوک ها میخندید تا در عکس خوب بیوفتد، یک جادوگر کامل بود.

همان زمان تصمیم گرفت که به اینجا بیاید. عمارت مرلین. مرلین بزرگ! بزرگترین جادوگری که کیهان تا به حال به خودش دیده بود. عمارت مرلین عمارتی بزرگ و مجهز و جادو شده بود. تا کودکان و نوجوانانی که استعداد جادوگری دارند با استفاده از ورد ها و طلسم ها با جادو های غیر واقعی تعلیم ببینند. این آموزش آنها را آماده می ساخت تا زمان که به عروج میرسند بتوانند قدرت خود را راحت تر کنترل کنند. هر چند قدرتی که اساتید به طور مصنوعی به جادو آموزان تزریق میکردند بسیار ملایم تر و کنترل شده تر بود؛ جادویی که پس از عروج قابلیت استفاده از آن را داشتند بسیار وحشی تر و قدرتمند تر بود. اما این به هر حال تمرینی بود برای آن زمان.

و حالا آن شب فرا رسیده بود.

پس از این همه انتظار، او بالاخره قرار بود جادوگر درونش را آزاد کند و به مدرسه سلستیا برود تا زیردست بزرگترین جادوگران تاریخ آموزش ببیند.

او همه چیز را راجع به سلستیا و اساطیر آن و افسانه های بسیاری که در آن مدرسه خلق شده بود میدانست.

اما چیزی راجع به کنترل استرس پیش از عروج نمیدانست.

بنگ بنگ بنگ

صدای ناقوس بود. این یعنی مراسم باید شروع میشد. تا دقایقی دیگر ماه در بالاترین نقطه اش قرار میگرفت و زمان عروج فرا میرسید.

در پشت سر ناهام باز شد و دو نگهبان وارد اتاق شدند و در یک قدمی در ایستادند.

پس از آنها ناتالیا وارد شد. استادش.

ناهام را با چشم هایش برانداز کرد و ابروهایش را بالا انداخت:« آماده ای؟!» ناهام ردا رو پوشیده بود. موهایش را شانه زده و مرتب کرده بود(پس از آن به این نتیجه رسید که موهای مرتب به اندازه کافی جذابیت ندارد و دوباره آن ها را به هم ریخته بود). او به خودش کمی!) ادکلن زده بود.(وقتی ناتالیا وارد اتاق شد بوی تند ادکلن نفسش را بند آورد) بهترین کفش هایش را پوشیده بود. پیش از اینکه ناتالیا این سوال را بپرسد خودش را آماده میدانست اما بعد شنیدن لحن ناتالیا شک کرد. ناگاهی به سر و وضعش انداخت. به نظر خودش مناسب می آمد. به هر حال با وجود آن ردای بلند و سنگین چیز زیادی نبود که بتوان دید.

با کمی شک جواب داد:« آماده م»

ناتالیا با نارضایتی نگاهی دوباره به سر تا پای ناهام انداخت. بار اولش نبود. او همواره از همه چیز ناراضی به نظر میرسید.

بالاخره از برانداز کردنش دست برداشت و با نارضایتی گفت:«باشه. بریم.»

ناهام میخکوب شده بود و نمیتوانست حرکت کند. رفتن با ناتالیا یعنی چیزی تا عروجش نمانده بود. وارد تالار آردورا می شد. محفل جادوگران... سنگ حیات... طلسم متعلق به خودش...

خودش را جمع و جور کرد و از در اتاق بیرون رفت.

ناتالیا پشت سرش و بعد از او، نگهبانان.

تمام مسیر استرس داشت. میتونست سایه پر ابهت ناتالیا را روی زمین جلویش ببیند. صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش... انگار داشت با میخ توی جمجمه ناهام می کوبید.

بالاخره به ورودی تالار آردورا رسیدند.

نگهبانان در ها را باز کرده و وارد شدند. از تالار صدای همهمه می آمد.

ناتالیا وارد شد. با صدای قدم هایش، تالار به سرعت در سکوتی سهمگین فرو رفت.

بلند چیزی را اعلام کرد، اما ناهام به سختی کلمه ای از آن را فهمید. تنها چیزی که میشنید صدای ضربان قلبش بود. انگار داخل گوش هایش میزد.

ناتالیا به سمت او برگشت. فهمید زمان آن رسیده تا وارد تالار شود.

آب دهانش را قورت داد. کمرش را صاف کرد. سرش را بالا گرفت. مشت هایش را گره کرده و باز کرد. نفس عمیقی کشید و وارد تالار شد.

دقیقا وسط تالار، نور ماه کامل روی سنگ های مرمرین کف زمین میتابید و دایره ای از جنس نور منتظر بود تا ناهام واردش شود.

ناهام نیز همین کار را کرد. رفت و دقیقا وسط دایره ایستاد. رو به مجمع بزرگان. 6 تن از بزرگترین جادوگران رو به رویش قرار داشتند. صندلی مرلین خالی بود.

صندلی بزرگترین جادوگر تمام دوران ها...

اکنون خالی بود.

اما ناهام بیشتر از آن استرس داشت که آن را چیز مهمی تصور کند. او پنداشت که احتمالا مرلین لحظه ی آخر با وردی جادویی ظاهر خواهد شد.

نگاهش را به آن سوی تالار داد. جایی که لیندا جلوتر از باقی دانش آموزان ایستاده بود و با نگاهش تشویقش میکرد. دختری با صورتی بسیار زیبا و با اندام لاغر و موهای چتری اش دلربا بود. قد متوسطی داشت. حدود 165. اما با این حال شیوه لباس پوشیدنش همواره اورا بلند قدتر از آنچه که واقعا بود نشان میداد. این دختر معجزه ی زندگی ناهام بود

با اینکه لیندا ماه قبل شب عروج خودش را پشت سر گذاشته بود و به خاطر پدرش (که از اساتید مدرسه سلستیا بود) بدون هیچ دغدغه ای در آن مدرسه پذیرفته میشد، اما لیندا این کار را نکرد.

درخواست کرد تا یک ماه دیگر اجازه داشته باشد درون عمارت بماند. هر چند که از حضور در کلاس ها منع میشد (به خاطر اینکه دیگر اساتید عمارت توانایی کنترل قدرتش را نداشتند) اما او در عمارت ماند تا با ناهام باشد. تا با هم بتوانند به سلستیا وارد شود.

ناهام این را میدانست. تمام شب گذشته در حال صحبت کردن با لیندا بود. هر چند آنها اجازه نداشتند بعد از ساعت خاموشی با یکدیگر صحبت کنند. اما لیندا این خطر را به جان خرید و با زیرکی وارد اتاقش شد.

اگر لیندا دیشب با ناهام نبود، ناهام باید چند سال صبر میکرد تا شب به صبح برسد. این را میدانست چون قبل از اینکه لیندا وارد اتاقش شود او حس کرد از زمان خاموشی هفته ها رو پشت سر گذاشته است. در حالی که کمتر از یک ساعت گذشته بود.

ناهام بار دیگر به لیندا نگاه کرد و با نگاهش از او تشکر کرد.

او یک جام از آب حیات نوشید.

مراسم شروع شده بود. مجمع بزرگان چند ورد خواندند و ناهام بدون اینکه متوجه شود در حال حرکت به سمت بالا بود.

زمانی متوجه شد چقدر از زمین فاصله دارد که شخصی سراسیمه وارد تالار شد و فریاد زد :«مرلین مرده!»

ناهام سقوط کرد.



ماهان نمیدونم چیزی که میخواستی شد یا نه اما امیدوارم خوشت اومده باشه :)))

پ.ن: به یک عدد لیندا نیازمندیم. در اسرع وقت خودت رو معرفی کن.


مرسی که خوندین

و
همین دیگه
ختم جلسه?