شکلات مکعبی

داشتیم سلانه سلانه در غروبِ تعطیلی، کنار ریل‌های خالی راه‌آهن راه می‌رفتیم. یک وقتهایی که بیرونیم، کارهایمان تمام شده، اما دلمان نمی‌خواهد برگردیم خانه، می‌رویم را‌ه آهن.

محوطه قدیمی ایستگاه مال خیلی خیلی قبل است. زمان پهلوی اول. بعضی‌ خانه‌های سازمانی شهرک راه‌آهن آنقدر قدیمی‌ان که نم تا نیمه دیوارهایشان بالا رفته و شوره زده. از انها که توی خانه همیشه بوی نامطبوعی دارد. با این حال محله‌های این شکلی را دوست دارم.

کنار ریل‌ها همیشه پر از تکه پاره‌های قطار‌های باری است و یک سکوی شیب‌دار که هربار پسرک می‌پرسد برای چیست؟! و من هربار یک توضیح تکراری می‌دهم.

خلوتی این ایام بهترین وقت برای گسترش زیرگذرها و پله برقی‌هاست. بخش‌هایی که به امید روزهای بازگشت به سفر دارند ساخته می‌شوند. گاهی از زیر گذرهای تازه ساخته شده می‌رویم پایین و از آنسوی ریل‌ها می‌آییم بالا. انگار که قطارمان قرار است روی خط دو بایستد. همیشه اینجور وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم نمی‌شود که پسرک را یک مسافرت با قطار نبریم. تلق و تلوق واگن‌ها و تماشای آدم‌هایی که پای قطار جامانده‌اند، از پشت پنجره‌هایش، رویای دست یافتنی همه بچه‌هاست.

به این فکر می‌کنم که رفتن همیشه چقدر راحت‌تر است. چمدانت را برداری و برای یک سفر، یک کشف، یک کار، یک زیارت یا یک مهاجرت بروی. برای آنهایی که سعی می‌کنند بغض‌هایشان را فرو بدهند تا تو راحت بگذری، دست تکان بدهی، بیخبر از انکه بعد در خلوت خانه، سر فرو می‌برند در نرمی ملافه‌ها و هق‌هق‌ها را می‌چپانند قاطی الیاف داخل متکا. هق‌هق‌ها و دلتنگی‌ها نرم نیستند. یک مدت که می‌گذرد بالشت زیر سر سنگین می‌شود و پر از گلوله‌های سفت. می‌خواهند عوضش کنند، اما روی هیچ بالشت دیگری خوابشان نمی‌برد. اینها چیزهایی نیست که اویی که رفته، بهشان فکر کند.

به این فکر می‌کنم که رفتن، برای آنکه آمده خداحافظی همیشه پر از غم است. و ایستگاه راه‌آهن پر از خاطره‌ این رفتن‌هاست.

نمی‌دانم چرا خاطره برگشتن‌ها به خاطرم نمی‌آید که لبخند بزنم. شاید بخاطر مردی که او هم پرسه می‌زند و من فکر می‌کنم منتظر کسی است که از قطارهای نیامده قرار بوده بیاید.

مرد مسیر راه رفتنش را کج می‌کند سمت ما. چهره‌اش زیر کلاه‌ لبه‌دار و گوش‌دار و ماسک مشکی دیده نمی‌شود. مخوف بنظر می‌رسد و من یک آن می‌ترسم. جلوی ما می‌ایستد و خم می‌شود. دستش را روبروی پسرک می‌گیرد. مشتش پر از شکلات‌های مکعبی است. همان شکلات‌های که تافی نبودند و طعم متفاوت تری از آن کره‌ای‌های مسخره داشتند. ما که شکلات کاکائویی نخورده بودیم. دلمان به همان فنجانی که تویش یک مایع قهوه‌ای رنگ بود خوش بود. تا‌های مثلثی‌اش را باز می‌کردیم و به هدیه داخل پاکت می‌رسیدیم.

کف دست مرد یک عالم شکلات مکعبی شبه کاکائویی بود. پسرک تردید داشت. گفتم بردارد و تشکر کردم. شکلات را گرفتم و انداختم توی جیب لباسم. می‌خواستم اول ضدعفونی‌اش کنم، بعد بدهم پسرک بخورد. اما بعد یادم رفت. لباسم را که می‌خواستم بشویم، جیب‌هایش را خالی کردم و از یادآوری مرد شکلاتی ترسناک لبخند زدم. من عاشق این شکلات بودم. گذاشتمش یک گوشه که بعدا خودم بخورم.

چند روز بعد پسرک پیدایش کرد و در یک چشم بهم زدن، انداخت توی دهانش.

شکلات مال من نبود. رزقی برای پسرک بود، در مال آن مرد. رزقی که قرار بود، یک ماه بعد بخوردش و زود رسیده بود دستش.

گاهی وقتی به نانی، غذایی میوه‌ای فکر می‌کنم که چطور چند دست از یک جای دور گشته و رسیده دست من، گذاشتم کنار که بعد بخورم، اما قسمتم نشده و روزی کسی بوده که اصلا فکرش را نمی‌کردم، یاد حدیثی می‌افتم که می‌گفت:

"وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِی لَا یَأْکُلُهُ غَیْرِی فَاطْمَأْنَنْتُ"

"و دانستم روز من را کس دیگری نمی‌تواند بخورد."

و هربار به طرز عجیبی شگفت زده می‌شوم از تلاش احمقانه‌ای که ما آدم‌ها داریم، در بدست آوردن آنچه خدا برای ما نمی‌خواهد و ما اصرار بر داشتنش داریم. مایی که از فرو دادن یک شکلات کوچک بدون اذن او عاجزیم.