نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
قسمت سی و هشت رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی
< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند. >
با سوزش دستم چشم هام نیمه باز شدن، نگاهم به پرستار بالای سرم افتاد که سرم به دستم می زد.
صدای نگران مادرجون به گوشم می رسید.
خطاب به فردی گفت:
حالش چطوره؟! کی چشم باز می کنه؟!
چشم هام رو بستم تا متوجه نشن.
صدای نا واضح فردی رو شنیدم که گفت:
خانوم سهند! بهتون گفتم وضعیتش ثابت شده شما نگران نباشید.
به پدرش تماس بگیرید به هیچ عنوان فعلا نیاد، نوه تون دچار شوک شدید شده.
و اینطوری که پدرش توضیح داده تمام حرف هاش از سر توهم بوده!
اشک از چشم هام سر ریز شد.
من از سر توهم حرف زدم؟!
مادرجون با بغض گفت: اما الان سه روزه که بیهوش شده، شما هر روز همین رو می گید پس کی...
صدای هق هق گریه ش اجازه نداد حرف بزنه.
سه روزه که بیهوش شدم؟!!
صدای در رو شنیدم، انگار دکتر و پرستار رفتن.
سنگینی سایه ای رو بالای سرم حس کردم، بعد از مکثی مادرجون آهسته گفت:
می دونم چه سختی رو پشت سر می زاری اما من کسی نیستم که بتونه به تو کمک کنه و از این کثافت تو رو بیرون بکشه...
تلفن مادرجون زنگ خورد،جواب داد.
دلم می خواست از جام بلند بشم و زمین و زمان رو بهم بدوزم.
اما انگار اثر این دارو ها بود که حس نداشتم.
صدای مادرجون رو می شنیدم که به پشت خطی گفت:
نه هنوز به هوش نیومده...
مکثی کرد و با بغض گفت:
احمد! اگر این دختر چیزیش بشه از چشم تو می بینم.
ادامه داد و گفت:
آره از چشم تو می بینم! تو خودت خوب می دونستی! می دونستی که کسی که دروغ میگه کیه!.
اما همه رو از چشم آنا دیدی!
تمومش کن!
به اون آرش بگو بیاد دیدن خواهرش.
اگر یه روز تو اون شرکت کوفتی نباشه جیزی نمی شه!
انگار آنا شده خار به چشم همه!
مکث طولانی کرد و بعد با فریاد خفه ای گفت:
کی اومده بیمارستان؟!
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم.
نتونستم تحمل کنم و چشم باز کردم.
مادرجون با دیدن چشم های بازم فریادی از سر خوشحالی کشید و به سمتم اومد.
نگاهم به اون مرد بود! حیف اسم پدر که این یدک کش کرده بود.
به سمتم اومد بالا سرم ایستاد.
ياد حرف ها و آزار و اذیت های این مرد افتادم، خون به چشم هام هجوم آورد.
با یه حرکت روی تخت نشستم.
با لبخند نگاهم می کرد. مادرجون دستم رو گرفت که هولش دادم.
رنگ نگاهش عوض شد.
فریادی از سر کینه کشیدم و یه لباسش رو گرفتم.
شروع به فریاد زدن کردم و گفتم : تو کشتی، تو قاتلی، تو مامان من رو کشتی، تو پست فطرت...
مادرجون ترسیده از اتاق بیرون رفت.
فریاد دیگه ای زدم که اشک هام سر ریز شدن.
با فریاد های متوالی گفتم: تو قاتلی خودم می کشمت! نمی زارم زنده بمونی! نفس کشیده برای تو حرومه! قاتل!
با چشم های درشت شده به چشم های بی روح بابا نگاه می کردم.
حالم خوب نبود بیشتر عصبیم می کرد، فریادی زدم و گفتم:
بگو، اعتراف کن تو مامان من رو کشتی! بگو یه قاتل ترسو بیشتر نیستی!
بگو...!
با کشیده شدن بازوهام فریادی زدم و خطاب به بابا گفتم: می کشمت، زنده نمی زارمت، به همه نشون می دم چه پست فطرتی هستی.
به زور روی تخت دراز کش شدم.
نگاه پر نفرتم به چشم هاش بود که گردنش رو ماساژ می داد.
می کشمت، نمی زارم زنده بمونی...
سعی می کردم دستم رو از دست پرستار ها بیرون بکشم اما محکم تر گرفتن.
فریادی بهشون زدم و گفتم: ولم کنید.
گفتم ولم کنید احمقا!
دکتر وارد اتاق شد اشاره کرد بابا رو بیرون ببرن.
فریادی زدم و گفتم: نرو می خوام تقاص این کار هات رو پس بدی جونت رو می گیرم.
با حس سوزش گونه م نگاهم با اون دکتر زن افتاد.
نگاه خشمگینم رو بهش دوختم که با فریاد گفت: آروم باش، با مقصر شمردن دیگران به هیچ جا نمی رسی!
قفسه سینه م به شدت بالا و پایین می رفت.
نگاهم رو بهش دوختم که گفت:
آره! همینطوری می خوام ساکت باشی، با فریاد زدن به هیچ کجا نمی رسی، شنیدم چه دختر سر کشی هستی!
پس کسی دوست نداره به حرف های مسخره ت گوش بده!
تو فقط به خودت تلقین کردی که پدرت قاتل!
نمی تونی برای فرار کردن از مشکلات دیگران رو مقصر بدونی!
می شنوی آنا؟!
تو سه روزه که بی هوش شدی و فقط اطرافیانت رو بی خودی نگران کردی!
تو فقط برای خودت زندگی نمی کنی، حق نداری کسی رو زیر سوال ببری!
اون دخترکی که ازش حرف زدی!
نازلی! اون دختر وجود نداره. می شنوی اون اصلا نیست...
نازلی وجود نداره؟!
چی می گه؟!
حرف های مسخره؟!!!
من دارم دروغ می گم؟!
من مقصرم؟!
فریادی تو صورت اون زن زدم و گفتم:
نازلی من وجود نداره؟! چطور می تونی این حرف های چرت رو بزنی؟!
من رو ول کنید. ولم کنید...
فریادی زدم و گفتم: می کشمت! بابا خودم می کشمت!
بهم چی می گفتی؟! زنده به گورم می کنی؟!
خودم زنده زنده تو رو چال می کنم.
ولم کنید عوضیا...
ولم کنید بهتون بگم...
اشک هام مثل رود جاری بودن و فقط سعی داشتم از تخت پایین بیام...
با بی حس شدن بدنم روی تخت افتادم.
نگاهم به سرم بود.
چشم هام روی هم افتادن و به خواب رفتم.
با سردرد چشم باز کردم.
نگاهم رو به سقف دوختم، این حق من نیست...
در اتاق باز شد نگاهم رو به آرش دوختم.
درصد کمی از نگرانی رو می شد از چشم هاش خوند.
به سمتم اومد نگاه خسته و بی روحم رو بهش دوختم که گفت: بلند شو باید بریم...
اینجا دیگه کاری ازشون بر نمیاد...
ترجیح می دادم ساکت باشم، حتی توان یک کلمه حرف زدن هم نداشتم.
بدون توجه به آرش از تخت پایین اومدم.
آرش از اتاق بیرون رفت تا راحت باشم. لباس هام رو تعویض کردم.
من اجازه نمی دم بابا انقدر راحت زندگی کنه، نمی زارم...
حالم بهتر بود جایی از اندام های داخلی درد نمی کرد.
از اتاق بیرون رفتم.
آرش به سمتم اومد که بازوم رو بگیره، هلش دادم.
نگاهم رو بهش دوختم که گفت: باشه کاریت ندارم بریم...
از ساختمون بیرون اومدیم.
آرش به سمت ماشین رفت. قصد نداشتم سوار بشم.
سوار شد. منتظر بود که من هم سوار بشم.
بدون توجه بهش وارد خیابون شدم.
آرش پیاده شد و شروع به صدا زدن کرد. قصد نداشتم خونه برم.
خواستم از پل بالا برم که دستم کشیده شد.
نگاهم به چشم های خشمگین آرش افتاد.
از لای دندون های کلید شده ش غرید و گفت:
همین الان این مسخره بازی رو تموم کن می ریم شرکت امروز پنجمین روزی هست که تمام کارمند ها منتظرن تو معرفی بشی.
بعد از شرکت هم می ریم خونه پدربزرگ تا از بابا و پدربزرگ عذر خواهی کنی.
نیشخندی زدم و آرش رو هول دادم.
به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. احمق!
فکر کردن عذر خواهی می کنم.
آرش ماشین رو روشن کرد و به سمت شرکت رفت.
این جاده یک طرفه ای بود که قدم گذاشته بودم. راه برگشتی نداشت.
با ترمز ماشین، پیاده شدم.
نگاهم به شرکت افتاد آخرین بار برای این اومدم که التماس کنم نازلی رو بابا بیاره نگه دارم...
نیشخندی زدم و همراه آرش وارد شرکت شدم.
هر کس رد می شد سرش رو برای آرش تکون می داد.
به نظرم این دم تکون دادن بود.
وارد دفتر اصلی شدیم. نگاهم رو سراسر به اتاق ها دوختم.
حسابداری امور مالی اتاق کنفرانس...
کنار در ایستادم آرش به سمت زن جوونی که پشت میز نشسته بود رفت و گفت:
بگو کارمندها بیان...
تلفن رو برداشت و با چند نفر تماس گرفت.
به سمت آرش رفتم.
بعد از چند دقیقه ده، یازده نفر از اتاق ها بیرون اومدن.
نگاهم بهشون بود که آرش گفت:
خانم آناهیتا پارسا هستن از امروز مشغول به کار در بخش امور مالی شرکت می شن.
تمامی فایل و پرونده های حقوقی و مالی رو به ایشون تحویل می دید.
یه مرد حدود سی و نه ساله آهسته گفت:
روال قبلی که با آقای مروی داشتیم ادامه داره؟!
چه روالی؟!
آرش نگاهی به من انداخت و گفت: بله ایشون هم همون کار رو انجام می دن.
نیشخندی زدم، هر کدوم به سمتم می اومدن و با پوزخند و تمسخر تبریک می گفتن اما جوابی نمی دادم.
بعد از چند دقیقه آرش به سمت راهرو رفت.
نگاهم به در اتاق افتاد، نگهداری اسناد!
در تنها اتاق ته راهرو رو باز کرد.
نگاهم به داخل اتاق افتاد، تقریبا دوازه متر بود!
یه میز کار و قفسه پر از پرونده!
یه سیستم رایانه...
آرش به اتاق اشاره کرد و گفت:
این اتاق تو هستش! حق دخالت تو هیچ اموری رو نداری.
نمی دونم به اصرار کی تشریف آوردی اینجا اما یه مدت می مونی و بعدش می ری!
نیشخند از گوشه لبم کنار نمی رفت.
نگاه جدی بهش انداختم و گفتم:
این اتاق من نیست!
اتاق امور حقوقی و مالی داخل محوطه اصلی هست.
آرش رو پشت سر گذاشتم و وارد سالن اصلی شدم.
آرش به سمتم اومد، غرید و گفت:
همین الان بر می گردی به اون اتاق و پرونده ها رو مرتب می کنی!
نیشخندی زدم و گفتم : با همین خیال واهی شبت رو روز کن.
با کنار زدن آرش به سمت اتاق رفتم.
بدون لحظه ای توقف در اتاق رو باز کردم.
نگاهم روی پارسا خشک شد!
پس جاسوس اینجا این بشر بوده!
سرش رو از لپ تاپ بیرون کشید و با لبخند مسخره ای گفت :
اتاق شما ته راهرو هست نه اینجا !
نگاهم رو بین آرش و اون پسر احمق رد و بدل کردم.
به سمت پارسا رفتم، هیچ غلطی نمی تونست بکنه.
تمام حرص و عقده م از کتایون رو روی سر این خالی کردم.
با تمام توانی که داشتم بازوش رو گرفتم در کمترین فاصله از صورتش فریادی زدم و گفتم:
از اتاق من تشریف ببرید بیرون جای شما ته راهرو هست اشتباه اینجا آوردنتون!
پارسا با چشم های گرد شده نگاهم می کرد که به سمت آرش برگشتم و با طعنه گفتم:
دوست نداری که به پدربزرگ صاحب یک دوم شرکت شده زنگ بزنم و بگم غصب عنوان کردی؟!
آرش اخم به پیشونیش انداخت و با اشاره به پارسا گفت: آقای مروی شما فعلا اتاق اسناد برید تا یه اتاق خوب پیدا کنم.
مروی؟!
نیشخندی به چهره عصبی پارسا زدم.
وسایلش رو از روی میز برداشت و از اتاق بیرون رفت...
حالا که اینجا هستم تا آخرش پیش می رم حتی اگر مجبور به پول شویی بشم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالسا
مطلبی دیگر از این انتشارات
برادرم آغشته به کَرهی بادام زمینی متولد شد!(2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان عاشقانه / هیدروژن فلوئورید