من راپانزل نیستم...

همه داستان راپانزل رو شنیدیم. دختری که سالها توی یه برج زندگی می کرد بدون اینکه بدونه دنیای بیرون چه جوریه. تو یه برج خیلی بلند که کلا دو تا راه واسه ورود و خروج داشت.

یکیش موهای بلند راپانزل بود.

و یکیشم یه راهی که نامادریش ساخته بود. راهی که پیدا کردنش به این راحتیا نبود.

اما من نمی خوام داستان راپانزل رو تعریف کنم. این داستان ساتوعه. دختری که موهاش به اندازه کافی بلند نبود تا به کمک اونا از برجش بیاد پایین...

پس مجبور بود از بالاترین نقطه برج تمام تلاششو بکنه تا بعد از رد شدن از تمام طبقات دونه به دونه، بعد از پیدا کردن راه پله تو هر طبقه برسه پایین.


ساتو قصه ما تو طبقه ی بالای برج زندگی می کرد. 
می دونست کیک خوشمزه ست، اما هیچ وقت امتحانش نکرده بود. 
می دونست گل خوشبوعه، اما هیچ وقت هیچ گلی رو بو نکرده بود. 
می دونست چمن سبزه، می دونست نرمه، اما هیچ وقت لمسش نکرده بود. فقط توخیالاتش تصورش می کرد، اما خیلی خیلی سبز تر، خیلی خیلی نرم تر! و تازه فکر می کرد چمن از اینم چمن تره... 

این جوری بود که میتونست فقط با دیدن چمن به خودش آسیب بزنه...

اما فقط که این نبود...

از اون بالا همه چیز خیلی قشنگ تر بود؛ دنیا، خیلی دنیاتر بود!

اون تو بالاترین طبقه برج زندگی می کرد. جایی که خیلیامون بهش می گیم "ذهن".

تو ذهنمون جهان خیلی زیباتره.

اهدافمون دست یافتنی ترن.

از اون بالا همه چیز خیلی کوچیک و قابل درک به نظر میاد.

ساتو وقتی می نشست لبه پنجره سنگی اتاقش و پاهاشو تو هوا تاب می داد همه چی رو میدید. جنگل رو می دید. و بهش هم گفته بودن که جنگل خیلی بزرگه، اما باورش واسه ساتو که می تونست کل جنگل رو پشت کف دستش، از چشماش قایم کنه کار راحتی نبود. خودشم تلاش نمی کرد که باور کنه.

فقط چیزای خوب رو، با ابعاد خیلی کوچیک تر می دید. دریا رو می دید، اما غرق شدن آدما رو نه...

بعضی وقتا هم رهگذرا رو می دید. می دید که کنار برجش وایمیستادن و با لبخند براش دست تکون می دادن. اونم ازشون عکس می گرفت. عکسا رو قاب می کرد و همه شونو خیلی مرتب می چید رو بلند ترین دیوار اتاقش.

خوشحال بود که کلی آدم میشناسنش.

خوشحال بود که کلی دوست داره.

اما همیشه واقعیت با چیزی که تو ذهنمونه فرق داره.

ساتو فقط آدما رو می دید که رد می شن، فرقی نداشت که بهترین لبخندت رو هم نثارش کنی و با تمام توانت واسش دست تکون بدی، یا با دستت فقط مگسای دور و برت رو کیش کیش کنی و به خورشید که زاویه ش به صورت تصادفی با زاویه طبقه بالای برج یکیه با اخم نگا کنی؛ در هر دو صورت ساتو به چیز رو می دید.

مهم نبود که تو بشینی و به ساتو زل بزنی یا به بلندی برجش نگا کنی و اصلا متوجه ساتو هم نشی، ساتو یه چیز رو می دید.

و اینجوری بود که ساتو داشت بدون شروع زندگیش، خودش زندگی خودش رو نابود می کرد.

با وعده های پوچ

با زیادی خوش بین بودن

با توجه نکردن به هشدار ها

و ...

ساتو هر روز می نشست رو تختش و زل می زد به دیوار قاب عکسا. هر روز بیشتر از روز قبل می خواست با اون آدمایی که از تو قاب عکس بهش نگا می کردن، حرف بزنه.

یه روز یه تصمیم گرفت.

تصمیم گرفت که مسیر زندگیش چه جوری باشه.

دوست داشت بره پیش اونا.

می دونست که تا رسیدن به زمین کلی راه داره، اما بالاخره باید شروع می کرد.

کاش هیچ وقت شروع نمی کرد، اما اون موقع که نمی دونست چه بلاهایی می تونه سرش بیاد.

تو اون اتاق گشت و یه در پیدا کرد.

یه در که پشتت یه راه پله بود.

ساتو یکم می ترسید اما نگاه انداختن به اون دیوار و اون عکسا بهش انگیزه می داد.

از اتاق خارج شد.

راه پله باعث می شد لرزه بیوفته به جونش، اما در مقابل چیزی که طبقه پایین منتظرش بود اینکه چیزی نبود!

راه پله به یه در گنده ختم میشد. باز کردنش سخت بود، با وجود نبودن نور کافی سخت تر هم می شد. اما ساتو تونست بازش کنه. چیز خیلی مهمی نبود اما ساتو به خودش افتخار می کرد!

افتخار می کرد که تونسته در بدبختی رو تنهایی برای خودش باز کنه. دری که قرار بود باعث شه زندگیش تبدیل به جهنم شه.

به خودش افتخار می کرد.

حق داشت.

اون که نمی دونست داره دستی دستی خودشو بدبخت می کنه.

آروم وارد اتاق جلوی روش شد. یه قدم رفت جلو. حس کرد یه چیزی داره تو اتاق تکون می خوره.

بیشتر جلو رفت، یه دفعه همه جا روشن شد. سرشو آورد بالا. همه جا چراغ روشن بود.

به جمعیتی زل زد که داشتن نگاش می کردن. نه وایسا! همه شون یکی بودن. خودش بودن! اون توی تالار آینه به یه دریا از خودش زل زده بود. از جلوی آینه ها رد شد.

اولین بارش بود که داشت خودشو تو آینه می دید. بیشترا وقتا به خودش می رسید و با دستبند و لباسای خوشگل حال خودشو خوب میکرد. اما هیچ آینه ای تو طبقه ی بالای برج نبود که بتونه صورتشو هم خوشگل کنه. هیچ ایده ای راجب ظاهرش نداشت. همیشه کاریو میکرد که بهش حس خوبی می داد.

اما الان زل زد بود به کلی شیشه که داشتن قیافه شو نشونش می دادن.

بعضیاشون خیلی چاق نشونش می دادن. بعضیاشون‌‌ خیلی لاغر. معلوم بود تو چند ثانیه ساتو اونقدر عوض نمیشه. آینه ها یه جوری بودن. بعضیاشون محدب و بعضی دیگه مقعر بودن. ساتو که نمی دونست کدوماشون سالمن. چی کار می کرد؟ به کدومشون اعتماد میکرد؟

این چندگانگی بس نبود، که ساتو متوجه کلی تابلو شد. تابلوهایی که از توش یه عالمه صورت قشنگ زل زده بودن بهش. تا حالا مشکل فقط این بود که بفهمه ظاهرش چه جوریه، الان یه دغدغه دیگه اضافه شد. چقد تا خوشگل بودن فاصله داشت؟

هر چی بیشتر پیش می رفت بیشتر حالش از خودش به هم می خورد. حس می کرد هر آینه ای که از جلوش رد میشه زشت تر از آینه قبلی خودشو می بینه. تابلو هایی که هر کدوم یه چهره زیباتر از چهره قبلی رو به نمایش می ذاشتن هم کمکی بهش نمی کردن.

ساتو دلش می خواست بزنه زیر گریه.

حالش از قیافه ش به هم می خورد.

ولی انقد بین آینه ها جلو رفته بود که پیدا کردن راه برگشت براش به اندازه پیدا کردن راه پله ی طبقه بعدی سخت بود.

خیلی اذیت بود. انگار یکی یه سنگ محکم کرده تو قفسه سینه ش. حتی نفس کشیدن هم سخت بود.

تنها کاری رو که از پسش بر می اومد انجام داد.

نشست.

کز کرد،

و زد زیر گریه.

انقد گریه کرد که خوابش برد.

وقتی بیدار شد از قبلش هم زشت تر بود. چشماش ورم کرده بود و قیافه ش آشفته بود.

...

مدت زیادی بود که بین آینه ها پرسه می زد. هر بار که خسته می شد انقد گریه می کرد تا خوابش ببره. هر بار هم که تو آینه ها به خودش زل می زد کمتر خودشو می شناخت.

بعد یه مدت دیگه واسش عادی شده بود. مطمئن نبود که قیافشو عوض کرده یا فقط بهش عادت کرده. چون یادش می اومد موهاش موقعیکه بار اول به خودش تو آینه زل زد این جوری نبود. یا شایدم بود؟ فقط الان بهشون عادت کرده بود؟

کی می دونه؟!

با کلی تلاش تونست راهشو به سمت در راه پله ای که به طبقه پایین می رسید پیدا کنه.

حتی حوصله اینو نداشت که سرشو بر گردونه و با افتخار به تالاری که موفق شد پشت سرش بذاره نگاه کنه. مغزش داشت سرش فریاد می کشید:« زودتر از این جهنم برو بیرون!»

اونم همین کار رو کرد.

سریع اومد بیرون و یه نفس تمام پله ها رو دوید تا طبقه پایین.

یه دریچه کوچولو، اندازه دریچه های هوا جلوش بود.

سرشو خم کرد.

از دریچه رد شد. وقتی اون طرف دریچه صاف وایساد دید که یه عالمه بازی جلوش گذاشته شده.

بازی هایی که هر کدومشون یه مهارت بودن.

اونا خیلی زیاد بودن؛ و با اینکه ساتو خیلی از بازی کردن خوشش می اومد حوصله نداشت این همه بازی رو انجام بده. بازیا انقد زیاد بودن که شاید تا ابد طول می کشید تا تموم بشن.

پس ساتو همون کاریو کرد که اگه خیلیای دیگه بودن هم می کردن.

رفت سراغ بازیهایی که تو اتاق VIP بودن.

ماها هم این بازیارو می شناسیم. مهارت هایی که محیط اطرافمون باعث میشه یادشون بگیریم. بدون اینکه فک کنیم چیزای بهتری هم هستن، فقط یادشون می گیریم چون تو اتاق VIP ان. این اتاقم که می شناسین. داره جار می زنه من مهمم! من خاصم! هر چی اینجاست با بقیه چیزا فرق داره!

خب ساتوعم ساده بود. راحت می شد بهش قبولوند که اتاق VIP مهم تر از بقیه شونه. پس رفت توش و چند تا بازی رو انجام داد.

ساتو خیلی زود دوچرخه سواری رو یاد گرفت. خیلی زود یاد گرفت اسکیت بازی کنه. و کلی چیزای دیگه که معلوم نبود به دردش می خورن یا نه. ولی اونا خاص بودن مگه نه؟ معلومه که به دردش می خورن! ساتو که اینجوری فکر می کرد.

زیاد اینجا نموند.

عجله داشت که زودتر برسه روی زمین.

این طبقه مثل طبقه قبلی اذیتش نکرده بود پیدا کردن در خروجی هم براش مشکل نبود. با یه ذره گشتن در رو می شد دید.

ساتو رفت سمت در.

کاش انقد احمق نبود.

کاش از همون اول تصمیم نمی گرفت بیاد پایین.

کاش الان که فرصتشو داشت می رفت و هر چقد که می تونست بازی می کرد.

کاش انقد به خودش وعده پوچ نداده بود.

می رفت پایین که چی بشه؟

آدمایی رو پیدا کنه که حتی مطمئن نیست چه شکلی ان؟

اونایی که حتی نمی دونستن ساتو کیه؟

آخه دختر خوب، کی با یه بار دیدنت از پایین برج میشه دوستت؟

کاش ساتو اینا رو از خودش می پرسید.

اما نه؛ مخش پاره سنگ برداشته بود!

ساتو یه قدم به بدبخت کردن خودش نزدیک شد.

در رو باز کرد.

و آروم از پله ها اومد پایین.




خالکوبی اجباری:

اسم این داستان رو گذاشتم "من راپانزل نیستم..." . یه جور دیگه بخوایم نگا کنیم همین جمله رو خالکوبی کردم.

این جمله یه جور نماده. تو این داستان اگه راپانزل بودم راحت می شد با موهام بیام پایین. لازم نبود کلی دنبال راه خروج بگردم و بلاهایی سرم بیاد که قراره تو قسمتای بعدی برام بیوفته.

اول می خواستم اسمشو بذارم "من پرنسس نیستم..." آخه فقط راپانزل نیست که دنیاش این همه گل و بلبله، همه پرنسس های دیزنی همین جوری ان. یهو هفت تا کوتوله جلوشون سبز میشن، یه فرشته مهربون ظاهر میشه، عشق های در نگاه اول هم که... بماند :/ (تو اصن طرفو درست هم ندیدی! تو تو دریا بودی اونم تو کشتی. بین اون همه خدمه و مردم دیگه چه جوری فهمیدی اون شاهزاده ست که عاشقش شدی؟ #پری دریایی کوچولو)

ولی بعد دیدم همه پرنسسا رو نمی تونم رد کنم. منم تو زندگیم معجزه هایی داشتم. منم فرشته های مهربونی داشتم که دقیقا موقعی که نمی تونستم به اون چیزی که می خوام برسم جلوم سبز شدن و کمکم کردن.

شاید تو این داستان به این چیزا اشاره مستقیم نکنم ولی خب، همینه که هست! وجودشو نمیشه انکار کرد.

"من راپانزل نیستم..." چون باید با سختی از اون برج بیام پایین. چون باید تمام مشکلاتی که واسم قراره به وجود بیان رو با پوست و استخون حس کنم.

چون همونا بودن که من رو من کردن...