“lost my muchness, have I?”
وداع
این پست دارای محتویات بسی چندشه، پس اگه حالتون با همچین چیزایی بد میشه پینشهاد میدم ادامه پست رو نخونید و همین الان از این صفحه برین بیرون.
ناگهان همه جا روشن شد. چیزی که روی سرم بود را برداشتند. نفس راحتی کشیدم. دست هایم را جلویم با طناب بسته بودند.
نگاهی به دور و بر اتاق انداختم. حدود هفت هشت نفر بودند. سایه ای آن پشت تکان می خورد. شاید هم نه نفر.
سایه بیشتر تکان خورد. کسی در حال نزدیک شدن بود. بدون توجه به او شروع کردم به حرف زدن:« واقعا؟ دستامو با طناب بستین؟ اونم جلوم؟ اینو توهین در نظر میگیرم.» آرنجم را به پهلویم نزدیک کردم، تفنگم نبود. نزدیک تر کردم، خنجرم هم نبود. شانه هایم را عقب دادم، تیر کمانم نیز نبود. کمربندم سر جایش بود. منتها هیچ یک از سلاح هایی که از آن آویزان بود سر جایش نبود.
کسی که در حال نزدیک شدن بود تقریبا دو قدم با من فاصله داشت. اما همچنان نادیده ش می گرفتم. با تمسخر گفتم:« یادتون که نرفته سلاحامو ازم بگیرین یادتون رفته؟»
شخص دو قدمی که ظاهرا رییس بود گفت:« اگه منظورت اون نیزه عجیبیه که تو امتداد ستون فقرات قایم کرده بودی باید بگم متاسفانه اون قدر زنده نمیمونی که روی دیوار اینجا ببینیش»
لبخندم خشک شد.
نیش او باز شد. شروع کرد به صورت دایره ای دورم چرخیدن و حرفش را ادامه داد:« واقعا در تعجبم که چه جوری اینهمه سلاح رو توی اون کمربند به این کوچیکی جا دادی. از جلیقه پر از بمبت هم خوشم اومد. مطمئن باش درست ازش استفاده می کنم.»
چیزی به ذهنم رسید. سرم رو به جلو خم کردم. گردنم را نگاه کردم. خشکم زد. رییسشان که بعد چرخش کامل دوباره به رو به رویم رسیده بود لبخندی از سر شادی زد:« آخی گردنبندتو گم کردی؟ اشکال نداره عزیزم...»
زدم زیر خنده. هاج و واج مرا نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه قهقه زدن من خودش را جمع و جور کرد و گفت:« منم اگه می فهمیدم شانسی برای زنده موندن ندارم میزد به سرم. این دختر کوچولو...» حرفش را قطع کردم:« یعنی حتی نتونستین خلع سلاحم کنین؟» خشکش زد.
سریع از زیر سگک کمربندم لوله ای کوچک را در آوردم و در دهانم گذاشتم. لوله کوچک بود. اما مرگبار. یکی شان نزدیکم شد تا "خلع سلاح" ام کند. در لوله فوت کردم. تیر ریز زهرآگین صاف وسط پیشانی اش خورد و بیهوش شد.
بقیه شان از طرفی می ترسیدند که بلای مشابهی سرشان بیاید. از طرفی حس کردند سلاحم یکبار مصرف بوده. شهامتشان را دوست داشتم. خیز برداشتند به سمتم. در گردش چپ به راست صورتم 4 تایشان را از پا در آوردم.
با لبه سگک کمربند، دست هایم را باز کردم. خنجر هایی که در لژ کفش هایم جاسازی کرده بودم را در آوردم.
مقابلشان ایستادم و گارد گرفتم. 4 نفر جلویم بودند و رئیس ترسوشان پشت سرم خشکش زده بود.
چهارنفری به سمتم حمله ور شدند؛ سریع نشستم و با خنجر هایم مچ پاهایشان را هدف قرار دادم. بلند شدم و گذاشتم آنها روی زمین از درد در خودشان بپیچند. زیرا خنجرهایم، هر دو، زهرآگین بودند.
وقتی دو نفر بعدی نزدیک شدند با یک حرکت خنجر ها را در دلشان فرو کردم.
همان ضربه می توانست باعث مرگشان شود. همان ضربه کافی بود تا با درد و عذاب آرام آرام بمیرند اما من راضی نشدم ولشان کنم. خنجرها را در بدنشان چرخاندم. سپس امتداد خنجرها را تا چند سانتی پایین تر از زخم کشیدم.
تفنگ یکی شان را از دستش گرفتم و به سمت رئیسشان که تصور می کرد نامرئی ست و داشت پاورچین پاورچین بیرون میرفت نشانه رفتم.
او تا من را دید شروع کرد به دویدن. بدون تامل گلوله ای را به سمت پایش شلیک کردم.
افتاد.
رفتم سمتش و از او پرسیدم:«وسایلم کجان؟»
به عنوان رئیس یک گنگ مافیایی خیلی بی عرضه بود. خیلی. بدون هیچ تهدیدی جای تمام وسایلم را نشانم داد. شاید چون تصور می کرد به خاطر آن زنده اش می گذارم. اما متاسفانه -برای او- من پولی که برای کشتنش می گرفتم را بیشتر از خود زنده اش نیاز داشتم.
نیزه عجیبم را در حدقه چشمش فرو کردم.
دیر یا زود می مرد. اما برای محکم کاری خراشی نه چندان عمیق ولی طویل در امتداد دستش با خنجر زهرآلودم ایجاد کردم. در بهترین حالت و با کمترین میزان خونریزی زیر یک ساعت مرده بود. همه شان مرده بودند.
پ.ن: شیوه مرگ مورد علاقه تون چیه؟
و
همین دیگه
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
آلزایمر
مطلبی دیگر از این انتشارات
پوزخند
مطلبی دیگر از این انتشارات
رد خون (پست اسی طور...)