پریسای 11 ساله ، دوست صمیمی من است.
ساعت حدودا ۴ عصر بود. خسته و درمانده بودم از کار زیادی که بر سرم ریخته بود، ولی خیالی برای انجام دادن آنها نداشتم و در عوض ، به این فکر کردم که سری به پارک نزدیک خانه امان بزنم تا شاید کمی از دشواری های ریخته شده بر سرم کم بشود.
نمیدانم این راه را کی به خورد من داده است، اما راه حل خوبی نیست، چون موقتی است و فقط لاپوشانی میکند و وقتی از آن محل خارج بشوی و به خانه خویش برگردی، همان آش است و همان کاسه.
با این حال این راه حل تنها راه پیش روی من بود که میتوانستم چندی، از این مخمصه فرار کنم.
پارک، پارک وسیعی نبود ولی درختان بلند قامتی داشت. قدری بلند بودند که اگر کلاهی بر سر داشتی و با چشمانت تا انتهای درخت را دنبال میکردی، کلاهت حتما به زمین می افتاد.
بین هر درخت، نیمکتی تعبیه شده بود و من همیشه نیمکت دوم مینشستم، که میشد بین درخت دوم و سوم.
قبلا این پارک پر از ارامش بود، ولی حالا پر شده از نوجوانان ها و کودکان بومی منطقه که روز و شبشان را در این پارک سپری میکنند. در بین جمعیت مردم ، یک خانم و دختری توجهم را به خودشان جلب نمودند. خانم میانسالی بود که نه آنقدر مدرن بود و نه آنقدر از مد افتاده . گونه هایش افتاب سوخته بودند و با دستان پیرش، دستان دخترکی گرفته بود که چشمان آبی داشت و موهای بلندی داشت. فکر نمیکنم بیشتر از دوازده سال داشت. در صورت دختر هیچ احساسی نبود. نه لبخند زده بود، نه ناراحت بود، خنثیِ خنثی. به خانم میانسال خیره شدم . سنگینی نگاهم را حس کرد و به سمتم آمد. مردم را کنار میزد و به من رسید. با صدایی تقریبا کلفت گفت «زیاد به اینجا میای؟» رو به رویم ایستاده بود. دختر همانگونه خنثی مرا نگاه میکرد . برایم عجیب بود که حتی خم به ابرو نمیاورد. نمیبیند مادرش یا مادر بزرگش دارد با یک غریبه حرف میزند؟ برایش عجیب نیست؟ به نظر دختر شری می آمد. نمیدانم چرا اینقدر بی حس بود. تا خواستم جواب سوال قبلی اش را بدهم ، شروع به صحبت کرد:
من چندین ساله ساکن این محله ام و تقریبا هرروز به این پارک میام تا دخترم رو بیارم بازی کنه ولی هیچ وقت خدا به سمت دخترای هم سن و سالش نمیره. یک بار توی همین پارک رفت پیش یکی از بچه های ۱۰ ساله تا باهاش بازی کنه، ولی نتونست. تردش کرد. نمیخواست باهاش بازی کنه. اینم از اونموقع دیگه نرفت با کسی بازی کنه
دختر به توپی که نوجوون ها درحال فوتبال بازی کردن با آن بودند خیره شده بود و چشمانش با حرکت توپ جا به جا میشد.
مادر ادامه داد: همینطور که گفتم خیلی وقته ساکن محله ام ولی هیچوقت شمارو توی این پارک ندیدم. تازه با اینجا منتقل شدید؟
گفتم : نه . من یک ساعت های خاصی به این پارک میام چون اونقدر تایم خالی ندارم.
جسارت این را نداشتم که از او بپرسم دخترش برای چه ترد شده است؟ چرا نمیرود بازی کند؟ چرا اینقدر خنثی است؟ دلم را به دریا زدم و گفتم:
چرا دخترتون ترد شده؟ من یک روانشناس کودکم. میتونم بهتون کمک کنم تا دوباره روحیه قبلیش رو بهش برگردونم.
مادر برگشت و شگفت زده نگاهم کرد. انگار بهش گفته بودم در ناسا کار میکنم. ملتمسانه گفت: خواهش میکنم یجوری بهش بفهمونین باید مثل هم سن و سالاش باشه. باید بازی کنه باید بخنده باید بچگی کنه.
بهش گفتم «اروم باشید لطفا. میتونید بگید چرا فکر میکنید بچگی نمیکنه؟ چرا نمیخنده؟چرا مثل بقیه نیست؟»
گفت: اخه.. ام.. تو بچگی یک اتفاقی براش افتاد که باعث شد ناشنوا بشه. ولی بهش یاد دادم که بتونه ساده و روون حرف بزنه و لب خونی کنه و کاملا بلده بخونه . استعدادش بی نظیره برای یک دختر ۱۱ ساله، ولی به خودش بها نمیده. نمیذاره رشد کنه. نمیخواد با بقیه هم بازی بشه.
مادر دستی به شونه دخترش زد تا توجه دخترش رو جلب کنه. دخترش بدون هیچ حرکت اضافه ای برگشت و نگاهش کرد. مادرش گفت : دخترم، برو بازی کن.
دختر او بی توجه به حرف مادرش، برگشت و دوباره به توپ خیره شد.
مادر گفت: دیگه به حرفم گوش نمیده. هر شب بخاطر اتفاقی که برای دخترم افتاده حسرت میخورم و احساس میکنم مقصر منم. ولی کاری نمیتونم بکنم . شما میتونید کاری کنید؟
مادر بغض کرده بود و من این را از چشمان اشک الودش فهمیدم. احساس ترحم، تمام وجودم را فرا گرفته بود. به مادر گفتم: من تمام سعیم رو میکنم. ولی فکر نمیکنم با یک بار حرف زدن توی پارک، بشه این مسئله رو حل کرد. اگر دوست داشته باشید میتونم کارتم رو بهتون بدم. مادر با اشتیاق قبول کرد و دستش را برای گرفتن کارت دراز کرد. من هم کارتم را با لبخندی بر لبانم بر روی دستانش گذاشتم و فقط به او گفتم: من نمیخوام که بدونه من یک مشاورم. بچه ها معمولا از مشاور ها حرف شنوی ندارن و ازشون میترسن . میخوام در قالب یک دوست جلو برم. ممنون میشم همکاری کنید.
مادر تایید کرد.
بلند شدم و به جلوی پای دخترک رفتم. نشستم بر روی زانو هایم تا با او هم سطح شوم. بهش گفتم :
سلام. میای باهم بازی کنیم؟
ایندفعه بالاخره ریکشنی در صورتش دیدم. انگار تردید داشت و چپ چپ نگاهم میکرد.
رو به مادرش کرد و گفت: من-نمیخوام-بازی-کنم
کلماتش را شمرده شمرده و با مکث میگفت. به انها فکر میکرد.اینکه قبل زدن حرفش فکر میکرد برایم جالب بود
بهش گفتم: من نمیخوام بهت اسیبی برسونم. میخوایم باهم یک بازی بکنیم که تو دوست داری. دیدم به توپ خیره شدی ، دوست داری بریم برات یک توپ بخرم، باهم بازی کنیم؟
نگاهم میکرد. مستقیم در چشم هایم. بعد آروم گفت : تنیس
گفتم: تنیس؟ باشه. حتما. من خودمم خیلی تنیس دوست دارم، حتما باهم بازی میکنیم.
دختر آرومی بود و مشخص بود کمی آسیب دیده است. نگاه های تردید دارش را میدیدم. زیاد از این گونه مراجعهکنندگان داشتم ولی حقیقتا این کودک مرا جذب خود نمود.
ساعت ۵ شده بود و باید بازمیگشتم به آشیانه تنهایی هایم. به مادر گفتم: این دختر ، دختر پر استعدادی هست. من تمام تلاشم رو میکنم که بهترین ها رو براش رقم بزنم. مادر مشتاق بود. کلی از من تشکر کرد . من از او خداحافظی کردم و برای دختر کوچولو نیز دستم را تکان دادم. دختر کوچولو سری تکان داد عین ادم بزرگ ها محترمانه و کوتاه.حس کردم زیر لب زمزمه کرد: تنیس.
به خانه بازگشتم.
با اینکه در حال انجام کارهای روزمره ام بودم، ولی فکرم از فکر دختر جدا نمیشد. خیلی دوست داشتم بدانم چه اتفاقی برایش افتاده است که مادرش خودش را مقصر میداند و سرزنش میکند. ایا مادرش کاری کرده؟ یا مشکل ژنتیکی بوده؟ نمیدانم.
چندین روز گذشت. آن صدای دل انگیز و گاهی استرس آور را نشنیدم. بعضی اوقات صدای تلفن میتواند دل انگیز باشد. مثلا وقتی مادرت به تو زنگ میزد، یا وقتی از بانک زنگ میزنند و میگویند در قرعه کشی برنده شدی. یا وقتی که به پدر بزرگ پیرت زنگ میزنی و فورا تورا میشناسد و خدارا شاکر میشوی که هنوز هوش و حواسش به جا است. ولی گاهی ممکن است همین تلفن بلای جانت بشود. ممکن است کسی زنگ بزند و بگوید همان مادر، دچار بیماری ای سخت گشته و یا ممکن است بگویند تمام مال و اموالت از بین رفته است و یا خبر مرگ همان پدربزرگ رو بهت بدهند. من منتظر صدای دل انگیز بودم، نه صدای استرس آور.
بی وقفه منتظر تماس مادرش بودم. به گمانم فامیل او احمدی بود. چهارشنبه بود، ساعت ۱۰ صبح . بالاخره صدای تلفن به گوشم رسید. در حال خوردن صبحانه بودم ولی برایم اهمیتی نداشت ، چون واقعا میخواستم به این دختر کمک کنم.حس میکردم خودم را درون اون پیدا میکنم.
تلفن را برداشتم:
سلام. ابراهیمی هستم بفرمایید
سلام خانم ابراهیمی. احمدی هستم ، هفته پیش توی پارک همدیگه رو ملاقات کردیم.
هیجان زده بودم. خودَش بود.
گفتم: سلام خانم احمدی. واقعا خرسندم که باهام تماس گرفتید. چه کمکی از دستم برمیاد؟
میخواستم یک وقت مشاوره برای پریسا جان بزارید. هر چی زودتر باشه بهتر.
چشم. امروز بعد از ظهر خوبه؟
عالیه.
باشه پس. ساعت ۵ شما رو ملاقات میکنم. خدا به همراهتون.
ممنونم خانم ابراهیمی ، خدا نگهدارتون.
به مرکز مشاوره رسیدم. مثل همیشه در اتاقم نشستم تا مراجعه کننده ام برسد. حدودا پنج دقیقه دیر کرده بودند ولی ایرادی نداشت. منشی مرکز آنها را به اتاق من هدایت کرد.
بعد از کلی سلام و احوال پرسی از خانم احمدی تمنا کردم که در سالن انتظار ، منتظر بمانند تا من با پریسا حرف بزنم. فورا قبول کرد . خانم بسیار دانایی بود.
خب، پریسا جان. برام از خودت بگو
میتونم-بهت-اعتماد-کنم؟
اره. اصلا نگران چیزی نباش. من یک دوست همیشگی هستم برات. هرچی دوست داری بهم بگو
من-توی-هفت سالگی-اسیب دیدم-توی مهدکودک - چند تا از بچه ها برای -اذیت کردنم- در گوشام بادکنک ترکوندن- بالای ده تا بادکنک- منو توی یک اتاق کوچیک-گیر انداختن
چیشد که این باهات اینکار رو کردن؟
ساکت ماند. به گوشه ای خیره شده بود و پاهایش را که به زمین نمیرسیدند، تکان میداد.
با خودم گفتم شاید برایش این خاطره تلخ است. از او پرسیدم: چرا توی پارک با بقیه بازی نمیکنی؟
گفت: اونا-منو-نمیفهمن
چرا این فکر رو میکنی؟ تو هم مثل بقیه عادی و نرمال هستی. توام مثل بقیه قوی هستی
من.مثل.بقیه نیستم. من خیلی زودتر . فهمیدم . که این دنیا. بر پایه . ظلم میچرخه.
تعجب کردم. منظورش را نفهمیدم. به حرف هایش ادامه داد:
میدونی منظورم. چیه؟ یعنی اینکه. اگر یک پلنگ. بخواد زنده بمونه. باید یک گوسفند دیگه . قربانی بشه . تازه میدونستی. یک روزی دنیا. قراره منفجر بشه. خورشید منفجر میشه. توی یک مستند میدیدم. میگفت شاید دو . یا سه میلیارد سال دیگه. میدونم اونموقع. ما دیگه وجود نداریم. ولی همین که میدونم. یک روزی دنیایی دیگه وجود نداره. ناامیدم میکنه.
احساس نمیکردم با پریسای ۱۱ ساله دارم صحبت میکنم. حس میکردم با پریسایِ استاد فلسفه از دانشگاه هاروارد در حال صحبت کردنم
این دختر، خیلی زودتر از آنچه که باید همه چیز را فهمیده بود. به او گفتم:
حرف هات رو میفهمم. درکت میکنم. منم هر روز با این موضوعات دست و پنجه نرم میکنم. ولی ببین. هم شغلم رو دارم، هم ایمان و امیدم رو. دقیقا بخاطر همین مسئله ای که گفتی. بخاطر همین که دنیا یک روزی تموم میشه، سعی میکنم کسی باشم که باید باشم. کسی که زندگی خوبی داره و اطرافیانش بهش افتخار میکنن و بیشتر از همه، خودش به خودش افتخار میکنه.
پریسا سری تکان داد و فهمیدم که حرف هایم برایش قابل قبول است.
پریسا راست میگفت، او مثل بقیه نبود. او یک خانم باتجربه ۳۰ و خورده ای ساله بود در قالب پریسای ۱۱ ساله. منعطف بود. متحرم بود. کاملا یک خانم بالغ. با او مثل بقیه مراجعه کنندگانم صحبت نمیکردم.
صحبتمان خیلی طولانی شد، ولی مطمئنم که هر دوی ما از این مصاحبه لذت بردیم.
حدودا ۶ هفته بعد، جلسه های درمانی پریسا تمام شد. تنها درد او این بود که جایی برای تخلیه کردن احساساتش نداشت. همه او را بچه فرض میکردند و وقتی حرف های بزرگسالانه میزد، به او میخندیدند. و او هم تصمیم گرفته بود حرف هایش را توی خودش نگه دارد. حدودا ۲ جلسه هم برای خانم احمدی گذاشتم تا به او بفهمانم که پریسا، مثل بقیه نیست و حقیقتا یک نابغهست.
با پریسا، هر چهارشنبه میریم پارک و باهم تنیس بازی میکنیم. او واقعا هم بازی خوبی است. علاوه بر همبازی، هم صحبت و هم فکر خوبی نیز هست. پریسای ۱۱ ساله، دوست صمیمی من است.
به نظرم گاهی باید پای حرف های بچه ها بنشینیم. آنها پاک هستند. گوش دادن و دل دادن به آنها بسیار روی زندگیمان تاثیر دارد و از کجا معلوم، شاید پریسایی هم برای زندگی تو پیدا بشود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت سی و هشت رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی
مطلبی دیگر از این انتشارات
قدم زدن با دوست قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت سوم )