کیسه های سفید 14

کیسه های سفید :بخش چهاردهم
صدای ماشین آتشنشانی و بعد از آن صدای آژیر پلیس، خیابان را به هم ریخته کرد. کارآگاه از ماشینش پیاده شد و با ناباوری به شعله های رقصان زل زد. ماشین دکتر اکبری دیگر حتی یک لاشه هم نبود. سوسن های  چلچراغ هم در شعله های آتش سوخته بودند.
زنگ تلفن، کارآگاه را به خود آورد. صدای آن طرف خط به سختی شنیده می شد.
پسر از آن طرف خط می گفت: « کارآگاه، پلیس ها دنبالت می گردن. الان کجایی؟ چه اتفاقی برای دکتر اکبری افتاده؟ تونستی دستگیرش کنی؟»
صدای بوق ماشین ها اجازه نمی داد صدای کارآگاه به پسر برسد. تنها چیزی که پسر شنید دو جمله بود: « دکتر اکبری سوخت. میام اونجا.» "تق" کارآگاه گوشی را قطع کرد.
نسیم موهای بهم ریخته کارآگاه را بهم ریخته تر می کرد و صورت عرق کرده اش را خنک. چشمان کارآگاه ثابت مانده بود، توان حرکت نداشت. باورش نمی شد بعد از این همه سختی دکتر اکبری اینقدر  راحت از مشتش رها شده باشد.
با قدم های سنگین تر از قبل به سمت ماشینش رفت و راه افتاد.
        *   *      *      *
( جلوی شیرینی فروشی)
با رسیدن کارآگاه به شیرینی فروشی، پسر به سمتش دوید و پرسید: « چه اتفاقی افتاده کارآگاه؟ دکتر اکبری کجاست؟»
کارآگاه گیج  به پسر نگاه کرد. به پلیسی که پشت پسر ایستاده بود، گفت: « ماشین دکتر اکبری منفجر شد. جسدش هم سوخت. فکر می کنم این پرونده دیگه بسته می..»
صدای جیغ زنی که پلیس گرفته بودش، حرف کارآگاه را بُرید.
زن با عصبانیت فریاد زد: « اگه دنبالش نکرده بودید این بلا سرش نمی آمد. تو کارآگاه نیستی، ناجی مردم نیستی، تو قاتلی! یه قاتل.» با هر جمله ی زن چشمان کارآگاه تار و سیاه می شد.
پسر به پلیس ها اشاره کرد تا زن را ببرند. پلیس ها هم از کارآگاه تشکر کردند و زن را بردند.
پسر کارآگاه را آرام تکان داد. کارآگاه بهش نگاه انداخت. پسر پرسید: « کارآگاه میخوای بگی چطوری فهمیدی کار دکتر کبری و اون زنه است؟ و اگه چیز دیگه ای هم..» کارآگاه دقتی وسط حرفش پرید: « بیا برویم دفتر، تا بگویم.»
هردو سوار ماشین شدند و کارآگاه همانطور که رانندگی
می کرد توضیح داد: « از اولین قتل شروع می کنم. آن مردی که وارد دفتر من شد دکتر اکبری را حال قاچاق آن گل ها می بیند و وقتی دکتر اکبری متوجه می شود او را زخمی می کند. و بعد از آنجایی که ما  داخل بیمارستانی  که دکتر اکبری آنجا کار می کرد بردیمش. تصمیم می گیرد   با زدن یک آنپول هوا در  سِرُم قدیمی کار را یک سره کند.. بعد از آن، می‌رسیم به مرد آبمیوه فروش، او هم احتمالا آنها را در حال رد و بدل کردن گل ها دیده و حدس می زنم مرد آبمیوه فروش را  زنه با کلروفیم به قتل رسانده باشد. بقیه ی ماجرا را هم که خودت میدانی.»
پسر یکبار دیگر سوال کرد: « از کجا فهمیدی من را داخل شیرینی فروشی مخفی کرده اند؟»
کارآگاه دقتی لبخندی زد و جواب داد: « دیدمشون. تا آنجا دنبالت آمدم.» پسر جواب همه ی سوال هایش را گرفت، به جز یک سوال،پس دوباره پرسید: « کارآگاه نمیخوای بگی چرا اینقدر نگرانی؟»
کارآگاه با نگرانی به پسر  زل زد. و بعد گفت: « فکر کنم شخص دیگری هم در این کار ها نقش داشته باشد..»
پسر با تعجب به کارآگاه نگاه کرد و پرسید: « واقعا به نظرت کس دیگه ای هم هست؟  شاید فقط تصور می کنی؟»
سکوت کارآگاه فقط یک معنی داشت:"نمیدانم"
       *    *     *       *     *
( زندان)
زن همانطور که داخل سلولش می شد زیرلب زمزمه کرد:
« رییس، کارآگاه را ول نخواهد کرد. به زودی داستان تمام
می شود. »
پایان

پنوشت نویسنده : از اینکه داستان کیسه های سفید را خواندید سپاسگزارم.
نجوا