خسته بود، ولی قول رسیدن داده بود... او با یک قلم آمد و با همان هم میرود :)) intj
آن هم برود چه؟
گفت چه میکنی وقتی درد وجودت را میگیرد، وقتی خسته ای و قلبت آرام تر از همیشه می تپد، جوری که انگار توان ندارد...
گفتم آنقدر مینویسم تا ادبیات فارسی تمام شود.
گفت اگر نوشتن هم ارامت نکند چه میکنی؟
و گفتم وای از روزی که نوشتن نیز آرامم نکند، آنگاه من میمانم و من میمانم و من.
در سکوت مطلق، آنگاه من می مانم و مرگ، آخر دیگر چه کنم؟
من در دنیا یک قلم دارم، آن هم برود چه کنم؟

پ.ن: میدونم نوشته هام داره خیلی کوتاه میشه، داره وایب منفی میده، ولی دیگه مغزم برای متن بلند انگار نمیکشه...
پ.ن: نکته جالبی که اتفاق افتاده اینه که مشکلات کوچیکم رو بزرگ میبینم موفقیت های بزرگمو کوچیک!
دارم چه غلطی میکنم الله و اعلم🙄😂
اصلا عالیه ...
نیاز دارم بگیرم یه سالی بخوام و امتحانا میگن بیاااااا😐👍
وقتی پست دو انتشارات میشه هیچکدوم قبول نمیکنم چون حس بدی میگیرم احساس میکنم اون یکی اینگور میشه 🙂🙂( ربطی داشت الان احمق، این چی بود این وسط؟ عقلا کمه؟)😂
وقتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
به افتخار یک دقیقه بیشتر زیستن
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون عنوان جالب و جذاب برای مخاطب
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات پتیاره؛