هرروز در تکاپو به سر می برم، تا شاید روزی زیر آسمان نیلی پیدایش کنم...
از سمت تجربه تا روایت!
لبخند سرد بی جونتو نثارم کن، من که دیگه برام مهم نیست چشمای بی اشتیاق سبزت به در خیره نمیشه.

بالاخره یروز قلبم حقیقتو از وجودش در میاره و با خون پرت میکنه تو صورت دوتامون، اون موقع دیگه حتی من که صاحبشم نمیتونم جلوشو بگیرم؛ اون موقع دیگه توهم نمیتونی بهم بگی انکارش کنم چون میدونی، دست من نیست! شایدم دیدی یه وقتی با نیش و کنایه از کنارت رد شدم؛ اونجاست که میفهمی محبتم تموم شدنی نبود، تو لیاقتشو نداشتی. مهربونی و عشق من هیچوقت از قلبم پاک نمیشه؛ این تو بودی که خودتو از قلبم پرت کردی بیرون براتم مهم نبود این بیچاره بعد رفتنت قراره چه دردی از سمت قفسه سینش تحمل کنه.

شنبه، ۲۵ ام ماهِ بی انتها
بهم میگی خودخواهم، بعد از توهم هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم چون قراره وجودمو با خودت ببری. اخ که اگه گلی نبودم، ای کاش شده بودم یکی مثل خودت و همون موقع با داد و بیداد بهت میگفتم آدمای خودخواه وقتی درد میکشن درداشونو نمیپوشنن که نکنه بقیه اذیت بشن، آدمای خودخواه وقتی میبینن بقیه خوشحالن و خودشون دارن خون وجودشونو میخورن از زخماشون حرف نمیزنن که حال بقیه رو بگیرن، آدمای خودخواه نظرشونو نمیگن که نکنه یکی احساس کمبود بهش دست بده، نکنه با گفتن چیزهایی که در حقیقت داره زندگیشون میکنه بشه حسرت دلت. اگه به خاطر اینکه پاچه ی شلوار کهنت پاره شده بود و اشک مهمون چشات بود و من رفتم و از قصد کنار لباسمو پاره کردم و گل مالیدم که بیام با خنده و جیغ بهت بگم ببین باهم ست شدیم! که نکنه احساس بدی بهت دست بده؛ محکوم به خودخواه بودنم دلم میخواد خودخواه بمونم.
اگه خودخواه بودن یه همچین چیزیه، اگه مغزیه که دلش میخواد بقیه شاد و سالم بمونن من با افتخار یه آدم خودخواهم.

من این خودخواهو عاشقانه دوست دارم؛ چون از با درک و مهربون بودن خیلیا بهتر عمل کرد.
من برای ساختنش، خودمو از ریشه کندم!...
اینی که امروز رو به روت نشسته، خودشو کوبیده تا بتونه یه آدم قوی تر و درست تر بسازه. از نزدیک ترین آدم زندگیش بدترین حرفارو شنیده و چشاش از دیدن صحنه هایی که به زبون نمیاد پره. خودشو کوبیده تا بتونه کنار تو یه آدم بهتری باشه و به تو حس بهتر بودنو بده؛ میخواست یکاری بکنه ارزش واقعی خودتو درک کنی، برات یه رفیق واقعی باشه از همونایی که همه جوره پشتتن ، از همونایی که بهت بگن تو اگه بخوای میتونی توانا ترین ادم جهان خودت بشی. و تو به من میگی باید خودمو تغییر بدم؟! اسمش تغییر نبود نه؟؟ فقط صرفا چون حوصله سردرد و مکالمه های بی سر تهو نداشتم بی شخصیتم..
پ.ن: اینا حرف هایی بود که گلی توی قلبش برای چندتا آدمی که یه زخم رو قلبش به یادگار گذاشتن حبس کرده بود و دوباره برای اینکه به اونا حس بد و کمبود نده هیچوقت بهشون نگفت و سعی کرد با لحن آروم و مهربونش رو به روشون کنه :))))))

باید خدمتت عرض کنم مثل نفرینت به زمین گرم نخوردم و راهمو گم نکردم، امیدوارم واسه توهم این اتفاقا نیوفتاده باشه. درسته شخصیت منفی داستان من بودی، حداقل به خودت رحم کن و شخصیت مثبت قصه ی خودت شو.
نور دیگه سوسو نمیزنه، مستقیم میتابه!
اگر این هارا نچشیده بودم؛ اگر آن زخم ها روی تنم نبود و سرنوشتم کمی عجیب غریب نبود که دیگر گلی نبودم! نتیجه ی تمام این ها و صبوری ؛ زیبایی بود زیبایی محض...
اگر چیزی با قلب حس شد و نتوانستی آن را به زبان بیاری؛ بدان گاهی اوقات من هم چیزهایی را با روحم دیدم و حس کردم و نمیتوانم با جسم زمینی ام برایت بگویم. خیلی وقت ها باید روی ابر ها همدیگر را ببینیم..

امروز
دوباره بهم یادآوری شد یروزی ام این جسم رو روی تخت غسال خونه میشورن، یه ذره دلم به حالش سوخت که قراره روی اون تکه آهن سرد قرار بگیره. من به این باور ندارم که نباید به جسممون اهمیت بدیم، بلکه باید بدیم اما به اندازه چون بالاخره اونه که همسفر ماعه رو زمین، مگه نه؟ باید دوسش داشته باشم و بشناسمش و برای سالم بودنش تلاش کنم چون یکی از صدها وسیله اییه که باعث میشه روحم به هدف اصلیش برسه. ولی خب تهش هنوز آدمیزادیم و طبیعیه یه روزایی دلمون واسه خودمونم بگیره.

بادی که لای برگا میپیچه، نگاهای گاه و بیگاهش، حرفای مامان، تلاش بابا، مدرسه و حال زنده اش، خانم..... و صبوریش، .... و فکراش، ....و درکش ، کلاس زبانم و معلمم اقای...... که توی یه روزای مزخرفی بهترین حرفارو بهم زده، بوی سنبل، دسته گل صورتی روی میزم، کتابای توی کتابخونم و قلب توی سینم بهم میگن هنوز زندم :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بزرگسالی که هی میگفتن این بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون عنوان جالب و جذاب برای مخاطب
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه کامل