..Hêvî dûr , xeyal kûrin
حرفهای یک دیوانه ..
هیچ نمیدانم سرآغاز و سرانجامم چیست و چه خواهد بود ..
سردرگمم و آواره ، سردرگم از آیندهام ،آواره از گذشته ..
فکر میکنم و متوجهِ فکر کردن میشوم و از دست افکار بی سر و ته پا به فرار میگذارم ..
_ بیابان کجاست؟
کاش میتوانستم سر به "بیابان" بگذارم از دست خودم و افکارم ..
این وسط "خاطره" ها هم سهم کوچکی از اذیت کردنم را با خود حمل میکنند .. خاطراتی که مدتیست کمرنگ شده اند .. خیلی کمرنگ ، کمرنگ تر از چند ماه گذشته ..

_نگرانی را چه کنم؟
نگرانِ فردایم هستم .. در حالی که نباید!
_یعنی واقعا نباید؟! چه میدانم! شاید باید باشم تا کار دستِ خودِ دیوانهام ندهم ..
خودی که مدتیست محافظهکاریاش را کمرنگ کرده .. خودی که به دنیا و آدمهایش خوشبین شده .. شاید هم فقط بدبینی را کنار گذاشته و خوشبین نشده .. فقط خنثیست همین!
_هیچ سرزنشش نمیکنم!
دوست دارم حداقل این وسط کسی باشد که بیهیچ رنگ و ریایی به این خودِ لعنتیام محبت کند .. آن هم احتمالا فقط من باشم! خودم!
خودی که از وقتی یادش است به محبت دیگران هیچ ایمان نداشت ! ..
خودی که همیشه بلد بود از خودش تعریف کند .. انتقاد کند .. جلوی آیینه قربون صدقهی رنگ چشمانش برود ..
متنهایش را خودش بخواند و تمام سعی اش را در درک این دخترک بکند ..
برایش کم نگذارد!
میدانید؟! حداقل خودی دارم که بی هیچ چشمداشتی عاشقم است ..
خودی که محبتش باعث شد چشمم نه محبت بقیه را به من ببیند و نه تنفرشان را ..
گویی بلاخره به این نتیجهی فوقالعاده مهم رسیده بودم که ؛ هیچ جز خودم مهم نباشد !
_خوشحالم بابتش..
خوشحالم که رفیق خودمم .. خودم را میشناسم ، دست خودم را میگیرم .. و کنارشم!

_درسته بعضی وقتها از دست خودم رد میدهم اما مهم این است که دلایل خودم را میدانم ، خودم از دلم خبر دارم .. از عقلم نیز!
با هیچکدام تعارف نداریم! همه رو بازی میکنیم .. با هم روراستیم! چیزی که بیشتر از همه برایم مهم است .. هر سه معرفت به خرج میدهیم در تعاملاتمان!

_تعارف نداریم!
با دلم که تعارف ندارم .. هر چقدر میخواهد میتواند خودش را به قفسهی سینه ام بکوبد مهم این است که حرف او پیش نمیرود .. برای خودش میگویم!
البته دیگر حرفی هم ندارد که بخواهد پیش ببرد و فقط دلتنگ است و دلواپس.. همین!
حرفی ندارد!
کنار آمده .. بهرحال با تنهایی خو گرفته .. مجبورش کردم!
مجبور بودم ..
به صلاح خودش بود ..!

_الان اما فرق میکند!
فرق میکند اوضاع با گذشته .. الان نه از سر اجبار تنهاست/م نه از سر محافظه کاری ..
بلکه هر کاری میکند نمیتواند خودش را از درون تنهایی بیرون بکشد ..
تنهایی من دیگر آن چینی نازک نیست که با صدای پایی ترک بردارد ..
شده است پیلهای محکم و عمیق ..
که نمیدانم چطور باید ازش خارج شوم ..
شاید هم نباید به فکر حروج باشم .. شاید تقدیرم تنهاییست!
شاید به صلاحمه :))
راستش دنبال خروج هم نیستم!

پ.ن: ناگهانی!
پ.ن۲: چون دلم خواست..
1404,3,7
ساعت یک شب ..
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار در من میخندد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
و ما برای تصویر ماه روی آب میجنگیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربیات یک موجود متافیزیکی از دنیایی فیزیکی