روایتی دیگر در تلاطم روایات تلخ

آشوب میدانی چیست ؟

هیاهو چطور ؟

تاکنون درون زندانی ذهنی گیر افتاده ای ؟

تنها نوشتن دردم را دوا می کند

مرهم این زخم قلم است

جایی خواندم

جسارت می خواهد نزدیک شدن به افکار دختری که روز ها مردانه با زندگی می جنگد اما شاب ها بالشش از هق هق های دخترانه خیس است

هیاهو به راه انداختن درون ذهن کسی که مدت هاست خاموش بوده است

آری جسارت می خواهدخانه ی دل کسی را که مدت ها متروکه بود چراغانی کردن و سپس سنگ زدن به تمام چراغ هایی که روشن کرده بودی

مدت ها در نیمه ی تاریک دنیا زیستم

حتی شب هایم تاریک تر از قبل بود

هنوز هم جذب تاریکی می شوم

هنوز هم عاشقش هستم و این عشق جنون آور مرا رها نمی کند

طعم سپیدی را نیز چشیده ام

اما سپیدی محبوب است

بی ریاست

آنقدر خالص که نمیتواند به اجبار دستت را بگیرد و در آرامش خودش غرقت کند

بار ها رفیقم از من پرسید

مژده خدا کیست

و منی که مدت ها بود یک آتئیست بودم جرقه ای در قلبم زده شد

آن چراغی را که ناکسان خود گذاشته و خود شکسته بودند

با جرقه ای از ناکجا آباد روشن شد

و من در کمال تعجب ذهنم در پاسخش گفتم

آرامش ، هرکجا آرام بودی و توانستی نفس بکشی پس خدا نزد توست

برای اولین بار ذهن منطقی و پیچیده ی من در پاسخ به زبان قلبم ناکام ماند

قلبم رو به مغزم گفت

در جست و جوی خدا نباش او نزد من است

و سپس تند تر تپید

از گفته ی خود متعجب بودم

گویی مذهبی بودن هم خانه ای ام روی من بی تاثیر نبوده

هر یک از جانب خود از دیگری تاثیر پذیرفته بودیم

او از من پرسید

مژده پس جهنم چه می شود ؟

و منطق قلب من پاسخ داد :

جهنم ذهن ماست همان جایی که آرامش را از ما می رباید و اگر هدایت شود در مسیر کمال قرار می گیرد

نمیدانستم قلب هم منطق دارد

و ذهن من تا کنون در مقابل تمام این گفته ها سکوت کرده و واکنشی نشون نداده

تنها مرا وادار کرده تجربه اش کنم

زیر درختی بنشینم و در هوای پاییزی و در میان پرواز برگ خشک درختان خدا را بیابم

و گویی یافتمش

همان نفسی که کشیدم

گویی از ریه هایم نبود

از ژرفای روحم بود

در این دنیا حقیقت را افکار ما می سازد

و من از حقیقت تلخ گذشته ام به حقیقت شیرین خدا هجوم بردم .....

~•°stargirl°•~