آمدی جانم به قربانت!!!

تنها ناگهان زندگی ام بودی درست مثل مرگی که قرار است ناگهان زندگی ام را بگیرد!


اما تو کجا و مرگ کجا!


قرار بود بعد از کلی تنهایی و شعر و ترانه و بغض و گلایه ،بعد از فال حافظ و دعا و جادو جنبل وارد زندگی ام بشوی!


قرار بود اواخر مهر به وقت غروب نارنجی پوش و باد باران زای خیابان بنفشه ظهور کنی!


اصلا باید یک شب بهاری میخوابیدم و خوابت را می دیدم و درست زیر باران پاییزی تعبیر می شدی!


باید قبل زرد شدن رزهای رونده و پوسیدن خاک باغچه می آمدی!


باید اسمت ته فنجان صبحانه ام نقش میبست،چشمهایت حک میشد روی نان تست مربا مال و کره اندودم!


باید برای آمدنت برنامه میچیدم!!!یک فرش قرمز با حاشیه های ترنجی می انداختم و کلی رز در مسیر قدمهایت پر پر میکردم!


باید لباس دلخواهت را میپوشیدم و رژ ارغوانی ام را میزدم!


اما تو بی هوا آمدی و تمام نقشه هایم نقش برآب شد!

به یکباره درست وقت پریشانی ام آمدی!

زیبا نبودم و دلبریهایم را نیاموخته بودم هنوز!

زمستان بود و برف و خورشیدی که زیر ابر پنهان شده بود!


قهوه ام ته کشیده بود و سماورم خاموش!


تنور دلم سرد بود و خانه ام تاریک!

تو آمدی وقتی خودم را گم کرده بودم؛وقتی مادرم را نمیشناختم و پدرم را به یاد نمی آوردم!


تو از راه رسیدی وقتی خانه ام غربتم بود، وقتی که زابراه آسمان و زمین شده بودم!


امدی وقتی چیزی به مچاله شدن قلبم نمانده بود،درست زمانی که دست دلم به مهربانی نمی رفت!


آمدی و خوب چسبیدی به روزگارم!



نوش جان لحظه هایم باشی ماه من!


آسیه محمودی