مادر زیبای من...



به حیاط رفتم

و از درخت آلبالوی قدیمی

در باغچه ی خانه ی پدر بزرگ

یک کاسه آلبالو سرخ و تازه

چیدم

آنها را با شیر آب در حیاط

شسته و نمک زدم

و روی تخت آهنی دونفره گوشه ی ایوان لم داده و شروع به خوردن کردم

ناگهان فضا به رنگی دیگر در آمد

تِم قهوه ای روشن

انگار به آلبوم قدیمی مادرم سفر کرده ام

دیوار حیاط دیگر سنگی نبود

بلکه آجری ، نا منظم،

ولی بسیار زیبا !!

ناگهان دختر کوچکی را دیدم با موهای بلند

و طلایی

در حالی که لباسی با دامن چین دار و گل گلی به تن داشت

به حیاط آمده

و دوان دوان

به سمت درخت آلبالو

که خیلی جوانتر از الآن بود

میرفت

وای نه

پدر بزرگم

هرچند تمام ریشهایش سیاه و مشکی

و تمام چین های پیشانی اش محو شده بود

اما بازهم خیلی خوب میشناختمش

دختر به سمت او رفت و گفت

بابا جون آلبالو میخوام


بابا بزرگ لبخندی زد

دستی بر سرش کشید

و مقداری آلبالو

در کاسه ی استیل در دستش ریخت

دخترک خنده ای زیبا کرد و گفت

ممنون بابای گلم و به سمت من آمد

جایی که سایه بود

در این هنگام پدر بزرگ نامش را صدا زد

منیژه جان اول بشوریا!!

شوکه شدم او مادرم بود

در کودکی اش

دختری زیبا و دوست داشتنی

از آن حال خارج شدم

اما دلم هرگز

مادر من هم روزی کودکی بود زیبا

و در قلب کوچکش پر از شادی

حال خودش مادر شده بود

با چند بچه ی بزرگ و کوچک

چطور خودش را وقف ما کرده است

وما بگونه ای رفتار میکنیم

که انگار همیشه مادر بوده

و وظیفه ی او

فراهم کردن شادی و آرامش ماست

حتی بقیمت دریغ شدن تمام خوشی ها از خودش

او هم دختر بوده

و تکیه گاهش پدر و مادری پر مهر

که حال با مادر شدنش

تمام لذت ها را بر خود حرام کرده

تا ما را سر و سامان دهد ...

به احترام مادرمان لحظه ای سکوت توام با بغض..