شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
مخروبه شهر_قسمت چهارم
یادگاری پدر برای یک آدمکش
چمنزار های سبز و صدای خنده ای که انگار در تمام دنیا طنین انداز بود. من و پدر و دیگر هیچ و هیچ و هیچ... شاید دیگر نیازی به خیال نبود؛ بس است دیگر!
این برای بار هزارم است که باز در خیال خودم او را از دست می دهم و می بینم، رفتنی که همراه با نگاه به پُشت کردن نیست! او دور می شود و من هرگز به او نخواهم رسید.
با چشمان خیس از خواب می پَرَم، چشمانم به شدت نسبت به نوری که از لای پرده گذر میکند، در عذاب است. سَری میچرخانم، به یاد نمی آورم دلیل اینجا بودنم چیست! ملافه سفید رنگ گران قیمتی زیر دو زانویم بود. اتاقش به معنای واقعی، کاملا حکم خانه قبلی ما را داشت و سردیس های شیر که در هر چهار گوشه آن گذاشته شده بود و جام هایی به رنگ اَرغوانی که بالا هر کدامشان تعدادی چیده شده بود و تخت دو نفره من که در ضلع شمالی آن قرار داشت.
صدای باز شدن در آمد، به خودم آمدم و آب دهانم را جمع کردم و سرم را پایین انداختم. صدای قدم های زنی می آمد که با کفش پاشنه بلند خانگی و کِرِم رنگش، وسوسه ای در من انداخت تا سرم را کمی بالا بیاورم.
ظرف میوه ای روی میز کنار دستم گذاشت و رفت.
#ببخشید خانم! میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟! شما کی هستین؟ و اون سیاه پوش...
=اون پسرمه، تو برادرشی و اینجا خونه تو هست و تو پسر ...
#نه این طور نیست! من...
=پدرت برای حفاظت از تو خیلی کار ها کرد؛ شاید وقتش باشه از امروز بیشتر دربارش بدونی. زیر تخت یک صندوقچه هست که چند روز پیش گفت اگر اتفاقی براش افتاد، به دستت برسونم.
به خانه خوش اومدی صدرا.
صدای بسته شدن در و سکوتی که برایم پر از سوال های بی پاسخ بود.
ساعتی گذشت و پس از بیرون آمدن از شوک گفته های مادرم، دستم را زیر تخت بردم. صندوقچه خود گویای همه چیز بود، سنگین و بسیار امنیتی.
دستی بر روی صندوقچه کشیدم. چقدر سخت بود که به یاد بیاوری دیگر پدر نیست اما، یادگاری هایش هنوز در زندگی ات موج میزند. چهار عدد و چهار حروف که یکی در میان کنار هم چیده شده بود و من که هیچ حدسی برای باز کردن قفل هشت بخشی صندوقچه نداشتم!
ص1د2ر3ا4_ص0د8ر3ا1_1ص3د8ر0ا_ ... هیچکدام نبود!
علاوه بر حروف و اعداد باید به برعکس بودن هر کدامشان نیز توجه میکردم.
ساعت دیگری گذشت و از وَر رفتن با قفل خسته شده بودم، ظرف میوه را نگاهی انداختم و سیب را برداشتم و با گاز اول صدای نزدیک شدن کسی به در را حس کردم.
از صدای گام هایش حس کردم سیاهپوش است! همیشه و از بچگی در تشخیص انسان ها از روی گام هایشان ماهر بودم.
در باز شد؛
&سلام پسر چطوری؟ رییس هنوز دنبالته. نمیدونی چه ترسی ازت داره! ولی هیچوقت دستش بهت نمیرسه، چون بهش قول دادم ازت مراقبت کنم...
#به کی؟! نکنه الانم می خوای بگی داداشی! تو یکی از همونایی... می خوام الان از اینجا برم و یادگاریمو هم میبرم با خودم.
&کجا بری؟! فکر میکنی اون بیرون چند روز زنده میمونی؟ فکر میکنی زندگی در قالب یک آدمکش کار راحتیه؟ فکر میکنی من حالم خوبه و خوشم؟ میدونی چقدر دلم میخواست مثل تو زندگی کنم و هر شب با پدرم وقت بگذرونم؟ میدونی چقدر از اینکه پدر تو رو ترجیح داد نسبت به من دلخورم؟ و در آخر هم تاوانشو داد، بخاطر تو! پسری که هیچوقت نسبت به اطرافش و اتفاقاتی که در حال وقوع بود، واکنشی نشون نداد.
باشه برو؛ هیچ خوش ندارم تو رو تبدیل به شخصی مثل خودم کنم.
بلند شدم و صندوقچه رو به سختی بلند کردم و به سمت در حرکت کردم.
&میدونی وقتی یه مهاجم بهت حمله میکنه باید چیکار کنی؟
#خدافظی؟!
همون لحظه در چشم بهم زدنی به سمتم اومد و لگدی زیر صندوقچه زد و دستم را تاب داد و از پشت، گردنم را تا مرز خفه شدن فشار داد و صندوقچه همان لحظه با صدایی مهیب زمین خورد.
=پسرا دارین چه غلطی می کنین، باباتون رفت، حالا نوبت اتیش بازی شما شده؟!
نعره زدم: # ولم کن ولم کن ولم کن. هر چه دست و پا میزدم بیشتر احساس خفگی میکردم.
& نه تا وقتی که ازت یه محافظ نساختم، نه مثل اونا! می خوام بتونی از خودت دربرابر تهدید هایی که پیش روت هست استقامت کنی و تسلیم نشی.
من برادرتم و مادرمون هم یک آدمکش حرفه ایه؛ بهتره بدونی دل من و اون بخاطر پدر خونه اما، اَشک ریختن برای چیزی که رفته، هیچ معنایی نداره...
پس بزار تعلیمت بدم و با هم انتقام خون پدر رو بگیریم و اونجا رو به مخروبه ی شهر تبدیل کنیم.
پنج سال گذشت و ...
این داستان ادامه دارد.
قسمت چهارم مخروبه شهر تقدیم به همه ی علاقمندان عزیز که این مدت منتظرشون گذاشتم.
خیلی سخته اینکه بتونی سیر تکامل داستان با ضرب آهنگ مشخصی پیش بره و از کنترل خارج نشه!
امیدوارم تا آخر خونده باشید و لذتشو برده باشید.
قسمت سوم داستان مخروبه شهر
پست آخر اینجانب_ممنون از همه بابت انرژی غیر قابل وصفشون در این پست که بهم منتقل کردن. 3>
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدا ساکت است!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو که میخندی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تفاوت بین Mutex و Semaphore در سیستم عامل