کاش من همه بودم، با همه زبان‌ها...

بعضی وقت‌ها پدیده‌ها و اتفاقاتی در جهانِ آدم هستند که از فرط اهمیت و بزرگی، اصلا می‌ترسی ازشان حرف بزنی. می‌ترسی حتی به آن‌ها اشاره کنی؛ که مبادا ساحتِ مقدسشان خدشه‌دار شود و اندکی بر حیثیت‌شان لکه‌ای وارد شود. اینان همان‌‌قدر که بدیهی هستند و در گوشه و کنار زندگی‌مان حضور داشته و دارند، در همان حد مهم و استثنایی و تکرارناشدنی اند. و برای همین به‌نظرم راحت‌تر آن است که اصلا به آنان نپردازیم؛ چون قدرت پردازش ما کافی نیست. و نه هر قلمی شایستۀ نوشتن از آنان است. و نه هر حرفی لایق گفته‌شدن برای آن‌هاست.

و اما من می‌خواهم خطوطِ بالا را نقض کرده و اندکی جسارت کنم. و پا را از گلیم خودم فراتر گذارم. و می‌خواهم با همین ناچیزکلماتِ جاری بر دست و قلب و ذهنم، تمنا و ستایشی سر دهم؛ مادر را.

حال چه می‌کردم اگر او نمی‌بود؟ یا چه خواهم کرد؟ من درسِ عمران نخواندم و چیزی از آن نمی‌دانم؛ اما به‌گمانم ستونِ یک سازه، همه‌چیزِ سازه است. و در عین حال شاید مهجورترین عضو‌ یک سازه. که زیر خروارها تزئین و گچ و رنگ پنهان شده است و شاید حتی آدم‌ها آن را فراموش کنند. ولی همین که لرزه‌ای بر اندام آن بیفتد، خدا می‌داند که چه بر سر آن سازه می‌آید. یا بدتر از آن اگر تَرَکی بردارد و رنجیده شود، باید نشست و ذره‌ذره آب‌شدنِ سازه را تماشا کرد. مادرِ من، همان ستون است. البته الان از "خانواده" و نقش مادر در آن سخن نمی‌گویم. از زندگی خودم و خودم سخن می‌گویم. آن سازه منم، و مادر همان ستونِ آرام و ساکتی است که آن گوشه ایستاده است. و چیزی که می‌دانم این است که اگر ستونِ زندگی‌ام بلرزد و برنجد، یا بدتر از آن اگر فرو بریزد، دیگر چیزی از من باقی نمی‌ماند. و جسم و ذهن و روان و وجود من نیز فرو می‌پاشد.

الان احتمالا مادرم دارد این‌ها را می‌خواند. گهگاهی متن‌هایی که می‌نویسم را برایش می‌فرستم و او با ذوق و شوق می‌خواند. ولی شک دارم که این یکی را بفرستم. شاید بگذارم برای بعد از مرگم. و در واقع هم به‌گمانم تابه‌حال به او نگفته‌ام دوستت دارم. ولی حتی اگر این متن را نخواند هم می‌داند که من بدونِ او، بدونِ حسِ حضور و وجود او، خاموش خواهم شد‌. و تمام خواهم شد.

ما آدم‌ها گاهاً بلد نیستیم مستقیم حرف بزنیم؛ با رفتارمان، با حساسیت‌هایمان، با واکنش‌هایمان و حتی با عصبانیت‌هایمان به افراد می‌فهمانیم که برای ما مهم هستند. و به‌نظرم ماهایی که زبانِ ابراز علاقه نداریم، خیلی بیچاره‌ایم. ولی اگر زد و طرف مقابل‌مان (از مادر گرفته تا همسر و دوست و هرکسی) این عدمِ ابراز علاقه را به حساب عدمِ وجود علاقه نگذاشت، آن‌گاه رحمت الهی بر ما نازل شده است. هر چند این به‌معنای انفعال و پذیرشِ آن زبان‌بستگی نیست. و باید تلاش کرد و حرف زد و حداقل به‌شکلِ مشهودی، حس را نشان داد.

بگذریم.

حال من باید بگویم هیچ ایده‌ای برای فقدانِ مادر ندارم. و نمی‌دانم خدا برنامه‌ای برای زندگیِ بدون او برایم تدوین کرده است یا نه؟ هان؟ بالاخره حقیقتی است دیگر؟! فارغ از این‌که آن را بپذیریم یا نه، دوستش بداریم یا نه، اتفاق خواهد افتاد. مرگ، ظالمانه‌ترین حقِ جهان است. من نمی‌ترسم از سهمگین‌ترین اتفاقات زندگی‌ام که روزی آوار خواهند شد و آواره‌‌ام خواهند کرد، حرف بزنم. و حتی درمورد آن‌ها خیال‌بافی هم می‌کنم. و سهمگین‌تر از مرگ...!؟ نداریم. ولی بگذارید فعلا با همان ترفند همیشگی، یعنی غرق‌شدن در روزمرگی کار را ادامه دهیم. که اگر این ترسِ ازدست‌دادن همیشه با انسان همراه باشد، بی‌شک او را تباه خواهد کرد. و امیدوارم بعد از «ازدست‌دادن» فقط حسرتِ ازدست‌دادن را بخوریم؛ حسرت کارهای نکرده و حرف‌های نزده و راه‌های نرفته را نخوریم. همانا نفسِ فقدانْ خودش می‌تواند جهان را زمین بزند و آسمان را خُرد کند. و اگر دردهای دیگری هم با آن همراه شود که.... بیخیال.

تمام حرفم این است که... کاش من همه بودم و با همه زبان‌ها...

با زبان همه بی‌زبانان، همۀ کسانی که ایده‌ای برای زندگیِ پس از او ندارند، کسانی که سال‌ها می‌گذرد و سری به خانۀ ابدیِ مادر خود نزده اند یا او را در خانۀ دنیاییِ خود رها کرده اند، با زبان بیخیال‌ها و قدرنشناس‌ها، با زبان بی‌حواس‌ها، با زبانِ دورافتاده‌ها،

او را صدا می‌زدم و می‌گفتم: دوستت دارم، مادر.

به‌تاریخِ 1400/10/30