آجیلِ مشکل‌گُشا


نایلون دسته‌داری بی‌رنگ، روی اُپن جاخوش کرده بود که تا به ورودی آشپزخانه رسیدم، توجهم را به خود جلب کرد. محتوایش زوری داشت که توانست من را از افکارم بیرون بکشد و فراموش کنم به چه منظوری اتاقم را به مقصد آشپزخانه ترک کرده‌ام!

وارد آشپزخانه شدم، اپن را دور زدم و درست پشت نایلون ایستادم. مادرم در هال مشغول کار خودش بود؛ به خاطر ندارم چه کاری. فقط آن‌قدر مشغول بود که اصلا سرش را نیز بلند نکرد تا من را ببیند. من نیز تمایلی نداشتم تا با درآوردن صدای خِش‌خِشِ نایلون، او را متوجه حضورم کنم! چشمانم را ریز کردم، با کف دستانم به اوپن تکیه دادم و تا جایی که امکان داشت، صورتم را به نایلون نزدیک کردم.

از آن آدم‌هایی هستم که اگر دنبال چیزی در خانه باشم، دوست ندارم آدرسش را از کسی بپرسم؛ آن‌قدر می‌گردم تا پیدایش کنم. مگر چه شود خلاف عادتم عمل کنم: عجله داشته باشم و یا واقعا مطمئن شوم که پیدا نمی‌شود؛ درست برعکس پدرم! این عادتم، مادرم را نیز اذیت کرده است! گاهی چیزی را قایم می‌کند که دست من بهش نرسد: آجیل شب عید یا موزهایی که برای دورهمی تدارک دیده است. خنده‌دار این است که گاهی خودش نیز فراموش می‌کند چه چیزی را کجا پنهان کرده است؛ این دیگر بختِ بلندِ من است!

هرچقدر دقت کردم و سعی کردم که بدون لمس، تشخیص دهم، موفق نشدم و آخر سر، کلافه از مادرم پرسیدم:
« # مامان این چیه؟
_ نخود.
# نخود؟ خِیره! سوغاتیِ؟ »
خنده‌ای تحویلم داد و همانطور که سرش به کارش بود، جواب داد:
« _ برای آجیلِ مشکل‌گُشا ست
# آها »

دیگر دلیلی برای رفتار مخفیانه نداشتم. در یک حرکت غیرارادی، بدون اینکه منتظر اجازه‌ی مادرم باشم، یک کاسه‌ی چینی ماست‌خوری از کابینت برداشتم و اندازه‌ی یکی، دو مشت، داخلش خالی کردم. شکلاتِ ترش‌های رنگی، با طعم‌های مختلف و کشمش نیز بود ولی آن‌قدر جاذبه نداشتند. بعد از پاسخ مادرم تا پر شدن کاسه، تصویری از نایلون‌های بسته‌بندیِ اندازه‌ی کف دست، مقابل نگاهم نقش بستند که داخلش پر بود از نخود و کشمش و شکلات. تصویری که در آن هنوز پشت لبم سبز نشده بود و یک بسته‌ی آجیلِ مشکل‌گُشا، برایم حکم یک هدیه‌ی دست‌نیافتنی را داشت: چیزی شبیه به تَبلت برای برادرزاده‌ام امیررضا که تازه هشت‌سالش را تمام کرده است.