اشک هایش....

یک هفته از آلودگی هوای شهر می گذشت ، بعد از ظهر شنبه بود. از پشت پنجره ی برجشان ابر ها را تماشا می کرد. کسی در خانه نبود، فقط خودش بود و خودش....

حدس میزد که قرار است بارون بیاید. باران را خیلی دوست داشت.پس با وجود اینکه هنوز هوا آلوده بود، هودی آبی رنگش را پوشید و از برج بیرون رفت. آرام در خیابان قدم می زد و قرار نبود به مکان خاصی برود بلکه قرار بود فقط برود. کم کم باران شروع به باریدن کرد. قطره های باران را بر روی گونه اش حس می کرد. آرامش درونش را احساس می کرد و کمی که گذشت رنگین کمان ...


توی شهر هیچ جایی نبود که فقط خودش باشه و خودش بنابراین به برج برگشت. باران قطع شده بود. وقتی به خانه رسید دیگر نتوانست تحمل کند او هم می خواست مثل ابر گریه کند، ابر هایش شروع به باریدن کردند. درد ها و مشکلات زیادی داشت...




اما بعد به رنگین کمون فکر کرد. به این فکر کرد بعد از بارون نوبت رنگین کمونه و حالا وقت لبخند زدنه . برای تموم مشکلات و درداش راه حل وجود داره. راهش هم اینه : اول یکم زندگی را به زمان می سپاری و بعدش به خودت قول میدی که تمام تلاشتو بکنی !

پ.ن : امیدوارم لذت برده باشین:) من این نوشته رو چند روز پیش نوشتم اولش نخواستم منتشرش کنم ولی الان .... داره بارون میاد....

قسمت دوم داستان...

و اینکه ببخشید که یکم از حالت داستانی بیرون اومد ?.


همین?? :)


سوار کار حقیقت باشید ! (از کتاب راز اسب های توی آیینه.)