«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
دختری در ?!
پیشاپیش گفته باشم، بنده به هیچ وجه شاعر نیستم. قبلاً هم اعتراف کردم که دوست داشتم شاعر باشم ولی در بحر عمیق عروض فارسی غرق شدم و هیچ غریقی هم پیدا نشد که نجاتم دهد.
شاید شنیده باشید که شاعر شکستخورده، نویسنده میشود. آن هم نشدم. فقط کلمات را کنار هم میچینم. اینبار سعی کردم کمی کلمات را موزونتر کنار هم بچینم و نثری موزون تحویل شما بدهم. همین.
صبح بود، از آن صبحهای خنک
که جان میدهد هوا کنی بادکنک!
ناگه وزیدن گرفت باد شدیدی
از همان بادها که بارها دیدی
باد گویی باده خورده و مست بود
در پی زیر و رو کردن هر چه هست بود!
نامرد بدجوری یکهتازی میکرد
با شال کوچک دخترک بازی میکرد
دخترک دو دستش را مثل بال
سفت و محکم گرفته بود به شال
طفلک حسابی شال را چسبیده بود
ولی باد بدجور گستاخ و دریده بود
خداییش خوب و عالی تلاش میکرد
امّا باد هر چه داشت تراش میکرد!
آخرش دخترک گفت هر چه باداباد
هر چه زلف داشت را داد بر باد!
جای شما خالی، صحنه سم داشت
یک آدم دست به دوربین کم داشت!
دخترک بگی نگی عجیب بود
ولی انصافاً خیلی نجیب بود!
نگویید این دستانداز عوضی و هیز بود
اینایی که گفتم یک خیال تند و تیز بود!
شب همگی خوش. ???
پنج یادداشت پیشین:
شاه خدابیامرز شاید شاه خوبی نبود، ولی برای شوهرش واقعاً همسر خوبی بود!
برای دستیابی به لینک نوشتههایم و سایر داستانهای مریوط به دستانداز، میتوانید به انتشارات «دستانداز» که زحمت تدوین آن را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
آجیلِ مشکلگُشا
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقاشیِ یک نویسنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنجِ تئاتر بیمخاطب و حظِ کوکاکولا