پایانِ باز



هوا سرد بود و هرچقدر هم که شیشه‌ها را بالا داده بود، باز هم یک سوزِ موذی، از درزهای در، به داخل ماشین حمله می‌کرد و نوک انگشتان دستش را نیش می‌زد. تصویرِ بخارِ دهانش، برروی شیشه‌ی لَکه‌گرفته‌ی مقابلش، به صورت قطره‌های آب، سُر می‌خوردند و تا حاشیه‌ی قاب شیشه، سقوط می‌کردند. خودش را لعنت فرستاد که چرا این‌همه مدت، بخاری را درست نکرده است. استخوان پاهایش از شدت سرما می‌سوخت و سختش بود تا با گاز و کلاچ کار کند. گِزگِزِ نوک انگشتان پاهای لُختش را داخل کفش احساس می‌کرد. عجله، باعث و بانی تمام این داستان‌ها شده بود هرچند تا به آنجای کار نیز زیاد دیر کرده بود.

آفتاب‌گیر را پایین داد تا از شر نور مستقیمِ خورشیدِ مزاحم ( و سرد ) زمستانی راحت شود که عکسی که آنجا جاخوش کرده بود، سقوط کرد و روی زانوانش افتاد. نگاهش که به تصویر داخل عکس افتاد، راه نفسش بند آمد. تمام بدنش به یکباره گُر گرفت. ناخودآگاه سوزش آزاردهنده‌ای در دماغش به وجود آمد و بلافاصله چشمانش گرم شد و تصویرِ داخل عکس، در حوضچه‌ی نگاهش موج برداشت. برای چند لحظه حواسش از رانندگی پرت شد و وارد شانه‌ی خاکیِ جاده شد و نزدیک بود فرمان از دستش دربیاید؛ زمستانِ بیرون از ماشین، در چشم برهم‌زدنی وجودش را پر کرد و با یک ترمزِ ناگهانی، در وسط جاده ایستاد. لبانش شروع به لرزیدن کرد و در یک حرکت غیرارادی، بی‌توجه به عکس، دستگیره‌ی در را چنگ زد و خود را به بیرون پرتاب کرد. روی زمینِ یخ‌زده، سِکَندری خورد و با این‌پا و آن‌پا کردن، به زحمت از زِهِ بالای در گرفت و تعادلش را حفظ کرد. خود را بالا کشید و با ملاحظه، از بدنه‌ی ماشین کمک گرفت و خود را به شانه‌ی خاکی کِشاند. از شدت هیجان، نفسش سوخت و با چند سرفه‌ی وحشتناکِ دیگر، هوا را داخل ریه‌هایش کشید. بوی خون را در تَه گلوی خود احساس کرد. بی‌هوا، با زانو به زمین سقوط کرد. تلاشی برای بلند شدن نکرد.‌ خورشید همچنان که درحال رنگ‌پاشی در افق بود، او را با افکارش تنها گذاشت.

وقت‌هایی در زندگی‌اش بودند که دوست نداشت کاری کاری کند. دلش می‌خواست یک موسیقی را در حالت تکرار قرار دهد. دراز بکشد و با تمام اینکه ساعتِ خوابش نرسیده باشد، دراز بکشد و یک پارچه را برای محافظت در مقابل نور ( هر نوری: خورشید، لامپ و... ) برروی چشمانش بگذارد و چشمانش را به قصد خواب ببندد. خواب که چه عرض کنم، بیشتر یک مُسکن برای فراموشی. بعضی وقت‌ها بود که دلش می‌خواست همه‌چیز را فراموش کند: اینکه چقدر ترسو است، چرا فلان جا فلان کار را نکرده است، چرا با سرعت جلوی کودکی که قصد داشت از خط عابر پیاده بگذرد پیچیده بود، چرا ناراحت بود و... بسیاری سوالات دیگر که مانند یک تکه چوب که در مسیر رودخانه قرار بگیرد و هرچه زباله از آن عبور می‌کند را نگاه دارد؛ هر سوالِ بی‌جواب، سوال دیگری را با خود به همراه می‌آورد. کمتر پیش می‌آمد که خوابش ببرد. در همان حال، یک حس تحریکش می‌کرد که پاسخ آن سوالات را بدهد. می‌آمد که جوابشان را بدهد، از اینکه جوابِ خالی فایده‌ای ندارد، پشیمان می‌شد و به موازات آن، صدایی از جنس همان افکار، سرزنشش می‌کردند؛ چه جواب درست باشد و چه غلط. باز که می‌آمد از نو شروع کند، همان حس از راه می‌رسید و آنقدر در این چرخه در رفت و آمد بود که ساعت‌ها می‌گذشت و چه بسا که او همین را می‌خواست؛ اینکه فقط ساعت بگذرد. به این حالت اعتیاد پیدا کرده بود. با بدنی کوفته از ضربات افکار، خسته و درمانده، چشمانش را باز می‌کرد، موسیقی را قطع می‌کرد و سراغ کار دیگری را می‌گرفت. مثلا خوردن یا نوشتن یا هرچیز دیگری که در کشتن زمان بهش کمک کند.

حال باز همان اتفاق‌ها افتاده بودند.‌ مغزش درحال انفجار بود. نور چراغ ماشین‌هایی که تَک و توک گذرشان به آن جاده‌ی متروک خورده بود، بهش یادآوری می‌کرد که تنها نیست؛ یک دلگرمیِ مسخره که خاصِ آدم‌هاست. زوزه‌ی شغال‌ها، دلش را خالی کرد. به هر زحمتی که بود، دستش را بر زمین حایل کرد و ایستاد و به سمت ماشین به راه افتاد.