کابوس نامه
چند تکه از دنیا
میدیدمش که جهان را در لب مرز به دوش میبُرد؛ مرد کولبَر را میگویم.
آنسوتر، مرد گاریچی، جهان را در گاری فرسودهاش جا داده بود. با قامتی خمیده و دستهایی پینه بسته، آن را به سمت خانه هل میداد.
آقا معلم روستا، نقشه جهان را روی تختهی پوسیده میکشید.
- آقا اجازه ما دفتر نداریم.
در کلاس درس، کودکی گویا کتاب و دفترش را فراموش کرده بود. او عصرها بساطش را در خیابان پهن میکرد و به مردم، تکههایی از دنیا را میفروخت.
شاید او نتوانسته بود دفتر و کتابش را همراه خود بیاورد زیرا که دنیا، در کولهپشتی نخنمای کودک سنگینی میکرد و تمام حجم آن را اشغال کرده بود.
آن طرفها دیدم روی تیرکی چوبی، تصویر پیرمردی را چسبانده بودند که خویشانش برای یافتن او چند تکه از دنیا را مژدگانی میدادند.
اما گویی پیرمرد جهان را برای همیشه به فراموشی سپرده بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالهای سکوت
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارون
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرحی بر یک عکسِ زیبا