یک نفر از اعضای خانواده‌ای پنج‌نفره

خانواده‌ای پنج‌نفره بودند که مدتی بود یک‌نفر از آن‌ها غایب بود. با این‌حال، مادرِ خانواده، هرروز برای پنج نفر غذا می‌پخت. حوله‌های حمامی که برروی بندِ رختی آویزان بود، عددِ پنج را نشان می‌داد. از آن خانواده‌هایی بودند که عادت نداشتند برروی تختخواب بخوابند؛ این‌طور بود که اگر کودکی هفت‌ساله در خانه رها می‌کردی، به سادگی متوجه می‌شد که پنج عدد رختخواب برروی زمین پهن شده است. این‌ها نشانه‌ای فیزیکی از حضور او به عنوان یک عضو از اعضای خانواده بود.


ابتدای کار، پیش می‌آمد که هفته‌ای دو سه روز در خانه پیدایش می‌شد ولی این فقط محدود به همان ابتدای عادت به غیبتش بود اما زمانی که این نبودن‌ها زیر دندانش مزه کرد، دیگر همگیِ اعضای خانواده دلتنگی را یاد گرفتند.


یادگاری‌های آن‌روزهای نخستین، در چشمان خانواده، خستگی و ماندگی‌ای بود که در چشمانش لانه گزیده بود. در عکس‌های دورهمی که موقع تحویل سال عادت داشتند بگیرند، کادرِ عکس، همیشه برای یک‌نفر جای خالی داشت؛ با اینکه با قدِ کوتاهش همیشه مجبور بود در صف اول، جلوتر از بقیه بایستد. صدایش در بین سایر صداها گم شده بود؛ گویی آن را در اِزای سقف بالا سرش، به دیوار‌های خانه فروخته بود.


مورچه‌ها را دوست داشت؛ برای همین، دستپخت‌های مادرش را همیشه به آنها می‌بخشید. هروقت مادرش درِ انباری‌ای که محل خلوت‌هایش بود را باز می‌کرد، بوی دیگری، به غیر از بوی تَنِ او از آنجا به مَشامش می‌رسید. این آخر‌ها، مادرش از برادر و خواهرش شنیده بود که صداهایی از آنجا به گوش‌شان رسیده که همین موضوع، باعث شده بود به دلش شک بیفتد که او واقعا تنها نیست؛ با اینکه انباری تنها یک ورودی داشت که آن هم روبروی بالکن باز می‌شد و کسی ورود و خروج هیچ آدمی را به آنجا ندیده بودند.


عقربه‌های ساعت چرخید و به مرور دیگر کسی او را ندید. می‌گذشت و رنگ می‌باخت تا اینکه بالاخره عزیردُردانه‌ی مادر، خود را در بیرون جاگذاشت و سایه‌اش جای او را در خانه گرفت؛ یک روح که از لابلای زِند‌ها در رفت و آمد بود، بی آنکه برای کسی مزاحمتی ایجاد کند!


کسی نپرسید کجا رفته. کسی دنبالش نَگشت. کسی صدایش نکرد. بی‌آنکه بخواهد، دیگر دلش نمی‌خواست برگردد.‌ دوستِ صمیمی‌اش دود بود و آسمانِ بالای سرش، همیشه شب. نه قصد آزار کسی را داشت و نه توقع خنداندن از جانب کسی. تنها یک گوشه نشسته بود و ورق خوردنِ این صفحه از زندگی‌اش را تماشا می‌کرد. هیچ توضیحی برای هیچکسی نداشت؛ خاموشِ خاموش، چشمانش را می‌بست و به جایی غیر از اینجایی که بود فکر می‌کرد. آنقدر فکر کرد که بالاخره ذخیره‌ی افکارش تَه کشید و وارد بُعدی دیگر شد؛ جایی که در آن، ابزار دیگری مجاز بود.