بازگشتِ خاطراتِ زیبا


نامش ناروین بود.برایم آشنا به‌نظر می‌رسید،اما نمی‌شناختمش.نامش را هم از کسی که صدایش زد فهمیدم.

عادتش بود مدام روی موهایِ حنایی‌اش دست بکشد و مرتبشان کند و داخل چادرش جای دهد، چشمانِ قهوه‌ای اش شبیه به همان خانمی بود که دستش را محکم گرفته بود.گمان می‌کنم مادرش بود. زاویه ی صورتش هم زیبا بود.تعریف خاصی نداشت.

موهایم را داخل روسری ام فرو کردم و نفسی عمیق کشیدم. روبه عمه ام کردم و گفتم:(عمه جون..جامو بگیر کسی نیاد )

(کجا میری؟)

(میرم ببینم دختره کیه..آشناس)

(زود بیا..نماز جماعت شروع میشه هاا)

چشمانم را روی هم فشردم و لبخندی از مهربانی را به چشمانِ عمه ام هدیه دادم. به دختر نزدیک شدم و سعی کردم بحث حرف را باز کنم.

معمولا رابطه ی خوبی با دیگران دارم،اعتماد به نفس زیادی هم در وجودم می‌گنجد..

(سلام..)

جوابم را سریع داد:(سلام)

(شما برام آشنا میاین..من میشناسمتون؟)

زیر لب زمزمه کرد:(اسمت چیه؟)

(زهرام..)

زیرلب نامِ زهرا را تکرار می‌کرد و ناگهان بلند گفت:(زهرا تویی؟!)

شوق و خوشحالی در چشمانش موج می‌زد.تازه به محله‌مان آمده بود و او را نمی‌شناختم.

دستان من بسته بود و او همچنان مرا در آغوشش می‌فشرد.

(من نمیشناسمتون! چیزی یادم نمی‌یاد)

(منم آروین..همون انار کوچولو، یادت نیست؟ تو کوچه های همدون باهم بازی می‌کردیم؟)

آروین.. آروین...نامش زیبا و آشنا بود..

همان دخترکی که شاهد انار چیدن هایم بود.همان دوست صمیمی کودکی ام! چقدر تغییر کرده بود!

(اِوا تویی..!؟ چقدر تغییر کردی)

کمی هم را در آغوشمان فرو کردیم و بعد پای صحبت را باز کردیم

(چجوری منو شناختی؟ یعنی هنوز اسمم یادت بود؟)

(از چشمات..هنوز توسی‌ان.. و صورت گِرد و کوچولوت، تو زیاد تغییر نکردی!)

(چی‌شد اینجا اومدی؟)

( بابام فوت شد. مامانِ مامانم هم اینجان دیگه..برا همین اومدیم)

لب هایش را جمع کرد.

(ای وای خدا بیامرزدش.مرد مهربونی بود)

بابایش، وقت هایی که حوصله داشت و سیگار نمی‌کشید، برایمان بستنی می‌خرید.

(خب..خیلی خوشحالم که دیدمت..راستی تو منو چجوری شناختی؟)

(هم اسمت آشنا بود..هم عادت همیشگی‌ت)

(کدوم عادت؟)

(همونی که بهش می‌گفتیم گیسو پریده! یادت نی؟)

(آها.. همون..)

لبخند چهره اش را پر کرد.صدای صلواتِ مکبر بلند شد.

زیر لب گفتم:( باید برم دیگه..راستی خونتون کجاس؟)

( کوچه نرگس هفت هستیم..برو،منم میرم پس)

(عه..ما نرگس چهار هستیم..باش خدافظ)

به طرف عمه ام رفتم،جایم را گرفته بودند.

در گوش عمه ام گفتم:( چرا جامو گرفتن؟)

(خب من که نمی‌تونم به پیرزن ها بگم برین جای دیگه بشینین.زشته!)

دیگر جایی نبود بنشینم.تمامِ مسجد را پر کرده بودند.فقط یک جا باقی مانده بود.کنارِ آروین.

(سلامِ دوباره..)

(عه..تو که اومدی)

(اوهوم..جامو گرفتن.)

صدای اذان بلند شد. بهم چشمک زدیم.رمزی بود درخاطراتِ قدیمی‌مان.چشمک های جادویی‌مان.همان چشمک هایی که دلربا بود.همانی که تمامِ خاطراتمان را سر و سامان می‌داد.

(الله اکبر..)

نماز جماعت شروع شد.او در کنارم بود.آروین.

****

دوستیمان، روی درخت انار شروع شد.. وقت هایی که من کوچک و بی عقل بودم؛ وقت هایی که برای خواسته ی خود از درخت بالا می‌رفتم،اورا ملاقات کردم؛ دختری کوچک و ارام،بلعکس من. به همراه مو های حنایی‌‌اش..

(چرا رفتی بالا؟)

به موهایش دستی کشید.

(می‌خوام انار بخورم.توهم میخوای؟)

(من زیاد دوست ندارم)

(مزه می‌ده هاااا!)

(چون اصرار می‌کنی..باشه!)

دو انار از درخت چیدم و وقتی خواستم از آن پایین بیایم از درخت به زمین پرتاب شدم.مانند پرواز بود،ولی من سقوطش را چشیدم؛سقوطی دردناک.

یکی از پاهایم شکست و سرم خراش برداشت. آروین به محض دیدن خون بر سرم،شروع کرد به گریه و جیغ کشیدن.ترس از خون داشت.

خانه مان نزدیک بود.بابایش به دادمان رسید و مرا به خانواده ام تحویل داد.دخترکی پر از درد.

من هم گریه می‌کردم.نه بخاطر دردهایم،بخاطر انار های ترکیده ام..چقدر برایشان زحمت کشیده بودم تا بچینمشان....

بعد از بهبودی ام، او اولین دوستم بود..

در کوچه های همدان گشت می‌زدیم و انار یا خیار می‌خوردیم،گاهی بابایش برایمان بستنی می‌خرید و من او را عمو بهمن صدا می‌زدم. خاطرات و داستان های زیادی را در کنار همدیگر پایان می‌دادیم تا وقتی که خواهرم برای دانشگاهش مجبور بود به تهران برود، و ما برای همیشه از همدان به تهران رفتیم.

دوری برایمان سخت بود.من به آروین قول داده بودم که در ده سالگی ام او را از هرجای دنیا هم که باشد پیدا خواهم کرد. وحال من پانزده سال داشتم و به قولم عمل نکرده بودم.زمان زیادی از آن موقع های زیبا گذر می‌کرد.

او هنوز موهایش حنایی بود و موهای طلایی من کمی تیره تر شده بود..