« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
دلتنگ تصوریام که ازت دارم؛ دلتنگ خودت نه.
یادم است پس از سال ها دیدمت
آن سال ها که در دوری تو میگریستم فکر میکردم اگر قرار است روزی تو را ببینم پاهایم شل شود و چشمانم تار ببیند و قلبم بایستد شاید هم مقابل پایت غش کنم یا انقدر حواسم پرت تو باشد که ماشینی به من بزند یا با مخ بخورم زمین و بمیرم .فکر میکردم آنقدر قرار است حالم بد شود که به کما بروم ، دستانم بلرزد و دچار لرزش شدیدی شوم و اشک از چشمانم ببارد . میترسیدم صدای شکستن قلبم صدای قطرات اشکم و صدای هق هق روحم را بشنوی و غرورم ترک بردارد.یا شاید هم فکر میکردم موقع دیدنت به اغوشت پرواز خواهم کرد و با صدای بلندی فریاد دوستت دارم سر خواهم داد . و یا انقدر در برابرت ناتوان باشم که راهم را کج کنم و کوچه ها را یکی پس از دیگری بدوم و خودم را پنهان کنم.
اما اینگونه نشد، زمانی که تو را دیدم تنها یک لحظه چشمانم لرزید ولی راهم را عوض نکردم درست از کنارت رد شدم و فهمیدم که تو از وجود من باخبر شدی اما من برنگشتم و تو رانگاه نکردم نمیدانم واکنشت چه بود شاید اگر آن دخترک احمق چند سال پیش بودم برمیگشتم و بغلت میکردم اما حالا نه . . .
من در روزهای دور از تو از تو دل کنده م
من از درد دوری تو بزرگ شده م
و از تو ممنونم که مرا بزرگ کردی
چون اگر درد غم تو نبود
هیچگاه به ارزش خود پی نمیبردم.
هیچگاه ایستادن بدون تکیه گاه را تمرین نمیکردم .
و هیچگاه ترس از تاریکی را رها نمیکردم .
من در خستگی روزهایم به تو فکر میکردم
من در میان دردهای روزانهام
در میان شلوغی کارهایم
در میان سردرد هایم
و خنده هایم
به تو فکر میکردم .
عین کنه چسبیده بودی به ذهن من. ولی فکر کنم تو هیچگاه حتی برای لحظه ی هم به من فکر نکرده باشی نه ؟ تو هیچگاه من را ندیدی و من هم وانمود کردم تو را نمیبینم .ولی بعضی وقت ها که موقع دید زدنم مچم را میگرفتی رنگ قرمز شده ی صورتم از هیجان. چشمانم که فریاد میزدند دوست داشتنت را . نفس نفس زدنم از استرس نگاهت را.
پای چه مینوشتی که نگاه میگرفتی از منِ عاشق
و من در ذهنم تو را هم عاشق خود میدیدم در ذهن من انقدر زیبا و بامعرفت بودی که دوست داشتم تا ابد دوستت بدارم اما . . . .امان از اما ها .
بعد از مدت ها که چشم باز کردم و تنها بودم. دوروبرم را که نگاه کردم و نیافتمت دوردست ها را نگاه کردم و یافتمت آن هم کنار دیگری . در ان زمان ها تازه خودم را دیدم قبل از ان فقط تو بودی و تو حتی نفس هایم هم بوی تو را میداد .
دقیقا ان موقع بود که خودم را پیدا کردم و انقدر تنها ماندم و فکر کردم که یادگرفتم زیستن را ان هم به تنهایی تا زمانی که اویی که لیاقت عشق داشته باشد پیدایش شود من دیگر به دنبال عشق نمیروم او باید پیدا شود .
قبل تر ها نگاه و لبخند و صدای نفس هایت برایم کافی بود . به نظرم عشق مهم تر از همه چیز برای شروع زندگی بود . ولی الان دیگر گول فیلم های عاشقانه رمان ها و انهای که ان خزعبلات را بلغور میکنند را نمیخورم . الان میدانم که پول و جایگاه و خانواده و ادب و طرز حرف زدن وَ وَ وَ وَ وَ خیلی مهم تر از عشق هستند . و عشق این اداهای امروزی نیست . که در چشم معشوق زل بزنی و بگویی که هیچ کس و هیچ چیزی برایم مهم نیست و فقط تو مهمی برادر من خواهر من شما عاشق نیستید چرا جو الکی میدهید لطفا کنار بایستید .
عشق زیبا تر از ان است که بشود آن را گفت . عشق عشق خیلی چیزها باید باشد تا یک عشق واقعی شکل بگیرد . و این را هم بگویم عشق سالیان سال طول میکشد تا بوجود بیاید باید مثل یک زن که نه ماه منتظر فرزندش میماند و چه سختی هایی را که نمیکشد و در اخر بعد از ان درد معروف تازه میتواند نوزادش را ببیند یک همچین چیزیست عشق
”هیچ نیمهی گمشدهای وجود ندارد! تنها چیزی که وجود دارد، تکههایی از زمان است که در آنها، ما با کسی حال خوشی داریم؛ حالا ممکن است سه دقیقه باشد، دو روز، پنج سال یا همهی عمر…“
آنتون چخوف
خواستم بگم که فقط یه نوشته ی ساده بود و من هیچوقت عشق و شکست عشقی رو تجربه نکردم.
و اینکه شاید پارت دومی هم داشته باشه اخراش ذهنم پراکنده شد نتونستم ادامه ش بدم .
(تامام)
مطلبی دیگر از این انتشارات
و رهایی (از بند کار!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی اشعار و نوشته از خونی که در رگ جاری است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشتِ خاطراتِ زیبا