مشکات هایمان در حسرت جرعه ای شمع عشقاند...
ماهَم آرزوست..
امشب از همان شب هاییست که بیدلیل دلت میگیرد. میگیرد و تو نمیدانی برای چه، حتی نمیدانی از این دنیا چه میخواهی، اما میدانی حال دلت بدجور خراب است و کاری باید کرد.
سراسیمه بدنبال دوایی میگردی، اما بقولی: آن دوا بیرون ز تو نیست.
این زمان ها باید در خلوت و سکوت، به هوای دلت مراجعه کنی، آنچه بهواقع میخواهی، دلت پیش از تو هوایش کرده است.
آری! هوایش از آن هواهای سرد است، یک جاده خلوت، و جاده، غرق در یک تاریکیِ روشن، تاریک در زیر چادر شب و درآغوش قیر خیابان ها، و روشن در زیر مهتابیِ مهتاب و فانوس ستاره ها.
هوای دل، هوای یک قدم زدن بیصداست و بس! نه دست یک یار در دست میخواهد، و نه کافه های شلوغ و بیمعنا، نه ترانه خواندن با صدای بلند میخواهد، و نه زمزمه های عاشقانه یک یار.
بیصدا قدم زدن میخواهد، در هوای کوچ کرده ز پاییز به زمستان، یک پالتوی گرم و چکمه های خشک و بیصدا، همین مواد اولیه کافیست!
البته، اندکی غرق شدن هم میخواهد، انگار سیر شده از اینهمه ادعای نجات. آری! غرق شدن میخواهم، غرق شدن در درون خود، درحال نظاره این دنیا. محو این دنیا باشم و غرق خود و سرگرم مهتاب! برخلاف ظاهرش از دور، چه زیباست امشب از نزدیک، نه؟
حالا که بیشتر با هوای دل خو کرده ام، میبینم، بیوقارانه رقصیدن هم میخواهم، البته، حین قدم زدن های باوقار! این رقصیدن، حرکات موزون نشات گرفته از سرخوشی های کمدوام نیست. این رقص عمیق تر از این حرف هاست. این رقص، رقصیدن با بخار های برآمده از هر بار نفس هایم است. نفس هایی که حکایتگر هوای خفقانِ دلِ گرفته ام هستند که با رها شدن از کنجِ دلِ افسرده ام، به رقص و پرواز، و شاید الفرار مشغولند!
ماه را مقصد سفر شبانه ام قرار دادم و با عزمی جزم گشته، بدنبال آن میروم، و تا به آن نرسم، عهد میبندم که بر پیمان قدم زنی وفادار بمانم. یا به آن میرسم، یا از خستگی جان میدهم، و یا او خسته میشود و شیفتش را با خورشید عوض میکند. خلاصه هرچه باشد، تسلیم از سمت او باشد، نه از من!
در طی این سفر، هرکه مرا دید نمیفهمد به چه میاندیشم، زیرا نمیاندیشم. هیچکس نمیتواند بداند در چه حالم؛ حتی از روی حالات چهره ام، چرا که بیحالند؛ و حال من گره خورده احوال دل است، و مسلم است که دل در سینه است و دیده ها بیخبر از اندرونی آنند.
هیچکس نمیتواند بفهمد که من کیستم، حتی اگر نزدیکانم مرا ببینند نمیشناسند.. چرا که امشب من دیگر من نیستم! امشب من ماه هستم! تکه ای از مهتاب که در زمین گم گشته ام. شب ها عاشق میشوم و تشنهٔ جرعهای ماهم، و روزها دلتنگ و افسردهٔ ماهم؛ و رنجور از جور جانسوز آفتابم. او(مهتاب) کامل تر از من است و من حلالی ناچیز از آنم، و البته که مشتاق به وصال آنم، و براستی که باید گفت: ماهم آرزوست.
آری! امشب من میروم، قدم زنان، رقصان، بیصدا و بیذهن!
و اما من، منِ من، نه به ماهم رسیدم، و نه حتی در پیِ آن، قدمی به خیال وصال آن گزاردم! آنکس که بیصدا میرفت و میرقصید امشب، دل من بود، که به تمنا اجازه گرفت از عقلم، که بیاو، خلوت کند با هوای احوالش.
و من از خلوت آن نوشتم امشب.. که بگویم من هم به فکرش هستم، تا بیش از این تنگ تر نشود و شوریده و مجنون نگردد، که با طناب هوای احوالش خود را حلق آویز نکند.
این رویای بیتخیل که نوشتم، خواسته راستین دلم بود که مدتها به جور عقل، به بهانه درس و مشق، خاموش ماند، و اکنون مدتهاست، که این درخواست محترمانه به تمنای عاجزانه مبدل شده بود. و من تنها شدم واسطه این وصالش.
باشد که خوشا به حال آن کس شود، که امشب به جنون مهتاب رسیده و سرشار از خیال مهتاب، به جان خیابان های خلوت افتاده باشد.
اما من، عقب نمیمانم، من هم با او میروم، بیآنکه مزاحم خلوت یکدیگر باشیم.
قدم زنان، رقصان، بیصدا و بیذهن! اما اینبار، شاید در میانه راه، دست او را بگیرم، و او زیر لب زمزمه های عاشقانه بسراید، و من با صدای بلند بخوانم، بیآنکه خلوت یکدیگر و سکوت جاده را بشکنیم!
هریک به تنهایی حلالی ناچیز باشیم، و هردو باهم، ماه کامل شویم.. و چنین تا ابد در پی یکدیگر برویم...
و تا ابد برویم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
منم یا خودم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
و رهایی (از بند کار!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اقیانوس آرام و هوای آلوده