من نقاش آینه هام . حقیقت ها رو میکشم و مینوسم ... یه نقاش خیال باف ؛ یه قاصدک که دوست داره همیشه آزاد و تنها باشه ...
"می خواهم بمیرم"
ساعت یک و بیست و هشت دقیقه شب بود ، نمیدانم از چه ساعتی اما آنقدر گریه کرده بودم که دیگر اشکی در چشمانم باقی نمانده بود . از خدا و مخلوقاتش ناراحت بودم ؛ آسمان صبح عقده اش را سرم خالی کرده بود و انقدر بارید که شلوارم کامل خیس شد و مجبور شدم به خانه برگردم و شلوارم را با یک شلوار بگ ذغالی عوض کنم ،معاون مدرسه با دیدن من با شلوار غیر فرم سریع رفت و به مدیر گذارش داد .
مدیر با دیدن من انقدر داد و هوار راه و انداخت از قوانین مدرسه گفت که انگار جرمی مرتکب شده بودم . سحر هم بعداز کلاس شیمی دسبند دوستیمان را در اورد و پرتش کرد روی میزم ، بعد گفت : من با دخترای ...دوست نمیشم . اگرم تا الان پیشت بودم ، نمیدونستم چه دختر ... بودی)آن لحظه را مگر مرگ از یادم ببرد ؛ اب دهانم خشک شده بود و فقط مات و مبهوت به سحر که داشت از کلاس خارج میشد نگاه کردم.
ساعت یک ربع به دو تعطیل شدیم . لبم از خشکی ترک برداشته بود، دستانم سرد و خشک بودند, چشمانم شبیه به دو کاسه خون شده بود و پاچه شلوارم کامل گلی شده بود. وقتی به خانه رسیدم به هوای از یاد بردن اتفاقات روزم داخل حیاط شدم؛ اما کاش داخل نمیشدم و همان بیرون کنار سگ ولگرد داخل کوچه مینشستم و میخوابیدم.
پدرم، عصبانی با سگرمه های در هم به گوشه ای خیره شده بود ؛وقتی داخل شدم، مثل ببری که منتظر بود شکارش نزدیک شود تا حمله کند ، به طرفم آمد و عصبانی فریاد زد : دخترهء عوضی چه غلطی کردی ؟ هان؟!)قلبم هری ریخت ، تنم با دیدن پدرم در آن حالت لرزید،چند قدم عقب رفتم و متحیر به پدرم چشم دوختم ، چقدر وحشی شده بود !. با لکنت گفتم : چ... چی د...داری میگی ب...بابا؟!) نگاهی به مادرم کردم که به اُپن تکیه داده بود و با غم نگاهم میکرد ،پدر با عصبانیت گفت: من چی دارم میگم! تو بگو با اون پسرهء لات کدوم گوری میرفتی ؟) قلبم لحظه از تپیدن دست کشید. با دهانی نیمه باز به پدرم که شبیه ببری عصبانی بود خیره شدم ؛ چه میگفت ؟! کدام پسر ؟! من با کدام پسر بیرون رفته بودم و خودم نمیدانستم ؟!.
با جدیت گفتم : بابا من با هیچ پسری بیرون نرفتم) پدرم که انگار انتظار حرف دیگری را از من داشت ، فریادزد : برو گمشو دختره ء آشغال ، سر هر خری رو شیره ببمالی سر من یکی رو نمیتونی.) بی اختیار فریاد زدم:چرا نمیفهمید ؟! میگم من با هیچ پسری بیرون نرفتم.) پدرم عصبی گفت: پس شایان چی میگه ؟) گفتم : چی میگه؟) گفت : گفته تو رو با پسری روی موتور دیده .) لحظه ای مغزم سوت کشیدو گیج رفت . دسته مبل را تکیه گاهم کردم ؛ اشک ها بی وقفه فرو ریختند ، چانه ام لرزید .با تنفر به پدر نگاه کردم و گفتم : خیلی متاسفم که منو باور نداری ولی اون پسرهء یه لاقبا رو قبول داری) فریاد زد : خفه شوووو...) سری به داخل اتاق رفتم و در را پشت سرم قفل کردم . از همان موقع گریه هایم شروع شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دو روایت مختلف(نه متضاد) از یک رویداد👌🏼
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساساتی که برای من نبودند
مطلبی دیگر از این انتشارات
فراموشی