میشه لبخند بزنی؟
گل ها هم حرف میزنند_۲
دیشب، تولدِ بابا بود.من خوشحال بودم، یا شاید ناراحتی بلد نبودم.
مامان کیک درست کرد،مثل وقت هایی که بابا زنده بود.
رفتیم سرِ خاکش،حتی فکرش؛ برایم درد بود.
مامان قالیچه کوچکی زیر پایش انداخت و دست روی سینه شروع به گریه و ناله کرد..
سعی کردیم برایش تولدت مبارک بخوانیم،اما نشد.اشک هایمان فریاد میزدند که خوشحال نیستیم..چشم ها هیچوقت دروغ نمیگویند..
بابا،همیشه لبخند روی لب داشت.زیر خروار ها خاک،نمی توانستم لبخندش را ببینم.
آیا خوشحال بود؟شب تولدش،چه احساسی داشت؟
مامان زیرلب زمزمه میکرد:(من چجوری این بچه رو تنهایی بزرگ کنم؟ مگه قول ندادی کنار همدیگه باشیم؟ پس الان کجایی؟ تنهایی سخته..!)
تخیلاتم مانند شیشه ای شکست.مامان مرا دوست نداشت، نمی خواست مرا بزرگ کند.درد بود،دردی روی درد هایم.درد هایم درحالِ انباشته شدن بودند..
من هم گریه میکردم.قصه ی غصه های من،فرق داشت..
من تنها بودم.مامان مرا داشت،من او را دیگر نداشتم.بابا هم نبود که یاد آوری کند اشتباه فهمیده ام..دوستی هم نداشتم،کسی هم درک نمیکرد.
بعد از گریه ..به خانه برگشتیم و خوابیدیم.
صبح شد،مامان بالای سرم نشست و مرا نوازش میداد.
:(دختر قشنگم..!♡)
دستی روی چشمانم کشیدم و گفتم:(صبح بخیر)
(صبح توهم بخیر عزیزکم.زود پاشو میخوایم بریم جایی)
(کجا؟)
(یه جای خوب)
بعد از خوردن صبحانه به راه افتاد.
مامان مرا روبه روی درب بزرگی گذاشت و قول داد که برگردد.رفت که رفت..
دردِ من اوج گرفت.مغزم پوسید..تا اینکه یک نفر درب را باز کرد.به محضِ دیدنِ پیرمرد قد کوتاه به گریه افتادم .
پیرمرد سمتم آمد و شروع به صحبت کرد:(دخترم چی شده؟)
(مامانم رفت..)
(برمیگرده؟)
(آره.بهم قول داده)
(بیا داخل ..)
(نه.من مطمئنم مامانم برمیگرده)
چشمانش را بالا انداخت و روی صندلی پلاستیکی اش لم داد
یکساعتبعد..
دوساعتبعد..
چهارساعتبعد..
یازدهساعتبعد..
پیرمرد همچنان روی صندلی نشسته بود و چشمانش نیمه باز بود.روبه من کرد و گفت:(دختر،دیدی مامانت نیومد.بیا بریم تو)
(میاد..اون قول داده..مامانمه!)
اشک از چشمانم سرازیر شد
(مطمئنم..میدونم..حتما...می..میآد)
پیرمرد از جایش بلند شد و سعی کرد مرا به داخل هل دهد
(دخترجون.. بیا.بریم تو..اینجا بمونی دزد میبرتت هاا!مامانت بیاد،میآد دنبالت.)
دستی روی چشمانم کشیدم و وارد شدم
حیاطی بزرگ و پر از اتاق ..
(اینجا کجاست؟)
(یتیم خونه..)
(منکه یتیم نیستم)
(میدونم..مامانت میاد،نگران نباش)
زیرلب آره را تکرار کردم..
(مامانم میآد..)
پیرمرد درموردِ من با خانمی مهربان صحبت کرد،خانم هم به من اتاقی داد.از خستگی زیاد وقتی وارد شدم خودم را روی تخت ولو کردم و خوابیدم..
مامانمیآد..
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی، ازدواج و دیگر هیچ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشتِ خاطراتِ زیبا
مطلبی دیگر از این انتشارات
نان و پرتقال