Born of darkness, condemned to silence ✨🌙[{~•°stargirl°•~}]
pain....you made me exhausted
امروز یه روز عجیب بود
پر از خستگی
پر از درد
جسمی و روحی
دائمی و موقتی
و من همچنان دارم با خودم فکر می کنم چرا ؟
الان که دارم این واژه ها رو با درد می نویسم
ماه داره بهم نگاه می کنه
داره بهم لبخند میزنه
تنها دلخوشی این روزام شده نگاه کردن به ماه
گرمای نگاهش مثل گرمای دستای مادرمه
رویایی که فقط اون ازش خبر داره جوری پشتم و قرص میکنه که حس میکنم برادرم و در آغوش گرفتم
راستی امروز برای اولین بار داداشم و بغل کردم
می دونم شاید عجیب به نر بیاد اما من رابطه ی چندان نزدیکی با خانوادم ندارم
ولی حس خوبی داشت
بوسیدن بابام
بغل کردن داداشم
بغل کردن مامانم
همشون حس عجیبی بهم میدن
همونقدری که تماشای آسمون بهم حس عجیبی میده
حس آشنایی
انگار تو یک کشور دیگه یک همشهری خودت و ببینی
از آدما خسته ام
از این محیط پر هیاهو
از این که مجبورم آدمارو تمل کنم متنفرم
به شدت منزوی شدم
اونقدری که حتی خودمم نفهمیده بودم تا اینکه تو جمع قرار گرفتم
یعنی آخرش استار گرل به ستاره هاش میرسه ؟
یا پایان عمرش و در خلوت و سکوت و بین میلیون ها کتاب می گذرونه ؟
شایدم عمرش کفاف تنهایی و خلوت دوران بازنشستگی رو نده
~•°stargirl°•~
پ.ن : سیاره ی متروکه ام آرزوست
پ.ن: وسایلم و از تو خوابگاه دزدیدن و من از صبحه یک لحظه استراحت نکردم مدام درگیر خونه و کارای خونه و چیدن وسایل بودم در حالی که 5 ساعت بکوب توی راه بودم و تو ماشین داشتم خفه میشدم بین همه ی اون همه وسیله جای نفس کشیدن نداشتم و آخر شبم که رفتم خوابگاه برای وسایل فمیدم چیز زیادی برای برداشتن نمونده بقیه زحمتش و کشیدن
پ.ن : فردا هم تربیت بدنی دارم فقط میخوام قرصام و بخورم و بخوابم
مطلبی دیگر از این انتشارات
و رهایی (از بند کار!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دورِ گردون
مطلبی دیگر از این انتشارات
من نمی نویسم ، مینوازم