به درک

به درک که هیچ گوهی نشدی
به درک که همه‌جا، همه به فکرِ پاره کردنِ شکم هم هستن
به درک که رفت
به درک که هوا سرده
یه درک که از دارِ دنیا یه دست لباسِ باب مِیلت نداری
به درک که قهوه‌ها هم دیگه قهوه‌های قبلا نیستن
به درک که حوصله‌ی هیچکس رو نداری
به درک که همه خوشحالن و تو نیستی
به درک که از سفرِ شمال جاموندی
به درک که خسته‌ای و هیچکی به هیچ‌جاش نیست
به درک که از این خودخوری‌ها دست‌بردار نیستی
به درک که ساعت تندتند میگذره اما به تو خوش‌نمیگذره
به درک که دیگه از دیدنِ ماه لذت نمی‌بری
به درک که ماشین نداری
به درک که خونه نداری
به درک پول نداری
به درک که بغل کردنِ سگ هم دیگه ارضات نمیکنه
به درک که پیر شدی
به درک که یه رفیقِ درست-حسابی نداری
به درک که دیگه هیچ ترانه‌ای حالت رو سرجاش نمیاره
به درک که دوسنداری بری قدم زدن. این دوتای آخر فاجعه‌اس ولی به درک
به درک که کم آوردی ولی به روی خودت نمیاری
به درک که نوشته‌هات بوی گندِ جلب توجه میدن
به درک که رنگ موردعلاقت هم دیگه مورد علاقت نیست
به درک که دیگه از قورمه‌سبزی هم بدت میاد
به درک که به آینده امیدوار نیستی
حتی به درک که حالت از الان هم بهم میخوره
به درک که مسعولیت‌پذیر نیستی
به درک که غرورت کار داده دستت ولی تو وِل‌کُنش نیستی
به درک که بچه‌-کوچولوها هم دیگه دوسداشتنی نیستن
به درک که دیگه حاضر نیستی حتی یه نیم‌نگاه به رُزِ آبی بندازی
به درک که حال و حوصله‌ی درست کردن موهاتم نداری
به درک که هیچکی از مدل سیبیلات خوشش نمیاد
به درک که همه میگن رفتارت مناسبِ یه مردِ سی-ساله نیست؛ میگن خیلی لوسی
به درک که غروب هم دیگه قشنگ نیست
به درک که همه می‌دونن کارِ درست چیه ولی غلط میکنن و تو رو هم شبیه به خودشون کردن
به درک که اشتهات کم شده و مِیلت به نون-پنیر-سبزی نمیکشه
به درک که مثل داداش-کوچیکت اندامِ ورزشکاری نداری
به درک که لباسات سِت نیستن
به درک که دیگه هشت، عددِ شانست نیست
به درک شَمعدونیا دق کردن
به درک که تو این دنیا هیچکی نگرانِ دیر و زود اومدنت نیست
به درک که زودرنجی و همش دلت برای خودت میسوزه
به درک که چشم-هیزی
به درک که رویای نویسندگی رو فراموش کردی
به درک که آدما نامردن
به درک که کلافه‌ای
به درک داری زِرِ مفت میزنی
به درک که نمیدونی باید چیکار کنی تا از این حالتِ سگی بیرون بیای
به درک که نمیتونی دست از سرِ گذشته برداری
به درک که همش احساسِ گناه میکنی
به درک که هیچ هنری از خودت نداری
به درک که دیگه زمستون، فصل مورد علاقت نیست آدم برفی دوسنداری
به درک که...
به درک که خسته‌ای
به درک که خسته‌ای
به درک که خسته‌ای
به درک که خسته‌ای
به درک که خسته‌ای
به درک که خسته‌ای
به درک که خسته‌ای
به درک که خسته‌ای
به درک که خسته‌ای، برو شامت را نوشجان کن، مسواکت را بزن، به خانواده شبخیر بگو و روی تُشکت لَم بده، ببین چه قرار است بشود. همه‌چیز به درک، موزیک را پلی کن، فازِ خارجی بگیر و بزن به درِ بی‌خیالی؛ فردا نیز راروزِ دیگریست؛ شاید زد و برای خوشحالی، دلیلی موجه، اندازه‌ی یک چُ..ص سرراهت سبز شد. آری جانم، قوانینی که برای ادامه‌ی بقا، از خیلی قبل‌ترها نوشته شده است، به همین سادگی و مسخرگیست.