«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
همه ی چیزی که من می خوام
زندگی اونقدر قشنگه که اگه بشینی پای حرفم فکر می کنی زندگی تیره ست.
شبه، خوابم نمی بره. این عادیه. جلد یک برادران کارامازوف رو میگیرم دستم و سعی می کنم بخونمش، شاید خوابم بگیره. یه مشت فکر، یه مشت بیش فکری؛ ذهنمو فرسوده کرده. یهو این فکر میرسه به ذهنم که می تونم کامپیوترمو ارتقاع بدم. اگه این کارو بکنم میتونم راحت گیم بزنم؛ یا تنهایی، یا با آیلین و ایلیا. مورد دوم باعث میشه حمایت مالی خانواده رو نداشته باشم. همه چیو حساب می کنم. نیم گرم طلا، سیصد تومن کادوی تولدم، دویست تومن پول تو جیبی ماه آینده م، صد تومن مجموع همه عیدی های غدیر. روی هم باید چقد بشه؟ سیستمو درست کنم...
خوابم کاملا می پره. حالا باید سرمو با «آلکسی فئودوروویچ کارامازوف» گرم کنم. صبحِ لعنتی میشه. تا بریم خونه میشه ظهر. ساعت یکه. تا کامپیوتری موردنظرم که دوره می دوئم. بسته س. میرم کافه سان، امین اونجاس. یه قهوه میگیرم ولی چون وضعیت روحیم خوب نیست اصلا بهم مزه نمیده. قهوه ی خوبی بود. میزنم بیرون. میرم خونه تا چهار و نیم.
یه ربع به پنجه. از خونه میزنم بیرون. میدوئم تا زودتر برسم. شدیدا نفس نفس میزنم و مغازه ی لعنتی بسته س. همه جا بازه به جز این لعنتی. می دوئم، دوباره تا کافه سان. این بار ملیکا اونجاس. در حالی که شدیدا نفس نفس میزنم تند تند شرایطو توضیح میدم و سراغ آرشو میگیرم. ملیکا که میبینه دارم از گرما و تشنگی میمیرم یه لیوان آب یخ میده دستم که تو اون لحظه حکم نجات از مرگ رو برام داره. میگه آرش شب ساعت هفت و نیم میاد. می دوئم، تا کامپیوتری خدا لعنت کرده. هنوز بسته س.
از یکی که نشسته اون دور و بر ساعت می پرسم، می فهمم همه ی کافه رفتنم فقط پنج دقیقه طول کشیده. چرا انقد زمان برام کند میگذره؟ من تو این زمانِ لعنتی زیادی سریع ام. می دوئم. این بار تا یه تایپ و تکسیری که آشناس. وقتی تو کافه کار می کردم مشتری ثابت بود، الان من کافه کار نمی کنم ولی خب اون هنوز مشتری ثابته. خیلی گرم سلام احوال پرسی می کنم و دست میدم. یه چای بهم تعارف می کنه و میگم نه ممنون.
«رو برگه A2 هم می تونین پرینت بگیرین؟» میگه نمیتونه. آقای فلانی که بنر هم چاپ می کنه می تونه. تو دلم به روح بابای آقای فلانی فحش میدم که چرا چهار میدون مغازه ش دور تره و بیخیالش میشم. می دوئم و برمیگردم تا کامپیوتری لعنتی. کامپیوتری لعنتی هنوز بسته س. این دفعه فقط شیش فاکینگ دقیقه گذشته.
می دوئم، این بار تا طلا فروشی، که ببینم سکه نیم گرمی مو چند می خرن. یک و صد و هشتاد. لعنت بهش. می دوئم. رسیدم به کامپیوتری لعنتی و هنوز بسته س. از یکی ساعت می پرسم و این دفعه فقط دو دیقه گذشته. پنج دیقه جلوی مغازه میشینم. یهو کرکره میره بالا.
خوشحال میشم، خیلی زیاد. حس می کنم آرزو هام جلوی دستمه و اگه دستمو دراز کنم میتونم آرزو هامو بگیرم.
مهندس نیست و شاگردشه. شاگرد لعنتی ش. فاکینگ شاگردش میگه مهندس یک ساعت دیگه میاد. فاک یو مهندس. خیلی عصبانی در حالی که جفت دستام مشته برمیگردم خونه. حالا یه ساعتو چجوری بگذرونم؟
جواب سوالم در لحظه رسید. همون لحظه دستبند مشکی م پاره شد و پاشید کف هال. دونه هاشو جمع کردم. اونقدر حرص خورده بودم که دست هام می لرزید. اول شک کردم اینکه داره میاد تو دهنم قلبمه یا اسید معده م ولی مطمئن شدم اسید معده س.
با بدبختی چندین بار دست بندو درست می کنم و موقع گره زدن یهو دونه ها می پاشه. دستبندی که پنج دیقه ای ساختمش، برای بازسازی چهل و هفت هشت دیقه وقت میگیره. دستم می کنم و میرم بیرون.
مهندس لعنتی میگه برای قطعاتی که من میخوام چهار فاکینگ میلیون لازمه، تازه اونم دست دوم. یه ف*ک به روح دیجی کالا می فرستم که با قیمت های **می ش امید الکی داده بهم. برمیگردم خونه. خیلی وارفته.
مامانم تو حیاطه. یه ذره حرف می زنیم و با یه لبخند گرم که خیلی بی سابقه س میگه شاید بابات بقیه پولو داد. من میگم نه. میگه حالا بذار باهاش حرف میزنم. منم دوباره میرم کافه سان. امین و ملیکا اونجان و آرش نیومده. میشینیم پشت یه میز و تا تریبون پیدا می کنم کل روزمو تعریف می کنم براشون. بعد هم یه بخش هایی از کتاب «هنر رندانه به **م گرفتن». ملیکا میگه منم خوندمش ولی تو خیلی خوب تعریفش می کنی. همین جمله مثبت؛ مثبت ترین بخش روزمه. امین هم حرفامو تایید می کنه و یه ذره حالم بهتر میشه.
یه ساعت منتظر آرش میشینم و بعد میرسه. یکم حرف میزنیم. دوربین دیجیتالو برمیدارم و سعی می کنم از دستبندم عکس بگیرم. نمیشه. هشتاد و شیش تا عکس رو حذف می کنم. دوربین ضعیف 13 مگاپیکسلیم نمیتونه رو سوژه ی خیلی نزدیک فوکوس بگیره.
این موضوع اونقدر میره رو مخم که دلم می خواد دوربینو تیکه تیکه کنم. چهل دیقه وقتم تباه شده. خداحافظی می کنم و برمیگردم خونه. یه ذره امید دارم که بابام بقیه پولو کمکم کنه.
مامانم میگه بابات گفت یک ریال هم خرج نمی کنه که بشینی با ... بازی کنی. البته جای خالی سیستم بود، ولی من ترجیح دادم به جای سیستم، اسم شخص موردنظر اینا رو جایگزین کنم. این عوضی نمیفهمه من میخوام با کامپیوترم پول در بیارم؟
میشینم پای کامپیوتر و یه داستان کوتاه قشنگ رو تایپ می کنم. داستانی به اسم «همه ی چیزی که او می خواست.» داستان اونقدر قشنگه که حالِ مزخرفم نمیذاره بنویسمش. داستان باران سیاهو هم نمیتونم ادامه بدم. میخوام بخوابم که یه سری اتفاق میفته که باعث میشه این پستو بنویسم به اسم «همه ی چیزی که من می خوام» که تقلیدی از داستان کوتاهه س.
داشتم تایپش می کردم. فولدر موزیک های نزدیک به هزارتا مو باز می کنم و میزنم رندوم یه آهنگ پلی شه. خیلی رندوم: از این منظره، کوروش. من: «لعنت بهش، لعنت بهــــت! لعنت به این روز...» با مشت میزنم رو میز کامپیوتر. مانیتور میلرزه.
سعی می کنم نوشتنو ادامه بدم. آهنگ رندوم بعدی همه چیزو تموم می کنه.
آهنگ رندوم بعدی: بذار همه برن، شایان یو.
این آهنگو دوس دارم ولی با گوش کردنش سردم میشه. یهو میبینم اشک تو چشمام جمع شده. چشمامو می بندم. تو انباری ام تو حیاط. ساعت سه نصف شبه. چهار ساعت پیش گوشیم توسط خانواده شکسته. من تو انباری دارم با خودم این آهنگو می خونم: «بذار همه برن فقط تو بمون نرو.»
از تو خاطره در میام و چشممو باز می کنم، پشت میز کامپیوترم. با ادامه آهنگ بیشتر سردم میشه.
«میشم همونی که میخوای فقط تو بمون نرو.» من تو حیاط وسط انباری نشستم و دارم با خودکار آبی روی یه برگه یادداشت می نویسم:
خب، بالاخره دارم روی کاغذ می نویسم. شب بدی داشتم. یاد تکست خودت را خفه کن با دست افتادم. امشب بابام گوشیمو تیکه تیکه کرد.
...
الان نمیدونم ساعت یا دما دقیق چنده، یا حتی نمیدونم با دست های بی حس چطوری باید بنویسم چون وسط انباری تو حیاط ام و داره برف میاد.
...
وقتی گوشیم شکست انگار هزار تا شمشیر بهم فرو شد، چون واقعا دیگه ... رو نمیبینم. یعنی تا چند وقت دیگه منو یادش میره؟ :)
...
دیگه پاهامو حس نمی کنم. دارم یخ میزنم. رفتم بیرون ماه رو ببینم ولی هوا ابری بود :)
بهشون بگین دوسشون دارم.
امضا، علیرضا. 2 بهمن 1401.
دست نوشته لعنتی بعد از اون آهنگ لعنتی حالمو بدتر از بدتر می کنه، خیلی خیلی بدتر. تیکه هایی از متن بود که به هیچ عنوان حاضر نشدم تایپش کنم ولی خب خودم که خونده بودمش. یادمه وسط باریدن برف داد زدم لعنت بهتون. صدام به هیچ جا نرسید. برف صدا هارو خفه می کنه.
همیشه همینه، وقتی یه روز بد دارم؛ همه ی گذشته ی بدم هم مرور میشه. الان چندین دلیل محکم یادم اومد که این تابستون همراه خانواده مسافرت نرم و حداکثر سعی مو بکنم که مسافرت شونو به اندازه زندگی خودم زهرمار کنم. بعد از این داستان کوتاهو می نویسم که از دل خواننده این متن در بیاد. دلم برای تویی که اینو خوندی می سوزه، ولی نه بیشتر از خودم که اینارو نوشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا از عید بیزار میشیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
فراتر از عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی آرزو