اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را، به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوست
ویرگول | مخروبۀ دوست داشتنی
ویرگول رو باز میکنم؛ دیگه اثری از پر زدنِ پرندۀ ذوق و شوق داخل چشمام نیست تا تنگی مردمک چشمم رو از بین ببره (خط هفتم). آدمای جدیدی متنامو خونده بودن و ازشون کمال تشکر رو دارم که برای نوشته های نابسامانِ من وقت گذاشتن؛ ولی هدفم از گذاشتنِ پست، گرفتنِ خبر از اونایی بود که اینجا باهاشون بزرگ شدم، تغییر کردم و تونستم شخصیتم رو شکل بدم؛ ولی خبری از هیچکدومشون نبود.
دلم می خواد با هم باشیم، مثل گذشته های دور یکی باشیم
رها باشیم، رها باشیم، رها باشیم
آرزو، مرجان
(گذاشتن متنِ موزیک داخل نوشته هامو از کامیابِ سابق الهام گرفتم. درجایگاهی نیستم که درمورد بقیه نویسندههای اینجا نظر بدم؛ ولی بنظرم کامیاب خیلی قشنگ مینویسه.)
بگذریم. فکر میکنم عصر یه روز سرد از اواسطِ فصلِ چهارم سال ۹۹ بود که با ویرگول آشنا شدم.
مثل همیشه توی گوگل درگیر چرخیدن بین مطالبی بودم که اسم سمپاد توش به کار رفته بود تا به پست آگوستدی (لیزارد) رسیدم. الان پاکش کرده و زیاد مهم نیست؛ ولی انگیزم برای نظر گذاشتن درمورد اون پست باعث شد تا من یه فصل جدید رو توی زندگیم شروع کنم.
دورۀ سنی عده زیادی مخاطبهای ویرگول (حداقل اون موقع) به نوجوانان و جوانان محدود میشد؛ یعنی هروقت که باکسی حرف میزدی، بخشی از شخصیت هردوتاتون رو شکل میداد و باعث تغییر ناگهانیتون میشد.
همه میمیرن، اما همه واقعاً زندگی نمی کنن.
ویلیام والاس، شجاعدل
ما توی ویرگول زندگی کردیم. از کوچیکترین بحثها گرفته تا خاطرات خوبِ زیادی که با هم ساختیم، تا ابد موندگارن.
گاهی به بحثا و اتفاقای عجیب ویرگول فکر میکنم و خندم میگیره. کانر و متین، سرور دیسکورد، بیتیاس، همجنسگرایی و همه اونایی که بهتر از من ازش باخبرید.
اون دفعه رو یادتونه که بچهها یه جا جمع شدن همدیگرو دیدن؟ خیلی حرکت باحالی بود. بنظرم پشت پردۀ این بحثا، چیزی جز دلخوری و ناراحتی هم بود. این بحثا به ویرگول هیجان میدادن باعث میشدن موج فعالیتش به ساحل نرسه و ادامه داشته باشه.
آخرین بحثی (شایدم جنگی) که توی خاطرم مونده، مربوط به آیرین خانوم و آقای دستاندازه. ویرگول بعدِ این از هم پاشید؛ چون دیگه دلیل شروعِ بحث، دلیل بچگانه یا خندهداری بنظر نمیومد.
ویرگول قبلا فضای جالبتری داشت و این واقعیت برهیچکس پوشیده نیست. (حالا خوبه خودمم قدمت خاصی ندارم توی این فضا)
جدیدا شبیه مخروبه شده؛ شایدم یه روستای کوچیک که مردمش بیشترِ روستا رو تخلیه کردن. با این حال بازم مخروبۀ دوست داشتنیِ خودمونه.
لایکهای پست های منتخب رو نگاه میکنم. غیر از تعداد انگشتشماری نوشته، باقی پستها در مسیر خونده شدن، توسط ۲۰ یا نهایت ۳۰ نفر پسندیده شدن.
قبلا که ویرگول رو باز میکردی حداقل ۷ ۸ تا نوتیف بود که هرکدومشون میتونست یه داستان جدید رو برات بسازه؛ امّا حالا باید خاک خوردن زنگوله عادت کنی.
ساکنای قدیمی، بزرگ شدن از ویرگول پر کشیدن و مهاجرت کردن. همه میرن یکی دیرتر و یکی زودتر؛ ولی تهش، همه میرن.
یا وفا کن یا جوابم کن
بعد از این کمتر عذابم کن
سرخوش و مست از شرابم کن
همچو دوران گذشته
به خاطرِ تو، ویگن
تهش که چی؟!
اینا رو نگفتم که زانوی غم بغل بگیریم و حسرت گذشته رو بخوریم؛ چون به زودی آیندمون تبدیل به گذشته میشه.
چالش که نمیشه گفت ولی یه درخواسته؛ شایدم یه کمک. از اونجایی که توی این مدت، رفاقتای زیادی خارج از ویرگول هم ادامه داشت پس ما یه آدرسی، نشونهای یا همچین چیزی از خیلیا داریم.
اگه تمایل داشتید و خواستید نهایت لطف رو به بنده و بقیۀ دوستان بکنید، میتونید پستی بنویسید از خاطرات و احساساتتون نسبت به ویرگول و آدماش بگید و درنهایت اسم یا لینک حساب کاربری افرادی که ازشون یه نشونهای دارید رو در پست خودتون قرار بدید.
ولی خب با گذاشتن کامنت زیر همین پست (هرچند فکر میکنم این پست زیاد خونده نشه) میتونید فعالیت بالا رو خلاصه کنید و از دردسرهای نوشتنِ پست جدید رهایی یابید.
اگه کسی خواست با اون فرد حرف بزنه، با اجازه خودِ شخص، اون راه ارتباطی رو در اختیار طرف مقابل قرار میدیم؛ شاید همین یه کار کوچیک، داستان جدیدی رو توی زندگی هرکدومشون شروع کنه.
امیدوارم پایانِ این داستان، خاطرات خوبی رو برای همه رقم بزنه:
(رو اسم هرکدوم که بزنید میتونید حساب کاربریشون رو ببینید.)
در آخر باید بگم از ویرگول و آدمایی که اینجا باهاشون آشنا شدم ممنونم. ممنونم که باعث شدید عوض بشم؛ ممنونم که باعث شدید چیزای جدیدی رو تجربه کنم و درسای زیادی بگیرم. اینکه تو سنین نوجوونی تو چه شرایط و با چه آدمایی بزرگ بشی، میتونه 180 درجه آیندتو تغییر بده.
چهارشنبه، ۱۳ دی، ۴:۳۸ صبح
ارادت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
«رها کن.» | «رها کنم؟»
مطلبی دیگر از این انتشارات
:غَرق شُدِه دَر اَندوهِ چَشمانَت
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذشتهی سرخِ بی اعتبار! نه، شاید سیاه...