و در پس این خاطرات ستاره ها هنوز می درخشند...

و آنگاه ناگهان همه چیز در درونمان خالی می شود.مانند یک ناخودآگاه، ما خود را در میان امواجی از هیچ ها می بینیم. دست هایمان را خالی و چشم هایمان را بی هدف می یابیم. و از آن به بعد تا سال های متعدد به هیچ جا خیره می شویم و صدا ها با طنین دیگری بر روی برگ های این گیاه نیمه خشک سر می خورند. آواز های مکاتبات کودک با آیینه از درونمان شنیده می شود. شعر ها در درون رگ هایمان و کلمات از میان پلک هایمان جاری می شود.آن هنگام که کودک سکوت مطلق می کند، چیزی ناگهان در درونمان می شکند و زخم روی تنمان، روحمان را آلوده می سازد. از میان این زخم ها گیاهی دیگر می روید و این گیاه حالا سبزِ سبز است و آرام آرام این احساسات تهی و سردرگم، زخم هایمان را پنهان می کند. آن گیاه سبز وجودمان را در بر می گیرد و از تمام این حرف هایی که هرگز زده نشده اند، گل می روید و من آن گل را نثار تو می کنم. نثار کودکی که دیگر آواز کودکانه اش را نمی شنوم. من قبله خویش بودم. تو قبله من بودی. ما یک نفر بودیم؛مگر نه؟!...مگر قرار نبود هر رفتنی یک بازگشتی داشته باشد؟!...من هنوز منتظر تو در درون خویش مانده ام. شاید اگر آن روز هنگام قدم زدن، برگ های پاییزی را زیر پاهایم له نمی کردم، تو نمی رفتی. تو مرا به مقصد بی نهایت ترک کردی یا من تو را؟!...

امروز تولدت بود ؛نه؟!...کسی که در وجودم گم شده، رها شده و دیگر تلاشی برای آزادی نمی کند...می خواهم کمکت کنم. صدای مرا می شنوی؟...دارم برایت فریاد سر می دهم.می خواهم پیدایت کنم. می خواهم شکوفه هایت را از دست باد بدزدم و برت گردانم به جایی که به آن تعلق داری. به جایی که به آن تعلق داریم. می خواهم پرواز کنم به درون کسی که سال هاست در سکون مانده و دست های سرد و کوچکت را در دست های خونین خویش بگیرم و برایت دوباره داستان "سپید دندان" را بخوانم. اگر این کار را بکنم قول می دهی بیدار شوی و دوباره برگردی در آغوش من؟... قول می دهم وقتی بیایی و دست های مرا بگیری، نور قلب من زندگی را برایت روشن می سازد و دوباره قول می دهم که این نور هرگز برایت خاموش نشود... حتی اگر چشم هایت دیگر ستاره های شبم را نسازند...

قول هارا دوست داری ؟!...من قول هارا دوست دارم؛ چون نمی شود قول هارا دزدید یا انکار کرد...قول ها هرچه باشند_حتی اگر بشکنند_ مهم نیست چون این قول ها همان پیوند نامرئی بین آدم ها هستند. حتی شکستنشان نیز در پیمانشان تاثیری نمی گذارد؛ چون قلب ها آن قول هارا احساس کرده اند و این احساساتند که بی کرانند...

سکوتت مرا می رنجاند...تو در من گم شده ای و من در خویش. اما چرا یکدیگر را پیدا نمی کنیم؟...یکی از ما نمی خواهد پیدا شود. آن یک نفر تو هستی؟تویی که سال ها پیش روحت از درون من، فرو ریخت...یا من که از روبه رو شدن با تو ، می ترسم؟! نمی دانم دقیقا چه گذشت و چگونه گذشت. اما کاملا مطمئنم که امروز شاید نتوانم احساست کنم اما می توانم هنوز آن ستاره های درون چشم هایت را، پشت این غبار های خاطرات ببینم...همان ستاره هایی که این شهر کوچک را برایم شانزلیزه کرده است...


_ I Love Everything :)
_You Hate About Yourself !
is it too late to talk?...
*هر عکس و نقاشی قشنگی که پیدا کردم چپوندم اینجا:>