ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
۵ اثر مهم و کلاسیک در فلسفۀ سیاسی
بررسی پنج کتاب فلسفۀ سیاسی در گفتوگو با جاناتان ولف را پی میگیریم.
جاناتان ولف، استاد فلسفۀ یونیورسیتی کالج لندن، در مصاحبه با سایت five books پنج کتاب تاثیرگذاری را معرفی میکند که فلسفۀ سیاسی را شکل دادهاند. ولف زمینههایی را میکاود که بر کار آنها تأثیر گذاشته و معتقد است فیلسوفانی که دربارۀ تاریخ خودشان و آنچه آنها را به دیدگاههای فعلیشان رسانده سخن بگویند به ندرت یافت میشوند.
ترجمهی این مصاحبه از محسن اسلامی بوده است.
-چطور وارد فلسفۀ سیاسی شدید؟
به خیلی وقت پیش باز میگردد. در نوجوانی به تفکر سیاسی جناح چپ علاقهمند بودم. یادم میآید که وقتی ۱۵-۱۶ سال داشتم به خیابان تاتنهام کورت و چیرینگ کراس میرفتم، به کتابفروشی کالتس سر میزدم و جزوههای مارکس و لنین را میخریم – بعضی از آنها را هنوز هم دارم و در تدریس ازشان استفاده میکنم. آن موقع به فلسفه یا فلسفۀ سیاسی به عنوان رشته تحصیلی فکر نمیکردم، اما مجذوب ایدههای سیاسی بودم. فکر میکنم همیشه مجذوب فلسفۀ اخلاق و فلسفۀ سیاسی بودم بیآنکه بدانم آنچه به آن علاقه دارم چیست. یادم میآید کودک که بودم دربارۀ توجیه مجازات فکر میکردم. اگر کسی قانونشکنی کند و در عین حال معتقد باشد کاری که میکند از حیث اخلاقی پذیرفتنی است، چه حقی داریم او را مجازات کنیم؟ از آن طرف، اگر کاری کند که به نظر ما اشتباه باشد شاید حق داشته باشیم مجازاتش کنیم. به جوابی نمیرسیدم اما دربارۀاش فکر میکردم و سردرگم میشدم.
وقتی تحصیل در مدرسه تمام شد، دانشگاه نرفتم. رفتم سراغ کار و از بخش حقوقی شرکت پرودنشیال اشورنس سر در آوردم. فکر میکردم دورۀ تحصیل به سرآمده و دیگر هیچ وقت درس خواندن و امتحانی در کار نیست؛ اما به خودم آمدم و دیدم مرا به مرخصی آموزشی فرستادهاند تا برای آزمون کانون کارگزاران حقوقی آماده شوم. به کالج کینگزوِی پرینستون رفتم. یکی از معلمها وکیل مدافع نسبتاً ژولیده و سرخوردهای بود. معلوم بود کار گیرش نیامده و ناگزیر معلم حقوق شده. مخملِ کبریتی میپوشید و موهای بلندی داشت. یک بار داشتیم دربارۀ حقوق قانونی حرف میزدیم و اینکه آیا در مورد هر حقی وظیفه متناظری هم وجود دارد یا نه. بسیار جذب مسئله شدم و شروع کردم به فکر دربارۀ آن و یافتن مثالهای نقض. او گفت: «اینها بحثهای خوبی است، اما سوالاتی فلسفیاند، نه حقوقی. بعداً بیا دربارۀاش صحبت کنیم – اما سر کلاس نه.» به دیدنش رفتم و گفتم به تحصیل در دانشگاه فکر میکنم. گفت: «باید بروی و فلسفه بخوانی.» یک جورهایی خوشم آمد، چون خودم بیآنکه درست بدانم فلسفه چیست در فکرم بود به آن بپردازم. معلوم شد علایق متنوعی دارم که حول فلسفۀ سیاسی به هم میرسند. وارد دانشگاه که شدم، فکر کردم وقتی کار به انتخاب تخصص برسد فلسفۀ سیاسی را انتخاب نکنم. فکر میکردم میشود خودم شخصی به آن پردازدم – کافیست بروی خیابان کالتس و کتاب بخری. میخواستم در فلسفۀ علم، فلسفۀ زبان و زیباییشناسی متخصص شوم. ولی زیباییشناسی خستهکنندهتر از انتظارم بود. به نظر نمیرسید دربارۀ درک موسیقی و هنر باشد، بلکه راجع به اموری کاملاً فنی بود. هیچ وقت هم از فلسفۀ زبان سر در نیاوردم – نحو و دلالتشناسی، هیچ وقت تشخیص و فرقشان یادم نماند. از فلسفۀ علم حسابی لذت بردم ولی پسزمینه علمی نداشتم؛ اما از بخت و اقبال بود که به یونیورستی کالج لندن آمدم، جایی که هنوز هستم. در سال اول سر درس جِری کُووِن دربارۀ فلسفۀ سیاسی رفتم و به نظرم بسیار جذابتر از بحثهای آمد. مدرس بسیار بسیار دلنشینی بود – بسیار بامزه. متونی هم که درس میداد همینطور بود – میتوانستم این ویژگیهایش را به آنها ربط بدهم. بر خلاف متون حوزههای دیگر، در این مورد تصوری داشتم که در متن قضیه از چه قرار است. پس بیآنکه قصد و برنامهای برای پرداختن به فلسفۀ سیاسی داشته باشم، از فرط علاقه به درون آن کشیده شدم.
-جالب است! با جزوههای مارکسیستی شروع کردهاید و اینک لویاتان هابز را به عنوان اولین کتاب برگزیدهاید. فکر کنم بیراه نباشد او را کسی بدانیم که طرفدار نوعی سلطنت بود و امنیت را بالاتر از آزادی مینشاند. به نوعی آنتیتز مارکس به نظر میرسد.
هابز را به خاطر آموزههای مورد تأییدش انتخاب نکردم. در واقع تقریباً با همه نتایجی که میگیرد مخالفم؛ اما از دو جهت هابز درخشان و نظرگیر است. یکی سبک نگارش: او تعبیرسازی است با نقلقولهای به یادماندنیِ فراوان. تعابیری هست که فقط یک بار خواندهام اما از سرم بیرون نمیرود. از حیث تحلیلی نیز فوقالعاده است. او فیلسوفی تحلیلی است، هر چند در زمان او این تعبیر وجود نداشت. دیدگاهش را خوب میسازد، اصطلاحاتش را تعریف میکند و بر اساس تعریفهای قبلی خودش اصطلاحهای جدید جعل میکند. این رویکرد به غایت روششناسانه است. او در سیاست غرق نشده، بلکه مقدم بر آن میخواهد سرشت انسان را بفهمد. برای فهم سرشت انسان، باید سرشت ماده را فهمید؛ چون انسان از ماده ساخته شده. پس با پروژۀ تقلیلگرایانۀ به شدت بلندپروازانهای روبهروییم. هابز از جذابترین فیلسوفان سیاسی است که میشود خواند. با این همه باید اعتراف کنم که خودم تقریباً فقط نیمی از لویاتان را خواندهام. لویاتان در چهار بخش نوشته شده. نسخهای را که دارم بررسی میکردم که ببینم حاشیههایم کجا تمام میشود. مطمئناً دو بخش نخست را چندین بار خواندهام اما فصلهای سه و چهار را تورق کردهام. فکر کنم این نکته دربارۀ بیشتر کسانی که هابز خوندهاند صدق کند –با این حال کسانی میگویند مهمترین قسمتها در پایان کتاب است.
-خب، صرفاً برای روشنی بیشتر: از کسی که برای نخستین بار سراغ لویاتان هابز میآید انتظار ندارید کتاب را کامل، از اول تا آخر، بخواند؟ قطعات کلاسیکی که میشناسیم – آنها که به اصطلاح وضع طبیعی و نحوه بیرون آمدن از آن را توصیف میکنند – کجای کتاباند؟
کتاب چهار بخش دارد. بخش اول «درباب انسان» و بخش دوم «درباب دولت» است. عمدۀ قطعات معروف سیاسی در بخش دو است، «درباب دولت»؛ اما قسمتهای مهمی در بخش اول هست که باید بخوانید؛ یعنی قسمتهای مربوط را که لحاظ کنید، میشود ۱۵۰ صفحه. اگر بخواهید مرور خوبی از لویاتان داشته باشید باید حدود دویست-سیصد صفحه از پانصد – ششصد صفحه را بخوانید.
خب، صرفاً برای روشنی بیشتر: از کسی که برای نخستین بار سراغ لویاتان هابز میآید انتظار ندارید کتاب را کامل، از اول تا آخر، بخواند؟ قطعات کلاسیکی که میشناسیم – آنها که به اصطلاح وضع طبیعی و نحوه بیرون آمدن از آن را توصیف میکنند – کجای کتاباند؟
کتاب چهار بخش دارد. بخش اول «درباب انسان» و بخش دوم «درباب دولت» است. عمدۀ قطعات معروف سیاسی در بخش دو است، «درباب دولت»؛ اما قسمتهای مهمی در بخش اول هست که باید بخوانید؛ یعنی قسمتهای مربوط را که لحاظ کنید، میشود ۱۵۰ صفحه. اگر بخواهید مرور خوبی از لویاتان داشته باشید باید حدود دویست-سیصد صفحه از پانصد – ششصد صفحه را بخوانید.
-هابز لویاتان را در ۱۶۵۱ نوشت. کتاب حاصل دوران سخت سیاسی است. مشهور است که تولد خودش را «در دوران وحشت» توصیف میکند.
درست است. هابز از انگلستان زمان خودش که در شرف جنگهای داخلی بود به شدت تأثیر گرفته است. در نظرش هیچ چیز بدتر از جنگ داخلی نیست و شاید در این نکته حق با او باشد. جنگهای داخلی اخیر را در نظر بیاورید، وقتی که افراد یک خانواده خود را در دو طرفِ یک نزاع میبینند – معلوم نیست دوست کدام است و دشمن کدام، معلوم نیست باید کجا رفت و کجا امن است؛ و در جنگ داخلی مهاجرت جمعی پیش میآید. در زمان هابز هم اوضاع اینطور بود. هابز قبل از جنگ داخلی انگلستان را ترک کرد. دورنمایی که از جنگ داخلی داشت عمیقاً باعث وحشت او شده بود و از اینرو به نفع حکومت مطلق استدلال کرد. فکر میکرد فقط حکومت مطلق میتواند تضمین کند دچار جنگ داخلی نمیشویم. حال که جنگ داخلی آنقدر بد است، درمان آن پذیرفتنی است، حتی اگر لازمۀ درمان محدودیتهایی برای آزادی باشد.
-اما هابز محکمکاری هم کرده است، نه؟ تصور او از حکومت میتوانست گروهی از مردم باشد و نه یک سلطان.
بله هابز میگوید یکی از کاستیهای کتاب ناتوانی در اثبات این است که حکومت مطلق باید سلطنتی باشد. چون گروهی از افراد هم میتوانند باشند. خودش هم تأسف میخورد که نتوانسته استدلالش را قطعی کند. با این حال، در واقع، میتوانید فکر کنید او این کار را کرده – چون به محض اینکه گروهی از افراد در میان باشند، مستعد دعوا و مرافعه هستند و باز جنگ داخلی ممکن میشود. پس میتواند بگویید که در هابز واقعاً استدلالی بر این هست که چرا باید حکومت مطلق فردی داشته باشیم.
-با تصور اینکه زندگیِ به کل خارج از جامعه چگونه خواهد بود، هابز میخواهد نشان دهد به شخصی بسیار قدرتمند نیاز داریم تا بر زندگیمان نظارت کند.
هابز بیش از هر چیز به همین خاطر مشهور است: تصویر وضع طبیعی. وضعیتی که چنانکه گفتید، خارج از جامعه و بدون حکومت است. هابز فکر میکند اگر حکومتی در کار نباشد همه با هم در نزاع خواهند بود – نه اینکه ضرورتاً در هر لحظه در حال جنگ باشند، اما به شدت بدبیناند و بسیار محتمل است که قبل از آنکه مورد تهاجم واقع شوند از خود دفاع کنند. هابز جهان این بدبینی دوطرفه را تصویر میکند که در آن هر کس آن قدری از دیگران وحشت دارد که ممکن است خودش حمله کند. پس به خاطر دفاع از خود همه علیه همه در جنگند – احتمالاً. در نتیجه، به بیان مشهور هابز، زندگی در وضع طبیعی «گسیخته، مسکنتبار، زشت، ددمنشانه و کوتاه» است.
او این وضع را در مقابل زندگی در جامعه مدنی توصیف میکند که زندگی در آن دارای لذت فراوان، شکوفایی تولید، فناوری پیشرفته، کسب و کار، تجارت، سفر و تمدن است. او فکر میکند این شکوهمندی تمدن فقط در صورتی حاصل میشود که حاکمی مطلق داشته باشیم که ما را از فرو افتادن به وضع طبیعی حفظ کند. ممکن است فکر کنید استدلالهای او اغراقشدهاند – چون به نظر میرسد در جهان مدرن بیآنکه حاکم مطلقی داشته باشیم از وضع طبیعی پرهیز کردهایم – اما هابز استدلال جالب توجهی دارد که بگوید چنین امری ممکن نیست.
ما به ایدۀ دولتی با قدرت محدود عادت کردهایم، اما هابز استدلالی دارد مبنی بر اینکه این ایده مشکلساز است. مدعای او (که کاملاً محتمل است) این است که یگانه راه محدود کردن قدرت این است که قدرت برتری داشته باشیم. برای محدود کردن قدرت چه راهی هست جز اینکه خودت قدرتمندتر باشی؟ بنابراین همیشه باید قدرتمندترین قدرتی در کار باشد و آن کیست جز حاکم مطلق؟ هابز معمای فکری جذابی پیش روی ما میگذارد، چون ما به ایدۀ تفکیک قوا عادت کردهایم، اینکه قوۀ قضائیه و مجریه و مقننه از هم جدا باشند. در مشروطهخواهی مدرن این سخن عادی و پیشپاافتاده است. از نظر هابز اینها افسانه است. یکی از این قوا باید برترین باشد؛ و در عمل هم وقتی رژیمی سقوط میکند، ظاهراً ارتش دست بالا را دارد. پس به نظر میرسد در هر کشوری قدرتمندترین قدرتی وجود دارد، ولی شاید هر زمانی از آن استفاده نشود.
-هابز همه فلسفهاش را در یک تصویر جلد خارقالعاده خلاصه میکند. خلاف معمول است، چون ایدههای فلسفی اندکی به نحو مؤثر در قالب تصویر بازنمایی شدهاند.
طرح یک سلطان است، اما وقتی در آن دقیق میشوید، کت و ژاکت سلطان از دیگر انسانها تشکیل شده است. ایده این است که حاکم مطلق از مردم ساخته شده است و در واقع اتحادی از افرادی است که آن را ساختهاند؛ و کاملاً حق با شماست – فیلسوف سیاسی دیگری به نظرم نمیآید که شخصاً برای موضع خودشان تصویری برگزیده باشند.
-نوئل ملکوم، شارح و ویراستار تازهترین نسخۀ موثق لویاتان گفته است تقریباً با اطمینان میتوان گفت که هابز شخصاً درگیر تصویر جلد بوده و با طراح در ایجاد تصویر لویاتان کار میکرده است – دولتی که متشکل از افرادی که با هم جمع شدهاند به اضافۀ سرِ سلطان است.
کاملاً محتمل است. تصویرگر فوقالعادهای بوده آنکه کتاب را خوانده، پیام اصلی را فهمیده و آن را به یک طرح تبدیل کرده است. لاجرم هابز تأثیری داشته است.
-بگذارید برویم سراغ کتاب دومی که انتخاب کردید که در راستای علایق نوجوانیتان در فلسفه است: نوشتههای آغازین کارل مارکس – به ویژه دستنوشتههای ۱۸۴۴.
دستنوشتههای ۱۸۴۴ را مارکس در پاریس نوشت. پیرامون موضوعات اقتصادی و فلسفیاند. لذا به سه اسم مختلف خوانده میشوند: دستنوشتههای پاریس، دستنوشتههای ۱۸۴۴ و نوشتههای اقتصادی و فلسفی. مارکس آنها را برای خودش نوشت و هیچ قصد انتشارشان را نداشت – یا مطمئناً نمیخواست به این شکل نشرشان دهد. فکر میکنم برخی از آنها واقعاً پیشنویسهای اولیه هستند که نگارش مارکس در سطح عالیِ شور و هیجان در آنها پیداست. مارکس تربیت فلسفی داشت: او رساله دکتری خود را دربارۀ فلسفه باستان پساارسطویی نوشت، یعنی اتمیسم. میخواست کار دانشگاهی کند، اما ملحد بود و به حلقههای رادیکال کشیده شد، پس یافتن شغل دانشگاهی برایش ممکن نبود. او در فلسفه هگلی و فلسفه آن دوران، یعنی هگلیهای جوان، یعنی غرق بود. هگلیهای جوان – یا هگلیهای چپ – منتقدان چپی هگل بودند اما روششناسی هگلی را دنبال میکردند. مارکس دریافت که میتواند ژورنالیسم پیشه کند و زندگی را بگذراند، پس به مسائل روز توجه نشان داد. اگرچه فیلسوفی چپ و رادیکال بود، چندان توجهی به آنچه به واقع در کشور خودش یا جاهای دیگر در جریان بود نشان نمیداد – یا لااقل با دقت لازم به آنها توجه نداشت. برای مثال، او بسیار درگیر حقوق کارگران موزل برای جمع کردن هیزمهای افتاده جنگل بود. به تصمیم اربابانِ صاحبزمین دهقانان دیگر حق نداشتند هیزمشان را از جنگل جمع کنند. این بحث در اقتصاد توسعه مضمونی همیشگی است: حق افراد فقیر برای جمعآوری هیزم افتاده در جنگل و اینکه تصمیم کسی مبنی بر اینکه آنها باید برای آن پول بپردازند باعث چه مشکلات عدیدهای میشود.
تحت تأثیر انگلس، مارکس متوجه شد باید به نگارش اقتصادی نیز توجه کند. انگلس از او جلو بود. انگلس در ۱۸۴۲ دربارۀ اقتصاد مینوشت، یعنی دو سال قبل از مارکس. انگلس مارکس را متقاعد کرد که اگر میخواهد جامعهای را که در آن زندگی میکند بفهمد، باید اقتصاد را و بنابراین آدام اسمث و دیوید ریکاردو را بفهمد. مارکس از تیزهوشترین کسانی است که تا به حال زیستهاند، دارای ذهنی به غایت نافذ و تربیتی فلسفی. در دستنویسهای ۱۸۴۴ او آثار کلاسیک اقتصاد را میکاود و به عنوان دانشآموز از آنها یادداشت برمیدارد و منتخباتی را رونویس میکند. آن موقع فتوکپی در کار نبود، پس باید رونویس میکردید. بعضی بخشها رونویسی و بعضی دیگر بازتعبیر شدهاند. در عین حال تعلقیههای خودِ مارکس هم هست. میبینید که به نوشتههای آدام اسمیت میپردازد – و یکی از افسانهها این است که اسمیت از طرفداران بزرگ سرمایهداری است. مارکس در ثروت ملل مجموعهای از نقدها به سرمایهداری را مییابد که بسیار شبیه نقدهای خودش هستند. خب، برای مثال، آدام اسمیت استدلال میکند که پایه طبیعی دستمزد مقدار حداقلی آن است – در حدی که کارگر و خانوادهاش آن روز را زنده بمانند؛ کارگر به کالا تبدیل شده است؛ کارگرد بیمهارت شده است.
خیلی از نقدهای مارکس به سرمایهداری از منظر کارگر از قبل در آثار آدام بوده است. پس به عنوان فیلسوف، او ایدههای اسمیت را میگیرد و آنها را به نوعی از نظریه هگلیِ ازخودبیگانگی تبدیل میکند. ایده آن است که هر آنچه به عنوان کارگر در فرایند کارگری از دست میدهیم، در شکلی بیگانه به ما باز میگردد. همینطور که کارگر فقیر و فقیرتر میشود، جهانی غنی از کالاهایی که مال دیگرانند میآفریند. از آن مهمتر، کارگر ساختاری اجتماعی میسازد که برای کسانی در جایگاه کارگر بسیار بد از آب درمیآید. مارکس پیشتر میرود و دربارۀ مالکیت خصوصی و کمونیسم و برخی مضامین دیگر صحبت میکند؛ ایدههایی که در ادامه زندگی خود به آنها پرداخت؛ اما فکر میکنم در دستنوشتههای ۱۸۴۴ است که شور و هیجان مارکس را از کشف و تحلیل متون اقتصادی جدید میبینیم و او تربیت فلسفی خود را برای تفکر در این مسائل به کار میگیرد و به نحوی کاملاً خاص خود به آن میپردازد. دیگر نوشتههای او در حوالی این زمان به شدت پرتکلف و پر از تشبیهات ادبیاند؛ متوجه میشوید که روی آنها چندباره کار شده و غالباً بازنویسی شدهاند. در بیشتر نوشتههای اولیه مارکس، او وضعی خودنمایانه دارد؛ اما اینجا برای خودش مینویسد. خواندن آنها ساده نیست، اما به هیچ وجه به دشواری چیزهایی که برای عموم نوشته نیست. بلکه بحث را نسبتاً ساده نگه میدارد؛ به علاوه صراحت و شور و هیجانی در کار است که متن را بینظیر میکند.
-جذاب است، چون آنطور که شما وصف کردید انگار تقریباً میتوان فکر کردنِ مارکس را دید…
فکر میکنم میتوانید. البته باید خیلی دقت کنید، چون او نویسنده قابلی است. نکتهای هست که در تدریس این متون به دانشجویان میگویم. مارکس سعی میکند مقولات مختلف ازخودبیگانگی را از یکدیگر استنتاج کند. در نهایت، قصدش این است که همه مقولات اقتصادی – اجارهبها، دستمزد، کالا، مبادله – را از مفهوم ازخودبیگانگی استنتاج کند؛ این راهی است که نشان دهد ازخودبیگانگی در ریشههای اقتصاد سرمایهداری نهفته است. او به سبک هگلی چنین میکند. اگر با آثار هگل آشنا باشید میدانید که که او نوعاً با مفهومی ساده شروع میکند و از آن مفاهیم دیگری را استنتاج میکند تا اینکه چارچوب مفهومی پرطول و تفصیلی حاصل شود. در این نوشتهها، مارکس تلاش میکرد هگلِ اقتصاد باشد. او فکر میکرد میتواند همه مقولات اصلی اقتصاد را صرفاً از مفهوم ازخودبیگانگی استنتاج کند. من فکر میکنم او نیمی از مسیر را رفت و بعد فکر کرد: «این احمقانه است: راه فهم اقتصاد پژوهش تجربی است نه تحلیل مفهومی» و بُرید. تقریباً میبینید همینطور که مارکس جلو میرود، به عنوان متفکری اقتصادی بلوغ مییابد و میگوید «قبول، میتوانی هگل باشی اما آنطوری به کجا میرسی؟» باید به آمارها، گزارشها و نمودارهای تجاری نگاه کنید و بکوشید به جای روابط مفهومی، روابط عِلّی میان آنها را بفهمید. مارکس هم بعدتر چنین کرد؛ اما در این برهه از زندگی مارکس همچنان دربارۀ اقتصاد بیشتر از حیث مفهومی مینویسد تا از حیث مکانیکی.
-جلو برویم و برسیم به کتاب سوم. مقابل هابزِ سلطهجو و مارکسِ رادیکال، جان رالز را داریم که متفکر بزرگ لیبرالی است و کتابش نظریۀ عدالت. معتقدم این کتاب یکی از خواندهشدهترین کتابها در حلقههای دانشگاهیِ قرن بیستم است.
بله هرچند باید بگوییم منظورمان از «خواندهشدهترین» چیست. چون اگر منظور «خواندهشدهترین صفحات در نسبت با کل» باشد، احتمالاً یکی از کم-خواندهشدهترین کتابها در فلسفۀ سیاسی است. رالز تعبیر جالب توجهی در دیباچه دارد: «این کتاب بلندی است، اما نه از جهت صفحات.» هنوز نمیدانم دقیقاً منظور از آن چیست، ولی نکتهای پرمعنا دربارۀ آن هست. کتاب ۵۰۰-۶۰۰ صفحه متن متراکم است. البته در آن روزگار [نرمافزارهای] واژهپردازی نبود و نویسنده درست نمیدانست حجم کارش چقدر شده. ظاهرا وقتی رالز کارش را برای ناشر فرستاد تصور میکرد ماحصل حدود ۲۰۰ صفحه بشود. وقتی دید از اتفاق کتابی که نوشته سه برابر حجمی است که انتظار داشت، شوکه شد. کتاب عجیبی است. کسی که تازه فلسفه را شروع کرده، به راحتی نمیفهمد قضیۀ آنهمه جار و جنجال چیست. به معنایی رالز نویسنده چندان مد روزی نیست، اما به معنای دیگری هست. او نویسنده متظاهری نیست، از تمثیل استفاده نمیکند، خواننده را گام به گام جلو نمیبرد. بسیار متراکمنویس است. ممکن است یک صفحه از او بخوانید و چندان به آن فکر نکنید و بعد از ده سال که خودتان به مسئلهای رسیدهاید به آن بازگردید، ببینید رالز کاملاً آن مسئله را فهمیده و همه حالات ممکن را توضیح داده و نشان داده چرا فقط یکی از آن حالات درست است. در اولین بار خواندن، اگر پسزمینه را ندانید، احتمالاً نمیتوانید از همه آنچه در جریان است سر در بیاورید. از هیلاری پاتنم شنیدم که میگفت اثری نبوغ فلسفی دارد که «هرچه تو باهوشتر میشوی، آن هم باهوشتر شود.» فکر میکنم وضع دربارۀ رالز دقیقاً همین است.
-استعارۀ محوری کتاب این است که تصور کنیم در وضعی میخواهیم جامعهای خوب – جامعهای منصفانه – را انتخاب کنیم که نمیدانیم خودمان در آن جامعه چه جایگاهی خواهیم داشت، چون به اصطلاح در پسِ «پرده جهل» هستیم.
بله. طریق دیگر بیان آن این است که رالز از شما میخواهد فکر کنید شما چطور جامعه را میچیدید و سامان میدادید اگر نمیدانستید در آن چه نقشی بازی خواهید کرد. تصور کنید که نمیدانستید قرار است مرد باشید یا زن؛ نمیدانستید قرار است ناتوانی جسمی داشته باشید یا نه – رالز از این مثال استفاده نمیکند اما میتوانیم روش او را گسترش دهیم؛ نمیدانستید سفید خواهید بود یا سیاه، قوی یا ضعیف، دارای چهرۀ خوب مناسب ستاره فیلم یا زشت.
اگر هیچ یک از اینها را دربارۀ خود نمیدانستید، میخواستید جامعه چگونه باشد؟ در جایی رالز میگوید: «تصور کنید قرار است دشمنتان جایگاه شما در جامعه را تعیین کند.» اگر قرار بود دشمن شما جایگاهتان در جامعه را مشخص کند، میخواستید جامعه چگونه باشد؟ لابد فکر میکنید «خب واقعاً نمیخواهم جایگاه بدی داشته باشم. میخواهم مطمئن شوم که بدترین حالتی که ممکن است برایم پیش بیاید تا حد امکان خوب باشد.» ایدۀ بزرگ رالز همین است – اینکه اگر بنا شود شما جامعه را طراحی کنید و ندانید کجای آن قرار خواهید گرفت، میخواهید اطمینان حاصل کنید که بدترین جایگاههای جامعه تا حد امکان خوب باشند، بنابراین – و این بنابراینِ بزرگی است که نیازمند گامهای میانیِ بسیاری است – جامعه عادلانه آن است که بدترینها را تا حد امکان خوب کند.
این کتاب در ۱۹۷۱ منتشر شد. آنچه دربارۀ کتاب مهم بود این است که در سالهای ۱۹۵۰ فلسفۀ سیاسی تا حد زیادی مُرده اعلام میشد. دیباچهای در آغاز کتابی هست که بنا بوده زبدۀ کارها در فلسفۀ سیاسی را یکجا جمع کند و در آن ویراستارش پیتر لَزلت، که مورخ مهمی بود، میگوید در آن لحظه مرگ فلسفۀ سیاسی را اعلام میکند.
از جهت تبلیغات برای مقالات و کتابی که خودت ویراستهای، این سخن اطلاعیه فروش خوبی نیست؛ اما فلسفۀ سیاسی در بحران بود، به سبب نخست میراث پوزیتیویسم منطقی، دوم فسردگ جنگ جهانی دوم که تأثیر محدود فیلسوفان سیاسی لیبرال بر رفتار مردم را نشان داده بود و سوم برآمدن مارکسیسم که فلسفۀ سیاسی را به ایدئولوژیِ صرف فروکاسته بود.
فلسفۀ سیاسی اعتماد به نفس خود را از دست داد و بسیار دروننگر شد. مدت زیادی از سالهای ۱۹۵۰ و بخشی از سالهای ۱۹۶۰ – و شاید ما نیز اکنون در دوره مشابهی به سر میبریم – پرسش اصلی فلسفۀ سیاسی این بود که «چطور فلسفۀ سیاسی میورزید؟ فلسفۀ سیاسی چیست؟ این رشته چه میکند؟» حتی آنتونی کوئینتن گفت وقتی میفهمیم فلسفۀ سیاسی چیست، متوجه میشویم بیشتر لویاتانِ هابز فلسفۀ سیاسی نیست، چیز دیگری است: جامعهشناسی است یا سیاست.
این حرفی عجیب دربارۀ اثری است که مطلقاً و به نحو غیرقابل بحثی از کلاسیکهای فلسفۀ سیاسی است. شاید فکر کنید لابد کوئینتن تعریف نادرستی دارد که چنان نتیجهای گرفته؛ اما در سالهای ۱۹۶۰ فلسفۀ سیاسی به درون مینگریست و بیشتر به خاطر تاریخ فلسفۀ سیاسی به خود مینازید. مقالاتی هستند که مدعیاند [جان] لاک گرامر تعبیر «حاکمیت» را نفهمیده یا هابز آشفته و پریشان سخن گفته است. این اتهامات را میخواندید اما جزئیاتی دربارۀ چرایی آنها نبود یا توضیح نمیدادند که موضع صحیح چیست؛ فقط میگفتند دیگران بر خطا بودهاند. تقریباً هیچ کس تز قابل توجه یا روششناسی ایجابی خاصی عرضه نمیکرد.
در این میان بود که رالز آمد. از جهتی او از حیث روششناسانه ناخودآگاه بود، چون نمیپرسید «چطور فلسفۀ سیاسی میورزید؟» از طرف دیگر، فوقالعاده از حیث روششناسانه خودآگاه بود چون روششناسی وضع اصیل [یا نخستین]، یعنی «پردۀ جهل» را پیش نهاد. خیلی هیجانانگیز بود، چون رالز نوعی روششناسی ایجاد کرد و به نفع اصول سیاسی استدلال کرد: آنچه او اصل آزادی (تقریباً به این معنا که همه ما باید آزادی بنیادی برابر و گستردهای داشته باشیم) و اصل فرصت منصفانه و به اصطلاح اصل تفاوت که میگوید بدترین حالت را باید تا حد ممکن خوب کنیم.
پس در همین ابتدا سه نوع بحث پیش میآمد. یکی این بود: آیا این اصول عادلانهاند؟ دومی این بود: آیا این اصول واقعاً در وضع اصیل [یا نخستین] انتخاب میشوند؟ و سومی این بود که: آیا وضع اصیل [یا نخستین] راه خوبی برای پرداختن به فلسفۀ سیاسی است؟ لذا رالز نظر آدمهای مختلفی را به سمت خود جلب کرد، آنها که به اصول سیاسی علاقه داشتند، آنها که به نظریه تصمیم علاقهمند بودند و در نهایت آنها که علاقهشان به روششناسی فلسفۀ سیاسی بود. ناگهان همه آنها موضوعی برای گفتوگو یافتند و همه هم دربارۀ یک چیز صحبت میکردند. هرچند کتاب در ۱۹۷۱ نوشته شود، رالز جهان فلسفۀ سیاسی معاصر را ساخت که ما هنوز در آن زندگی میکنیم.
-برخلاف بسیاری از فیلسوفها (البته نه آنها که شما انتخاب کردهاید) رالز تأثیر قابل توجهی بر رفتار برخی دولتها داشته است.
اینطور گفته شده است. خودم هم سعی کردهام به نفع این سخن استدلال کنم ولی مطمئن نیستم که خودم چقدر کامل اقناع شدهام. اگر به عقب، مثلاً بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم، برگردیم و خدمات اجتماعی در انگلستان یا جاهای دیگر را در نظر بگیریم، علاقه زیادی به عدالت اجتماعی را میبینیم؛ اما فکر میکنم بیشتر رویکرد تکنوکرات را تغییر داد که در آن از نقطه نظر تحلیل فایده-هزینه به سیاستها نگاه میکردند. این رویکرد اساساً فایدهگرایانه است: با توجه به منابع محدودی که داریم کدام نوع از خطمشیها باعث بیشترین شبکه فایده میشوند؟
در سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، انواع خاصی از پرسشهای [مربوط به عدالت] توزیعی عادی تلقی شده، دربارۀ آنها سوالی طرح نمیشد – هر چند به وضوح، در سیاست، جذابیت عمومی زیادی داشتند. فکر میکنم در اواخر دهه هفتاد و هشتاد رالز به نحوی فهمیده شد و مطمئناً بر تلقیای که از خدمات اجتماعی وجود داشت – آن هم نه فقط تلقی خودِ حکومتها، بلکه افرادی که دربارۀ اجرای خطمشیها فکر میکردند- تأثیر گذاشت. افراد توجه خاصی به این نکته یافتند که خطمشیها چگونه بر ضعیفترینها تأثیر میگذارد. بسیاری از افراد در گوشه و کنار حکومت دربارۀ مضامین رالزی فکر میکردند. با این حال، مطمئن نیستم مورخان میتوانند اینها را مستند کنند یا نه.
دهۀ هشتاد قضیهای را برایم میگفتند، اینکه حزب سوشیال دموکرات در نظر داشت که رسماً نظریه رالز را به عنوان فلسفۀ سیاسی خود بپذیرد. ولی رأی نیاورد، با این وجه که رأیدهندگان نمیتوانند آن نظریه را بفهمند که در هر دو طرف دور از انصاف است و جای خجالت دارد، زیرا سوشیال دموکراتها در عمل میتوانستند به خوبی از ایدههای رالزی بهره ببرند. این اتفاق هم چشمگیر بود که در ۱۹۷۱ که کتاب درآمد، استوارت همپشایر گفت موضع رالزی بیان عالی و خوبی از آرمانهای حزب کارگر بریتانیا است. چنین تلقی میشد که بالاخره رالز دریافته بود که سوشیال دمکوکراسی چیست.
نوآوری اصلی رالز دربارۀ نابرابری بود. در دهههای چهل و پنجاه، میان سیاستمدران چپ رایج بود که بگویند اگر نابرابریهایی وجود دارند، پس باید به نفع همه باشند. میتوانیم به نابرابریها راه بدهیم اما فقط در صورتی که همه از آن بهره ببرند. رالز آن سخن را حک و اصلاح کرد و گفت اینکه بگوییم وضع همه به واسطه نابرابریها بهتر بشود کافی نیست، افزون بر آن وضع کسانی هم که در بدترین موقعیتها هستند باید تا حد امکان بهتر شوند.
خیلی جالب است که بعد از دو هزار و پانصد سال فلسفۀ سیاسی، رالز احتمالاً نخستین کسی بود که چنین چیزی را نوشت یا گفت. رالز یکی از متواضعترین و افتادهترین فیلسوفانی است که میشود یافت؛ سعی میکند تقریباً همه ایدههای خود را به نحوی به متفکری پیش از خود نسبت دهد؛ اما تا جایی که من میفهمم، او نتوانست کسی را بیابد که این ایده را به او وصل کند. این است که از زمان رالز به این طرف، شاهد جنبشی به راستی اصیل هستیم.
-حتی عیسی مسیح هم؟ معتقدم خود رالز هم فردی دینی بود، اینطور نیست؟
به اندازه کافی دربارۀ سخنان عیسی مسیح نمیدانم، اما اینکه رالز دین را بسیار به جد میگرفت سخن درستی است. فکر میکنم آخرین اثر منتشرشده از او – سالها بعد از مرگاش – پایاننامهای بود که اواخر دوران کارشناسی نوشته بود. مضمونی دینی داشت و رالز به خاطر آن بالاترین نمره ممکن را گرفت. در جوانی به دشت از دین تأثیر پذیرفته بود، اما فکر نکنم این را از خواندن فلسفۀ سیاسی او بفهمید. فکر نمیکنم از خواندن فلسفۀ سیاسی او مشخصاً این مطالب به نظر برسد، یا دست کم من که از خواندن آن چنین برداشتی نکردم.
-کتاب چهارم شما، آنارشی، دولت و اتوپیا از رابرت نوزیک، به نسبت نظریۀ عدالت، موجود یکسره متفاوتی است.
درست است. در ۱۹۸۰ که سال اول لیسانس بودم و فلسفۀ سیاسی میخواندم، باید بخشهایی از رالز و قطعاتی از نوزیک را میخواندم. جالب اینجاست که بعد از حدود ۳۰ سال، هنوز به دانشجویان میگوییم همان کتابها را بخوانند. آنارشی، دولت و اتوپیا در ۱۹۷۴ منتشر شد – سه سال بعد از نظریۀ عدالت. نوزیک، مثل رالز، در هاروارد بود و از کسانی است که رالز از او تشکر کرده که پیش از چاپ متن را کامل خوانده است؛ بنابراین نوزیک مدتها قبل از انتشار هم کاملاً باخبر بود که در نظریۀ عدالت چه در جریان است. لیسانس که بودم به من فهرستی از کتابهایی که باید میخواندم دادند و آنارشی، دولت و اتوپیا هم در آن بود و اولین کتابی بود که تصمیم گرفتم بخوانم.
در نوجوانی به آنارشیسم علاقه داشتم و کروپُتکین خوانده بودم. با گروهی از آدمهای بزرگتر از خودم میپلکیدم، برخی موسیقیدانهایی که من را قانع کردند آنارشیسم را جدی بگیرم و میگفتند آنارشیسم از آنچه رسانههای عمومی به عنوان بینظمی و آشفتگی تصویر میکنند دیدگاه عمیقتری است. آنها ایدههای خودحاکمیتیِ جمعی را خیلی جذاب تصویر میکردند. لذا وقتی دیدم در عنوان کتابی «آنارشیسم» آمده فکر کردم راست کارم است. فکر میکردم آنارشیسم اساساً مارکسیسمِ بدون دولت است: مالکیت جمعی، تولید اشتراکی، حس برادری قوی و غیره. کل آنارشی، دولت و اتوپیا را با نوعی تردید رو به افزایش خواندم چرا که نویسنده از آنارشیسم به عنوان خالصترین و پیشرفتهترین شکل قابل تصور سرمایهداری حرف میزد. حیرت کرده بودم که نوزیک به جای دیدگاهی کمونیست، از موضعی لیبرتارین دفاع میکرد.
رالز و نوزیک هر دو آدمهایی تیزهوش– احتمالاً از تیزهوشترین آدمهای زنده در آن زمان – بودند؛ هر دو در استدلال منطقی قوی، در ارایه تفکیکها توانمند و فیلسوفهای خوشفکر و فوقالعادهای بودند؛ اما سبک نگارش آنها بسیار متفاوت است. رالز نثری پرطمطراق دارد.
در مورد یکی از کتابهای بعدی رالز همیشه به دانشجویان میگویم: «حتماً یک نشانه لای کتاب داشته باشید، چون اگر گم کنید که کجای متن بودید دیگر پیدا نخواهید کرد، صفحات همه و همه مثل هم هستند.» نوزیک کاملاً برعکس است. اول میخواستم بخشها و قسمتهای خاصی از کتاب او را بخوانم. بعد فکر کردم: «این کتابی دربارهٔ آنارشی است، از صفحه اولش را میخوانم.» نشستم و با این که یک روزه کتاب تمام نشد، از اول تا آخرش را خواندم. شاید چند هفتهای مشغولم کرد اما هر صبح و هر غروب مقداری دیگر از آن را میخواندم.
طوری آن را خواندم که گویی رمان است و کم پیش میآید اثری فلسفی را اینطور بخوانم. ذکاوتی در نگارش نوزیک هست، چشمگیری آن، ظرافت آن و شوخطبیعی آن که باعث میشود نتوانی کتاب را زمین بگذاری. میگوید به سبکی مینویسد که به بیان خودش که شاید کمی گمراهکننده باشد، از معرفتشناسی معاصر است. منظورش از معرفتشناسی معاصر گتیه و مثالهای اوست، فضایی که در آن فیلسوفان تزی – نوعی تز قوی – را عرضه میکنند و دیگران آن را با مثال نقضهای خیالی به چالش میکشند.
کسی تزی را عرضه میکند و شما فکر میکنید «آیا میتوانم وضعیتی را تصور کنم که تز در آن نادرست باشد؟» به همین نحو آنارشی، دولت و اتوپیا پر است از این مثالهای کاملاً اعصابخردکن که طراحی شدهاند تا نشان دهند دیدگاه شخص دیگری کاذب است. خیلی از آنها کلی بامزهاند. یکی از آنها دربارۀ کسی است که فقط میتواند اینطور ورزش کند که کتابها را از پنجره باز شما پرتاب کند.
پرسش این است که «آیا شما وظیفه دارید که بهای آن کتابها را بپردازید؟» – و واضح است که چنین نیست. پس اگر در مورد افراد روا نیست، چرا دولت کالاهایی را به شما اجبار میکند و وادار میکند بهای آنها را بپردازید؟ با خود فکر میکنید چه نکته خوبی! جای دیگر، در بحث از گیاهخواری – کتاب همه جور موضوعی را شامل میشود، هر چیزی که نوزیک علاقه داشته بحثی دربارهٔ آن کند – میگوید: «خب، انکار نمیکنم که آدمهایی که گوشت میخورند از آن لذت میبرند.» اما ادامه میدهد و میگوید آیا لذت انسانها به اندازهای مهم است که هزینۀ رنج حیوانات را قابل پذیرش کند؟ کسی را تصور کنید که فقط میتواند با چرخاندن چوب بیسبال ورزش کند و متأسفانه یگانه جایی که برای این کار دارد در جوار یک گاو است. هر بار که چوب را میچرخاند چوب به سر گاو میخورد. میتوانیم بگوییم «لذت انسانها به رنج حیوانات برتری دارد؟» نمیتوانیم.
این با خوردن گوشت چه فرقی دارد؟ در هر دو مورد، نوعی لذت به دست آوردهایم که جز با تحمیل رنج به حیوانات راهی برای رسیدن به آن نداریم. شاید فکر کنید این مثال چندان خوبی نیست یا تفاوتهایی در میان است، اما به هر حال او از این مثالهای کاملاً ناواقعی استفاده میکنید تا شما را دربارهٔ نتایج منطقی موضع خود به فکر وادارد. شاید متوجه شوید موضعتان آن چیزی نیست که فکر میکردید چون نتایجی دارد که برایتان قابل پذیرش نیست. شاید سراغ دیدگاه دیگری بروید، اما چه موضعی؟ ایدۀ این سبک معرفتشناسی معاصر آن است که بکوشید با مواجهه با مثالهای نقض – هرقدر هم که عجیب و غریب باشند – نظریۀ خود را شکل بدهید و ببینید در مواجهه با مثال نقضها همچنان به آن قائلید یا نه. احتمالاً چنین نخواهد بود، پس باید مدام نظرتان را از نو صورتبندی کنید. سبک نگارش نوزیک چنین است و خواندنش فوقالعاده است.
این کتاب هم موضعی اتخاذ میکند که با آن همدلی کمی دارم. من کتابی نوشتم و توضیح دادم چرا همدلیام با آن کم است و در عین حال چرا کتاب شگفتانگیزی است. اخیراً مقالهای دربارهٔ تاریخ فلسفهٔ سیاسی تحلیلی نوشتم و دربارهٔ تقابلهای رالز و نوزیک بحث کردم. از حیث فکری، ممکن است فکر کنید رالز بحث را برده است – یا اگر هم پیروز بحث نیست، دستکم پیروان بیشتری پیدا کرده است. فیلسوفان سیاسی فراوانی در حال و هوای رالز کار میکنند و از او تقریباً به عنوان سنگ محک کار خود استفاده میکنند یا به عنوان موضعی که با آن مخالفاند در نظرش میگیرند؛ و اگر با او مخالفت کنند باید دلیل خود را شرح دهند؛ اما خوب یا بد، از این جهت که افراد چطور فلسفه مینویسند، به نظر میرسد نوزیک مؤثرتر است.
-پس شاید بتوان حرف شما را اینطور خلاصه کرد: رالز متفکری جدی است که واقعاً با استدلالهای سیاسی درگیر میشود، اما نوزیک متفکر محشر تکرویی است که استدلال را با مقدماتِ احتمالاً نادرست شروع میکند تا نشان دهد چه نتایج تکاندهندهای از آنها حاصل میشود، از آزمایشهای فکری استفاده میکند و به نحوی نویسندهای است که بیش از رالز شما را به فکر وادار میکند؟
دقیقاً تعبیری است که در ذهنم بود: نوزیک شما را به فکر وامیدارد. میشود بیایید و یکراست فقط دو صفحه از نوزیک بخوانید. اگر آن قسمت خوب انتخاب شده باشد، با ایدهای روبهرو میشوید و شاید باورهای عمیقتان هم به نحوی فوقالعاده قوی به چالش کشیده شود – یا شاید هم از آنها حمایت شود. در هر صورت میفهمید قرار است دربارهٔ چه فکر کنید و میتوانید تفکر را آغاز کنید؛ اما در مورد رالز، احتمالاً باید اول برایتان توضیح بدهند و بعد تفکر را شروع کنید. به عنوان دانشجویی تازهکار، بخشهایی از رالز هست که شاید بتوانید دربارهٔاش دیدگاهی به دست آورید اما اول چیزی که میخواهید بدانید این است که کلاً قضیه چیست؟ چرا آن بحث مهم است؟ چرا کسی چنین متنی را داده تا بخوانم؟ اما در مورد نوزیک کاملاً روشن است که چرا به نظر افراد جذاب و گیرا میآید.
-حالا برویم سراغ آخرین کتابی که انتخاب کردهاید، اثری از استادتان جی. اِی. کووِن. عنوانش چیست؟
«اگر اگالیتارین هستید، چطور اینقدر ثروتمندید؟»
باید اشاره کنم که این کتاب را فیلسوفی بس بااستعداد – که متأسفانه دیگر زنده نیست – نوشته که از پسزمینهٔ طبقهٔ کارگر برآمده بود و کارش به آل سولز در آکسفورد ختم شد.
تاریخ خانوادگیاش پیچیده است. در واقع، در نخستین فصل کتاب، جِری دربارهٔ تربیت خودش صحبت میکند. در مونترال و با پسزمینهای کلیمی-کمونیست بزرگ شده است. آنطور که اشاره میکند، والدیناش کارگر تجارت پوشاک بودند. پدرش حقیقتاً از نسب طبقه کارگرد بود. حال آنکه مادرش از خانواده ثروتمندی از اروپای شرقی بود که چنانکه میگوید، به کانادا رفت و چندپلهای از نردبان طبقات سقوط کرد. زنی با اعتماد به نفس، فصیح و تیزهوش بود که از فعالین شاخه مونترال حزب کمونیست کانادایی شد. جری در خانهای بزرگ شد که در آن مارکس بود، آنطوری که بعضی مردم عیسی را داشتند. به مدرسهای رفت که در آن نیمی از روز را یِدیش درس میدادند و نیم دیگر روز نمیدانم فرانسوی یا انگلیسی، اما به هر حال او در یک مدرسه دو زبانه فرانسوی یا انگلیسی و مقدار خوبی یِدیش – که در هر موقعیت ممکنی از آن استفاده میکرد – بزرگ شد. در نهایت، جوخه سرخ کانادا به مدرسه هجوم برد و مدرسه تعطیل شد. خلاصه تربیت بسیار نامعمولی داشت. به وضوح کودکی با هوشی سرسخت و تیز بود و به دانشگاه مکگیل رسید و بورس تحصیلی گرفت تا به انگلستان بیاید. در آکسفورد مقطع MPhil فلسفه را گذراند و مسئول آموزش او گیلبرت رایل بود، اما آیزایا برلین نیز تأثیر زیادی بر او داشت. در ۲۳ سالگی به عنوان فیلسوف اخلاق شغل تدریسی در همینجا، یونیورسیتی کالج لندن، یافت. ظاهراً میخواست بعد از سال اول بگذارد و برود فرانسه، اما به او اجازه ندادند.
در ۱۹۸۰ او را دیدم که به تازگی ارتقا رتبه یافته و به سطح ریدر ارتقا یافته بود، به سبب قوت نخستین کتابش: نظریه تاریخ کارل مارکس: دفاعیه. ده سالی روی این کتاب کار کرد. میگفت بخشی از انگیزهاش برای نگارش کتاب این بود که با این اعتقاد بزرگ شده بود که (به معنای عام) حق با مارکس است. وقتی به آکسفورد آمد متوجه شد که افراد او را به سخره میگیرند و فکر میکنند وی را ردّ کردهاند. کسانی چون جان پویمنتز و اِچ. بی. اکتن کتابهایی نوشته بودند که در تحقیر مارکسیسم بود، در حدی که اکتن یکی از کتابهایش را با این سخن به پایان برد که مارکسیسم-لنینیسم ملغمهای فلسفی است، چه اینکه بر اساس معیارهای فلسفه تحلیلی مارکسیسم ناقض خودش است.
چالش جری همین بود و ده سال بعدی زندگی خود را صرف توضیح نظریهٔ تاریخ کارل مارکس کرد تا نشان دهد حتی بر اساس عالیترین معیارهای فلسفهٔ تحلیلی، همچنان میتوان مارکسیسم را بازسازی کرد. پروژۀ جالب توجهی بود، اما کتاب انتخابی من آن نیست، چون اکنون نسبتاً زمان آن متن گذشته است. دعواهایی در آن کتاب در جریان است که امروزه چندان فوریتی ندارند. لذا با اینکه بیانی بسیار قوی از ماتریالیسم تاریخی است و استدلالهایی به سود آن دارد، امروزه همه مطالب کتاب تازه نیست. جری از اینکه بعد از نگارش کتاب چه حرفهایی به او زدهاند، چیزهای بامزهای تعریف میکرد. گویی دِین خود به کودکیاش را ادا کرده بود. با نگارش این کتاب، گسترهای از منتقدان – فیلسوفان تحلیلی صددرصد سطح بالا – به ضعفهای آن پرداختند. در جدی گرفتن نقدها، فیلسوف بسیار روراستی بود. هر نقدی را از جهت نقات قوتی که داشت میگرفت. اگر فکر میکرد نقد خوبی نیست، آن را رد میکرد، اگر فکر میکرد نقدی قوی است به اصلاح دیدگاه خودش میپرداخت یا جوابی برای آن دستوپا میکرد.
بعدها نوشت روایتی از ماتریالیسم تاریخی را که از آن دفاع میکرده رد نکرده، اما به این نتیجه رسیده است که دیگر نمیداند چطور بگوید دیدگاه درست یا نادرستی است. پس گذشت و رفت سراغ موضوعات دیگر؛ اما در همان حین که او نظریهٔ تاریخ کارل مارکس: دفاعیه را مینوشت، جرالد دورکین فیلسوف آمریکایی توجه او را به مقالهای از رابرت نوزیک منتشرشده در [ژورنال] فلسفه و امور اجتماعی معطوف کرد. مطلبی که شد فصل اصلی آنارشی، دولت و اتوپیا. جری کووِن آن را خواند و فکر کرد «دفاعی قوی از سرمایهداری و نقدی قوی به کمونیسم است، باید کارهای دیگرم را کنار بگذارم و چند سالی در ردّ نوزیک بکوشم.» پس کارهایش دربارهٔ مارکس را متوقف کرد و دو مقاله بسیار مهم نیست که هنوز هم مورد استفادهاند. در آنها سعی کرد از نوعی دیدگاه مارکسی که بیشتر بازتوزیعی باشد دفاع کند و همان مقدماتی را به کار بگیرد که نوزیک استفاده کرده بود. تاکتیکِ جری همین بود: مقدمه دیگری را وارد بحث نکن، از مقدمات طرف استفاده کن و نشان بده دیدگاهت از دل مقدمات او بیرون میآید. روش قابل توجهی است؛ حتی اینکه نشان دهی دیدگاهت از دل مقدمات خودت بیرون میآید کاری بس دشوار است، چه رسد به اینکه نشان دهی دیدگاهت از دل مقدمات رقیب به دست میآید! ولی جری در کارش درباب نوزیک همین کار را کرد.
اما کتابی که انتخاب کردهام، اگر اگالیتارین هستید، چطور اینقدر ثروتمندید؟ وقتی نوشته شد که جری یونیورسیتی کالج لندن را ترک کرده، به آکسفورد رفته بود تا به عنوان استاد چیچِل در نظریه اجتماعی و سیاسی و عضو کالج آل سولز کار کند. از طرفی ممکن است فکر کنید این بورژوازیترین شغلی است که استاد فلسفۀ سیاسی میتواند داشته باشد، اما سابقاً نیز چهرههای رادیکال و نیمه-مارکسیستی این کرسی را داشتهاند. اگر اگالیتارین هستید، چطور اینقدر ثروتمندید؟ مجموعهای از نوشتههای مختلفی است که به موضوعات متنوعی میپردازند اما مضامین مشترکی دارند. اواخر عمر جری بود که کتابی مستمر و واحد در فلسفۀ سیاسی – نجات عدالت و برابری – نوشت که اثری بسیار عمیق و مفصل در فلسفۀ سیاسی تحلیلی است و در واقع نقطه شروع خوبی نیست. پیش از آنکه بتوانید کتاب را واقعاً بفهمید باید پسزمینههای بسیاری را بفهمید؛ اما دو فصل از کتاب اگر اگالیتارین هستید نسخه اولیهای است که بعداً در کتاب اخیر آمد.
فهم این بخشها راحتتر است. به علاوه در این بخشها مطالب شگفتانگیزی دربارهٔ زندگی جری و تفسیرهای معرکهای از نوشتههای آغازین مارکس مییابید. از این جهت با دستنویسهای ۱۸۴۴ گره میخورد و تعلیقههایی بر آن دارد، همچنین بخشی از کار نوزیک مربوط است. پس قسمتهایی از کلّ دوره کاری جری را در آن میبینید که حول این پرسش است که – چنانکه خودش میگوید – اگر اگالیترین هستید، چطور اینقدر ثروتمندید؟ او که استاد کالج آل سولز بود و احتمالاً از جهت درآمد در گروه یک درصدِ بالای کشور بود اما چپی بود؛ پس چرا همه پول خود را به دیگران نداد؟ این سوالی بود که از خودش هم میپرسیدند. او بخش زیادی از پول خود را به دیگران داد، با این حال درآمد خالص او همچنان بالا بود. چرا پول بیشتری را به دیگران نمیداد؟ و همچنین دیگرانی چون او، چطور میتوانستند دیدگاه سیاسی و رفتار شخصی خود را سازگار کنند؟ فصل بسیار جالبی دربارهٔ این موضوع است. میتوان بحث کرد که مسئله را حل کرده یا نه ولی نکته آن است که دستکم صادقانه با این سؤال درگیر شده است.
آنچه در این کتاب میخوانید نیز نوشتههای فردی فوقالعاده تیزهوش است و تأملاتی که دربارهٔ زندگی و مسیر منحصر به فرد خود دارد. فیلسوفانی که دربارهٔ تاریخ خودشان و آنچه آنها را به دیدگاههای فعلیشان رسانده سخن بگویند به ندرت یافت میشوند. همچنین مطالبی دربارهٔ تاریخ فلسفه در مارکس و هگل میبینیم و همچنین حسن مطلعی است برای کارهای بعدی او در نقد رالز که حقیقتاً اوج دورۀ کاری اوست؛ و کتابی فوقالعاده خوشخوان است! این هم کتابی است که میتوانید پای آن بنشینید و بخوانیدش و ناگهان ببینید روز به شب رسیده. پس این کتاب جری است که توصیه میکنم هر کس که علاقهمند دارد بداند او و کارش چگونه بوده آن را بخواند. با تأسف، او پنج سال پیش درگذشت، اما کارهای او، لااقل از جهت آوازه و اهمیت، در حال رشد است. اخیراً چند رساله دکتری دیدهام که میگویند سه فیلسوف سیاسی پیشرویِ دورۀ معاصر رالز، نوزیک و کووِن هستند (که متأسفانه هیچ کدام دیگر زنده نیستند). بسیار جالب است که ببینیم این وضع چقدر دوام میآورد و آیا متخصصان در طول زمان او را یکی از فیلسوفان سیاسی پیشروی این قرن لحاظ میکنند یا نه. مطمئناً وقتی زنده بود همصحبتی یا گوش دادن به هیچ کس به اندازه او جذاب و دلپذیر نبود.
همچنین بخوانید:
از کجا بدانیم آنچه باور داریم واقعا درست است؟!
گاهی وقتها هیچ کاری نکنید: هنر "بی عملی"
رفتارهایی که باید از موفقها یاد بگیریم + ۳۲ رفتار
دربارهی دنگ شیائوپینگ؛ منجی چین و انقلابش
با این ۱۲ کار «از سرعت زندگی بکاهیم»
ارتباط فرانسوی: چرا فرانسویها هر از گاهی به خیابان میآیند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب بیخود و بیجهت: زندگی به سبکِ وودی آلِن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چیز درباره هوش هیجانی + ۵ عامل، ۶ کاربرد و ۸ نکته
مطلبی دیگر از این انتشارات
در عصر اینستاگرام رمانتیکبودن نابودتان میکند!