در تلاش برای «ایستادن بر روی شانه غولها» | Mo3Beh@
آتش بازی در خانه شیطان
هم اکنون که شما در حال خواندن این مطلب هستید من در یکی از بزرگ ترین ، لاکچری ترین و زیباترین ساختمان های شهر قرار دارم. احساس غریبیست تمام ساختمان ها زیر پای من هستند. باد عجیبی از پنجره ها جاریست ! و اما حس غریبی که الان من دارم داستانی در پشت سر خود دارد :
دوستی قدیمی از بنده که فردی فعال برون گرا و خوش برخورد (ENFJ ) قراری با بنده دارد که هر ساله در هنگامه تولد یکدیگر به کافی شاپی رفته و جیب طرف مقابل به مدت چند ماه فلج کرده و و قضای حاجت خود را با خوردن چندی از حله هوله ای(متاسفانه عمه ای ندارم که بگویید املایش غلط است یا درست پس به بزرگی خودتان ببخشید) رفع نماییم.
خوب اگر فکر کرده اید دوست بنده برای تولدش یا من برای تولد خویشتن یکدیگر را به این ساختمان آورده ایم دندان روی جیگر گذاشته و مثل کودک درونی من که فعال شده به ادامه داستان بپردازید. من در عجبم که یعنی آنقدر در فکر شما بیکار بوده ام که شب تولدم به ویرگول آمده و شروع به نویسندگی کنم ؟؟؟ خوب درست است که آنقدر بیکار هستم ولی تولد من امشب نیست.
تولد من ۱ اردیبهشت ماه بود که گذشت (با تشکر از ایرانخل و بانک تیم ملی و سوپر مارکت سر کوچه جیک جامبو که تبریک گفتند ، و عزیزانی که واقعا سنگ تمام گذاشتن(خودشان میدانند )) ولی آن رسم هر ساله من با دوست خویش به دلیل شلوغی زمانه ۲۰ روز به تعویق افتاد ،خداییش خودم در عجبم آخه بیست روز ؟؟؟
نپرسید چگونه که توضیحش زیادیست ...اما قرار بر آن شد بعد از مدت ها ما فرصت دیدن دوستان خود را داشته باشیم....از غروب چند روز قبلش بر امروز هماهنگ شده بود حتی در غروب امروز هم هماهنگ دوباره شکل گرفت ولی...
افطار خود را در دهان خود گذاشته و نذاشته سوار بر دوچرخه عتیقه خود شده و راه افتادیم ....وسط راه گوشی خود را چک نموده که دوست عزیزمان پیامکی حاوی متن عذر خواهی ارسال نموده ...سپس گوشی را برداشته توسط زنگی با اجازه آقای آذری جهرمی و دوستان لحیم کار در مخابرات و آنان که با قلم خود تباری درد را به چشم جهانیان پدیدار می کنند تا توانستیم به دوست خود دعا و صلوات نثار کردیم...وی که خود دست پاچه شده بود مرا متوجه گشت که جلسه ای بزرگ تدارک دیده شده که اگر شرکت نکند بسیار به ضررش خواهید بود همچنین خاطر نشان کرد این فرصت فقط یک بار تکرار خواهد شد.....
من ول کن نبودم...بالاخره باید آن دمی کافی شب را امشب در شکمش کار می گذاشتم ورنه ماه رمضان می گذشت و دیگر خبری ازجمله منحوس" افطاری قبل کافی شاپ خوردم جا ندارم دیگه " نبود و به تضرر بنده می انجامید... جوری خودم را وارد بازی کردم و با خواهش های فراوان توانستم بلیط خود را به ساختمان جلسه پشت در های بسته تا اتمام جلسه بگیرم...
ما رفتیم و بنده متوجه گشتم آن جلسه مهم چیزی جز یک نتورکینگ انگلی نبوده !!! کاری نمیشد کرد...من مات مبهوت به در دیوار ساختمانی که فقط برای اهداف شیطانی لعاب کاری شده بود غرق در دنیای فانی شده بودم...خلاصه من یک ساعتی باید منتظر می بودم ... اتاق های جلسات خالی زیادی بود و افراد کمی در ساختمان حضور داشتند... در این فاصله شروع به بالا رفتن و رسیدن به پشت بام کردم...خیلی ساختمان زیبایی بود...بهترین در شهر !واقعا حیف این ساختمان با این اهداف خبیثانه
داشتم پایین می آمدم که متوجه بسته بزرگ از ورقه های اطلاعاتی در طبقه اخر شدم....باید به تنوعی مراسم کرم ریزی را جششن می گرفتم ...نمیشد ENTP باشم و با دیدن این حجمه از حماقت و خبیثی با آرامش مکان را ترک کنم....طبقه خالی بود و با اخرین طبقه حاضرین فاصله زیادی داشت...باید فکری برای سوختن می کردم نه کبریت داشتم نه فندک...دور بر را نگاه کردم آن جا هم چیز خاصی نبود ...ولی چشمم به یک سیم ظرفشویی که خورد برق زد ... کمی پد الکل توی بسته کیف قدیمی اینجانب بود. به کاغذ ها الکل زدم و با باطری گوشی سیم ظرفشویی تمام ورقه ها رو آتیش زدم....
تا تهش آتیش گرفتن منتظر واستادم....و به زودی سوخت پوچ شد....
حتی اگر آن کاغذها باطله باشند که با بررسی من نبودن دلم خنک شد از کمی آتش زدن این اساس ویروسی...
از جانبی این دوتا موسیقی گوشنواز را گوش کنید :
HEATHENS ....TWENTY ONE POLITE
,,,,
This house doesn't burn down slowly
ITS TIME ...IMAGINE DRAGONS
......
مطلبی دیگر از این انتشارات
معشوقهی سبز فسفری
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | آلزایمر
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (3)